در روز مقاومت و پایداری، پای خاطرات همسر شهید سیداحمد حسینی نشستیم که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید
رویای وهبشدن
درس میخواند، یاد احمد میافتد. دانشگاه میرود، دلش هوای احمد را میکند. در خیابانهای قم قدم میزند، احمد را در کنار خودش میبیند. صدای مدحخوانی و روضه از هیاتی بلند میشود، صدای احمد را لابهلای نوای جمعیت میشنود. زن است دیگر؛ هنوز دلش پیش سیداحمدش مانده؛ سیداحمدی که خیلی زود همسفر زندگیاش شد اما خیلی زود هم از دستش داد. احمد گفته بود دل بکن ولی دلی که امروز ما از همسر او میبینیم نه کندهشده و نه رها؛ دل همان است که بود اما گرم است به خوبیهای همسرش سیداحمد حسینی، جوان مدافعحرم از لشکر فاطمیون که قرار است شفاعت همسرش را هم بکند: «خودش قول داد؛ قول داد اگر محکم باشم، اگر مثل زن وهب باشم؛ آنجا هوایم را دارد.»
زندگی شیرین
زینب آنقدر درگیر زندگی مشترک شده بود که فکر درس و ادامه تحصیل را از سرش بیرون کرده بود؛ چیزی که پیش از ازدواج آنقدر برای ادامه دادنش مصمم بود و شرط و شروط گذاشته بود تا مبادا کسی مانعش شود اما برخلاف تصور، این خودش بود که انگار دلخوشی بزرگتری از درس خواندن بهدست آورده بود: «راستش خیلی دیگر مشتاق درس خواندن نبودم. همهچیز خوب بود و دلم نمیخواست خودم را درگیر موضوع دیگری کنم.» اما احمد دستبردار نبود. مدام همسرش را به درس خواندن تشویق میکرد که کنکور بدهد و دانشگاه برود. سیداحمد شده بود بهترین مشوقش؛ همین همدلیهایش هم باعث شد تا همسرش دانشگاه قبول شود و در همان روزها هم معلم بچههای بیسرپرست شود. میگوید خوشی زندگی را مزهمزه میکردیم: «میدانید؟ زندگی با احمد هر روزش برای من یک اتفاق خوب و جدید داشت؛ اصلا احمد بود که خواندن نماز اولوقت را در من نهادینه کرد.» دلش نمیخواست راه گناه بر خودش و همسرش باز شود و معتقد بود نماز اولوقت شبیه یک دیوار عمل کرده و انسان را از همه گناهها حفظ میکند: «میگفت زینب کسی که نمازش را اولوقت بخواند، فرصت گناهکردن ندارد.» و همین شده بود که صدای ا...اکبر که میآمد، جماعت دو نفره تشکیل میدادند و دل میکندند از دنیا: «یا مثلا گاهی که همه فامیل دور هم مینشستیم، پیش میآمد که وقتی درباره همهچیز حرف میزدیم، بالاخره آخرهای حرفمان، صحبت درباره شخصی پیش میآمد. احمد یکدفعه صدای تلویزیون را زیاد میکرد که صدای حرفهای ما در صدای تلویزیون گم شود.» هنوز هم همین است. تا زمینه غیبت و صحبت درباره کسی پیش میآید، صدای تلویزیون در ذهن زینب بلند میشود.
حرف رفتن
«احمد به کمحرف و ساکتبودن در بین دوستان و آشنایان معروف بود.» این را همسرش میگوید که تنها کسی است که روی دیگر سیداحمد را دیده است: «اما در زندگی مشترک اینطور نبود؛ اتفاقا آنقدر حرف برای گفتن به هم داشتیم که تمامی نداشت.» در و دیوارهای خانهشان، دیدهاند که سیداحمد و همسرش تا نیمههای شب با هم حرف میزدند، میگفتند، میخندیدند و اتفاقات پیشآمده را تحلیل میکردند: «مثلا همیشه از علاقهاش به حضرت قاسم، از عاشورا و از یاران امامحسین(ع) میگفت. برایش عجیب بود که چرا از حضرت قاسم کم میگوییم.» حرف تا عمل سیداحمد آنقدر بود که هیاتی راه انداخت و نامش را مریدان قاسمبنالحسن گذاشت؛ هیاتی که امروز هم با همت برادر همسرش و با یاد او برگزار میشود اما در یکی از همین نیمهشبها، حرفهایشان به جنگ سوریه میرسد؛ موضوعی که زندگیشان را تغییر داد: «اصلا در همین هیات بود که دوستش او را درباره جنگ سوریه آگاه و لشکر فاطمیون را به او معرفی کرد و احمد هم سر حرف را با من باز کرد؛ به من گفت که زینب همه فکر و ذکرم این شده که حالا که من در عاشورا نبودم، امروز باید چهکار کنم؟» دیگر روز و شبی نبود که با هم حرف بزنند و احمد از سوریه و عاشورا و حضرتزینب(س) و دفاع و مقاومت نگوید: «اولش جدی نگرفتم؛ فکر میکردم در حد حرف میماند اما کمکم متوجه شدم که اتفاقا خیلی هم برای رفتن مصمم است.» سیداحمد با هر اتفاقی به صحرای کربلا میزد: «احمد میگفت آن لحظه که یاران امام حسین(ع)، پشت او را خالی میکنند، حضرت زینب(س)، بیتاب و نگران میشود. دلم نمیخواهد یکبار دیگر حضرتزینب(س) بیتاب شود؛ من نمیگذارم.» اما باز هم همسرش راضی نمیشود. بالاخره قرار و مدارشان این شد که تا وقتی که همسرش تمام و کمال دلش به رفتن احمد رضایت ندهد، نرود: «میگفتم احمد چطور دلت میآید مرا بگذاری و بروی؟ ما تازه عروس و دامادیم اما او مدام از وهب، یکی از یاران جوان امامحسین(ع)که به تازهداماد دشت کربلا معروف است، میگفت. میگفت زن وهب را دیدی؟ آنها 17روز از ازدواجشان گذشته بود. تو هم مثل زن وهب باش؛ از تصمیمم برای دفاع حمایت کن.» و بالاخره توانست با همین حرفها رضایتش را بگیرد؛ آنقدر که همسرش با دستهای خودش وصیتنامه سیداحمد را نوشت: «او میگفت و من مینوشتم.» برایش لباس و شلوار نو میخرد و احمدش را با لباس نو راهی دفاع از حرم حضرتزینب(س) میکند: «کولهاش را خودم بستم؛ با همین دستان خودم.» یک حوله کوچک، سجادهجیبی، قرآن و دفترچه خاطرات و خودکاری برای نوشتن خاطرات هر روزش؛ او خودش هم از کاری که کرده است تعجب میکند.
آخرین دیدار
سیداحمد خواب بود که همسرش برای صبحانه روز رفتنش، ماکارونی میپزد: «ماکارونی خیلی دوست داشت؛ دلم میخواست غذای موردعلاقهاش را بخورد و بعد برود.» شیرینی آخرین لحظات بودنشان در کنار هم هنوز برای زینب زنده است و تازه؛ هنوز هم یادش هست که سیداحمد با دیدن ماکارونی، آن وقت صبح، چطور خندهاش گرفت و گل از گلش شکفت.
همسر سیداحمد ما را میبرد به وقت خداحافظی. به میدانگاهی که آخرین تصویرش از احمد همانجاست؛ زیر نور آفتاب و با کولهای بر دوش: «گفت اگر برنگردم، خیلی حرفها میشنوی زینب. میگویند چرا گذاشتی برود؟ چرا جلویش را نگرفتی؟ میگویند به خاطر پول رفت اما تو محکم باش؛ تو مثل زن وهب باش.» و زینب در سکوت فقط گوش میکرد: «احمد سوار ماشین شد و من جز تماشای رفتنش، کاری از دستم برنمیآمد.» خانه بدون احمد، برایش خانه نبود. صدای بلند تلویزیون و سرگرمشدن با ظرفها هم نتوانست زینب را آرام کند اما دیدن باقیمانده دیس ماکارونی در یخچال، آخرین ضربه را به قلب او زد و زینب را بدون احمدش و تنهایی راهی خانه پدر و مادرش کرد.
دیدم که جانم میرود
سیداحمد اولین تماسش از منطقه را دو هفته بعد و در روز تولد همسرش با او گرفت: «هرچه من از حال بد خودم، بیتابی مادرش و پیری پدرش میگفتم، جوابم یک چیز بود که برایم دعا کن آن چیزی رقم بخورد که به صلاحم باشد؛ که عاقبت بهخیر شوم.» اما بوی بهار و عید که آمد، سیداحمد هم دوباره تماس گرفت و از برگه مرخصی در جیبش گفت: «گفت که خرید شب عید امسال را با هم انجام میدهیم؛ آنقدر خوشحال شدم که انگار همه دنیا برای من بود.» اما نیامد: «چند روز بعدش زنگ زد و گفت زینب همه نیروها رفتن مرخصی؛ در تپههای لاذقیه عملیات داریم و نیرو کم است. هنوز برگه در جیبم است ولی نمیخواهم بیایم.» زینب دلش پر میکشید برای دیدنش ولی جملهای که بر زبان آورد، چیز دیگری بود: «اگر فکر میکنی که بیایی، دلت آنجا هست، بمان.» اصلا سیداحمد رفته بود که بماند؛ که کاری کند: «میگفت نمیخواهم بگذارم حتی یک آجر از حرم حضرت زینب کم شود.» و بهار آن سال، بدون سیداحمد برای زینبش شروع شد. خبری از سیداحمد که نمیشود، دل همسرش بیقرارتر از همیشه میشود. «زینب محکم باش، زینب دل بکن.» مدام این حرفهای احمد در سرش میپیچید. آنقدر به این خط و آن خط زنگ میزند تا بالاخره صدایی از پشت یکی از آنها به گوش میرسد:«گفتم من خانواده سیداحمدم؛ گفت کدام سیداحمد؟ ما دو سه تا سیداحمد اینجا داریم؛ گفتم سیداحمد از قم. گفت همان که انگلیسی بلد بود؟ همان که تکتیرانداز بود؟ گفتم بود؟» صدای آن طرف خط خیلی زود موضوع را عوض میکند ولی ته دلش حجت بر او تمام میشود: «دوست داشتم تا همیشه باور نکنم اما یک روز گفتند احمد را آوردهاند. گفتند احمد در لاذقیه شهیدشده؛ گفتند احمد سفارش کرده بود که تا آخرین لحظه به همسرم نگویید؛ خودش را اذیت میکند.» و روز خاکسپاری، همان آخرین روز بود. وقتی بدن بدون سر سیداحمد را به او تحویل دادند، تازه حرفهای احمد برایش روشن شد: «احمد را خاک کردند و من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود؛ آن موقع بود که فهمیدم مثل زن وهب باش یعنی چه.» یعنی من شهید میشوم اما تو محکم باش. حالا خیلی وقت است که وقت گفتن و تعریفکردن از سیداحمدش، قلبش تندتر از همیشه میزند اما قولداده که محکم باشد.