قیل و قال
(رحیم روی تخت بیمارستان خوابیده و بیهوش است)
مازیار: بیدار شو. من نمیذارم ما رو تنها بذاری. نباید به این زودی ما رو تنها بذاری بابا. بیدار شو... بیدار شو. فقط بمون. اصلا هر كاری دوست داری بكن. دیگه هم نمیخواد (اعتیاد رو) بذاری كنار.
(ناگهان رحیم به هوش میآید و ماسك اكسیژن را از روی صورتش برمیدارد): واقعا؟ دیگه لازم نیست بذارم كنار؟
مازیار: بابا به هوش اومدین؟
رحیم: حتما باید بمیرم كه بهم نگین بذارم كنار؟
مازیار: بابا بذارین بوتون كنم.
رحیم: بیا، ولی زیاد نه... بسه.
مازیار: بابا قول بدین دیگه هیچوقت منو تنها نمیذارید.
(حبیب به اتاق وارد میشود): وااای، چه صحنه احساسی قشنگی. موهای تنم سیخ شد!
(حبیب، مسعود و مازیار توی كافه نشستهاند و دختر متصدی كافه برایشان چای میآورد)
حبیب: ببخشید، اینهمه آدم اینجاست؛ چرا چایی آخر رو واسه من گذاشتید؟
دختر: بله؟
حبیب: چرا آخری واسه من؟
دختر: متوجه منظورتون نمیشم آقا.
مسعود: اه، تمومش كن دیگه.
سریال لیسانسهها