وقتی رزمآرا مثل مرده خشکش زد
در ایامی كه دبیرستان میرفتم، گمانم معلم جغرافی ما به اسم شكیبا خیلی با من لج میكرد. یك روز هم بهشدت از دستم عصبانی شد و به من گفت: برو از كلاس بیرون داداش قاتل! این حرف هنوز كه هنوز است آزارم میدهد.
یك بار برادر رزمآرا به اسم سرتیپ حسن رزمآرا، در مصاحبهای برای اینكه خودی نشان بدهد، گفته بود: میخواست حسن، خدمتكار منزلش را بفرستد روی پشتبام تا از آنجا به شهید نواب و خلیل -كه با هم به مسجد محمودیه در اول سرچشمه میآمدند و دیوار به دیوار خانه رزمآرا بود- تیراندازی كند و آنها را از بین ببرد! میخواست بگوید اینقدر قدرت دارد كه برای كشتن رهبران فداییان سلام خدمتكار خانهاش كافی است.
این حرف یاد من مانده بود تا سال 1352 كه در یكی از دادگاهها در خیابان فرصت، نرسیده به فردوسی مدیر بودم. وكیل خانم رزمآرا و سرتیپ حسن رزمآرا آمده بودند تا برای خانهای كه در خیابان ولیعصر داشتند و میخواستند تخلیه كنند، تأمین دلیل كنند.من در دفتر رئیس كل، آقای حسین مرتضوی نشسته بودم و ایشان و دیگران بیرون رفته بودند. فقط من و برادر رزمآرا در اتاق بودیم.
او برای اینكه جلال و جبروت ارتشیاش را به رخ من بكشد، بادی به غبغب انداخت و گفت: «من برادر سپهبد رزمآرا هستم!» من هم امانش ندادم و گفتم: «من هم برادر خلیل طهماسبی هستم!» ناگهان چنان رنگ از رویش پرید كه فكر كردم الان است كه سكته كند! بعد دیدم خیلی بد شد و برای اینكه او را از آن حالت در بیاورم، گفتم: «میدانید ما با هم فامیل هستیم. پدربزرگ شما و مادر من هر دو اهل لواسانات بودند و یكجورهایی خویشاوند هستیم» ولی فایده نداشت و او مثل یك مرده خشكش زده بود و تكان نمیخورد! خوشبختانه همكارم آقای صارمی وارد اتاق شد و من بلافاصله اتاق را ترك كردم تا شاید حالِ برادر رزمآرا بهتر شود. خود را از این بابت كه واكنشی عمل كرده بودم، سرزنش میكردم و یادم میآمد كه همیشه وقتی با اخوی از مسجد برمیگشتیم، میگفت: «یادت نرود كه با دو ركعت نماز خواندن و چندروز روزهگرفتن احساس نكنی جزو قدیسین هستی. باید در راه خدا بیحرمتیها را تحمل كنی، اگر لازم شد زندان بروی و سیلی بخوری!» انصافا خودش هم همین كار را كرد. شكنجههایی كه با آنها تلاش كردند خلیل را وادار به تسلیم كنند، در برابر شكنجههای دیگران بینظیر بود و در تاریخ سابقه ندارد. همدورهایهایش میگفتند: بارها به او گفتند: حرف بزن و خودت را از این وضعیت هولناك نجات بده، ولی او میگفت: حسرت یك آخ را به دل آنها خواهم گذاشت!