چند روایت از نوجوانی آقا روح‌ا...

چند روایت از نوجوانی آقا روح‌ا...

تا حالا کاریزما را با پوست و گوشت و استخوانت حس کرده‌ای؟ تا حالا جذبه‌ و صلابت چشم‌های کسی، راه را به تو نشان داده؟ بعضی آدم‌ها، بی‌آن که نیازی به زحمت باشد؛ نشانت می‌دهند که «متفاوت بودن» چقدر سخت است و در عین حال عجیب. عجیب و زیبا! طوری که حتی مخالفانت زبان به تعریف از تو باز می‌کنند و تو، تنها در گوشه‌ای از تاریخی که خودت و دوستانت رقم زده‌اید، می‌ایستی و نگاه می‌کنی. مثل ماه، که از آن بالا به جمعیت متلاطم پایین نگاه می‌کند. تو مثل هیچ‌یک از ما نبودی. ماه بودی! یکی مثل ماه.

     من کنار شما می‌مانم!
روزهای اول زندگی‌اش بوده. مثل همه نوزادهای دیگر به شیر احتیاج داشته.. عمه‌اش برای او دایه‌ای پیدا می‌کند و می‌شود اولین کسی که جان او را از دست مرگ رها کرده! پدرش گفته بوده تا زمانی که «دایه خاور» از او نگهداری می‌کند؛ از غذاهایی که خانواده روح‌ا... می‌فرستند؛ بخورد تا مبادا ذره‌ای خوراک شبهه‌ناک از گلوی او پایین برود. دوسال می‌گذرد؛ کودک شیرخواره، حالا دیگر بزرگ شده اما دایه خاور را از یاد نبرده. به او سر می‌زند و وقتی از کودک می‌پرسند چرا می‌آیی با آن محبت بالذاتش می‌گوید: من کنار شما می‌مانم!


     باید چه کرد؟ این همه جور زمانه است
طبیعت! اسم دارد. نامش معنایش را داد می‌زند. یعنی زندگی و نفس‌کشیدن و پیری و مرگ، طبیعی‎ است. همه ما یک روز با چشم خود می‌بینیم که جان‌مان می‌رود. برای سیدروح‌ا... هم این اتفاق‌ها افتاد؛ مکرر و غم‌انگیز. در اولین روزهای کودکی پدرش را از دست داد؛ بعد هم عمه‌ای که از موثرترین افراد زندگی‌اش بود و بعد هم مادر. داغ، به عمق جان این نوجوان  16 ‌ساله نفوذ کرد ولی ایستادگی در برابر تندباد حوادث دنیا به همراه توکل، از او انسانی سخت و کارآزموده ساخت و بیشتر از قبل به خودش تکیه کرد.



     عمری دراز صرف در این کوره راه شد
نوجوانی روح ا...  از جهاتی شبیه نوجوانی‌کردن  بچه‌های امروزی‌ است. همان‌قدر که سید نوجوان به درس و بحث و مشارکت در کارها اهمیت می‌داده و در هفت سالگی حافظ قرآن بوده؛ به ورزش‌های مختلف و تربیت  بدن خودش هم رسیدگی می‌کرده. از همان کودکی در دویدن و مسابقه دو از همه جوانان خمین بهتر بوده و در اثر همین ورزش‌ها و اتفاقات، آسیب‌های متعددی هم به
سر و کله‌اش رسیده! از تیراندازی هم غافل نبوده و حتی در صحبت‌هایی که با دوستانش داشته از اسب‌سواری خودش هم خاطراتی را گفته! روح‌ا... از آن آدم‌های با ابهت محله بوده که پسرهای دیگر از او می‌ترسیدند و کسی جرات لات‌بازی نداشته! سید روح‌ا... بوده‌ها، کم کسی که نیست. ژیمناستیک‌کار حرفه‌ای خمین!



     با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟
اگر بخواهیم از شوخ‌طبعی آقا روح‌ا... هم چیزی بگویم، باید دفتر خاطرات نوجوانی و جوانی‌اش را ورق بزنیم و به روزهایی برسیم که همراه چندتا از طلبه‌های دیگر، برای استراحت و هوا دادن به سرشان به کشتزاری می‌رفتند و قدم می‌زدند و ورزش‌های «توپی» می‌کردند! یک روز یکی از اهالی اطراف به مسؤول حوزه علمیه شکایت می‌کند که این طلبه‌های جوان چرا در آن زمین‌ها ورزش و تفریح می‌کنند. مسوول هم با سید و دوستانش صحبت می‌کند و آنها هم با دلیل کار خود را توجیه می‌کنند. این وسط یکی از دوستان آقا روح ا... به مسؤول می‌گوید: لطفا به این روح ا... یک چیزی بگویید؛ موقع بازی همه‌اش دماغ مرا نشانه می‌رود و من آسیب می‌بینم! سید هم خیلی حق به جانب می‌گوید: مشکل از دماغ شماست، توپ از هر طرف که پرتاب شود به دماغ تو می‌خورد! و می‌خندند.



     هر طرف رو کنم تویی قبله!
آقا روح‌ا... از آنها بود که آرام و قرار نداشت، از این شهر به آن شهر و از این مدرسه به مدرسه دیگر. هرکسی در ایام نوجوانی و جوانی به وقت‌گذرانی و انس با دوستانش علاقه دارد! اما جنس رفیق‌بازی‌های روح‌ا... هم فرق داشت! از جنس رشد بود و معنویت. پنجشنبه و جمعه‌ای نبود که با دوستانش به قم و جمکران نروند و محفل انس تشکیل ندهند. این دوست‌ها هر زمانی که موذن در بلندگو می‌گفت: ا... اکبر. دست به وضو می‌شدند و صدای تکبیره الاحرام برمی‌خاست.



     طی کنم راه خرابات و به پیری برسم...
دیده‌ای بعضی عادت‌ها از سنین کم درون ما ته‌نشین و بخشی از ما می‌شود؟ مثلا ادب، عشق، محبت، کوهنوردی! آقا روح‌ا... خمینی وقتی که به منزل یکی از آشنایانش در درکه تهران می‌رفت، هر عصر با همان لباس روحانیت به کوه‌های همان اطراف می‌رفته و کوهنوردی می‌کرده! این ورزش را تا حدود 50 سالگی هم ادامه می‌داده! یعنی سنگ‌ریزه‌های کوه‌های این مملکت هم، رشد قدم به قدم آقا روح‌ا... را دیده و شهادت می‌دهند.  تاریخ ایران و انقلاب و مردم هم شاهدند.