بر این مژده  گر  جان فشانم رواست ...

بر این مژده گر جان فشانم رواست ...

  آن موقع‌ها مشهد حال و هوای دیگری داشت، مشهد عوض شد ما هم عوض شدیم. سفر برای ما آن موقع‌ها یك ابَر مفهوم بود آن‌هم سفر به مشهد.
پدرم معلم ساده‌ای بود و سالی یكبار مارا می‌برد مشهد، حرف مشهد را می‌انداخت توی فامیل و یكهو می‌شدیم پنج تا ماشین (ماشین در دهه شصت یعنی پیكان بی كولر) و راه می‌افتادیم، توی راه اذیتمان می‌كردند ماشین‌ها مال بم بودند و ماشین بمی یعنی یك قاچاقچی موادمخدر بالقوه! پدرم توی مشهد یك مدرسه دو سه كلاس درس اجاره می‌كرد و می‌شد پرستاره‌ترین هتل جهان برای ما.
قابلمه و كاسه بشقابمان را هم مادرمان می‌آورد و نیمكت‌های گوشه چیده كلاس كابینت‌هایی بودند برای چینش جهیزیه مینیمال مادرم در خانه جدیدش. دو چیز برجگرمان در مشهد خال زد آقاجان. یكی سوار شدن بر پله برقی‌های بازار رضا كه همیشه خاموش بودند و یكی خوردن مرغ‌های سرخ گردون، سوخاری در حوالی حرم. پدرم دستش تنگ بود و من هم ماخوذ به حیای دهه 60.
نسل من نه پارك آبی داشت، نه در پسران كریم غذا خورد، نه در بازار روس‌ها و عرب‌ها و مگامال‌ها برایش بن‌تن و مردعنكبوتی و ماشین كنترلی خریدند نه سلفی گرفت نه غذای حضرتی. نهایت دستاوردش نوار جواد فروغی بود و فرفره‌های چوبی كه جلوی باغ‌وحش بعد از دیدن فیل واقعی و شیر و پلنگ‌های افسرده از زن‌های كولی گیس‌بافته با صورت‌هایی چروك و لب‌های خالكوبی شده كه برایش خریدند. نه پاستیل می‌خریدند برایمان نه لواشك‌های مارك‌دار، همان نبات بود و زعفران و شكلات‌هایی كه مثل برشی از پوست گورخری برنزه شده بودند.
عوضش بم كه برمی‌گشتیم جلویمان گوسفند زمین می‌زدند و ما بچه‌ها را محكم ماچ می‌كردند و صدایمان می‌زدند: زائر خُردو آقا (خُرد یعنی كوچك) و ما حس می‌كردیم خیلی خاصیم، دلم برای آن زیارت‌ها لك زده آقاجان دنیا جلو رفته و این اصلا چیز بدی نیست ولی دلم را به همان روزها برگردان....
 پانوشت: امروز صبح داشتم پیراهنم را اتو می‌كردم یكهو از ذهنم گذشت كه چی می‌شد یك مشهد می‌رفتم. رسیدم روزنامه از مشهد زنگ زدند. برای یك شعرخوانی دعوت کردند کجا؟ مشهد.