حكایت عبرتآموز مرد مهاجر و لابی جنگ
در روزگاران قدیم، همزمان با پادشاهی قادرشاهیان بر نواحی مركزی، مردی سرزمین خود را ترك كرد و به كشور همسایه رفت تا در آنجا زندگی كند. مرد مهاجر در كشور همسایه به كار مشغول شد و پس از چندی از مردم كشور همسایه همسری اختیار كرد و بچهدار شد و زار و زندگی مفصلی تشكیل داد. مردم كشور همسایه نخست به او به چشم بیگانه نگاه میكردند و حتی بهسختی به او زن دادند، اما اندك اندك او را در میان خود پذیرفتند و با او خو كردند و او را یكی از خود دانستند. مرد مهاجر نیز با تلاش و پشتكار فراوان به مدارج و مناصب مهم رسید تا آنكه به حلقه مشاوران رسانهای دربار پادشاه كشور همسایه رسید و در سمت مشاور مخصوص فجازی سلطنتی مشغول به كار شد تا آنكه پادشاه كشور همسایه بر اثر زیادهروی درگذشت و برادر كوچكترش جانشین او شد. پادشاه جدید كه مردی تاجرمسلك و بور بود، تصمیم گرفت به كشور همسایه حمله كند و آن را مورد تاخت و تاز قرار دهد و منابع طبیعی آن را به تاراج ببرد و از موقعیت استراتژیك آن به نفع گسترش هژمونی خود در منطقه بهرهبرداری كند.
پس مشاوران را فراخواند تا با آنان به شور و مشورت بپردازد. وقتی جلسه تشكیل شد، پادشاه رو به مرد مهاجر كرد و گفت: «ای مشاور مخصوص فجازی، ما تصمیم داریم به سرزمینی حمله كنیم و خاكش را به توبره بكشیم و در آنجا جنایات فراوان انجام دهیم. سرزمینی كه سرزمین توست و تو به آن تعلق خاطر داری. پس تو نمیتوانی در این جلسه حاضر باشی.» مرد مهاجر برخاست تا از جلسه بیرون برود. پادشاه گفت: «و نمیتوانی از جلسه خارج شوی، چرا كه اكنون تو میدانی ما چه قصدی داریم و از اسرار ما آگاهی داری.» مرد مهاجر گفت: «پادشاها، شما در مورد من چه فكری میكنید؟» پادشاه گفت: «من اصلا درباره تو فكر نمیكنم، بلكه درباره حفظ اسرار مملكتم فكر میكنم.» سپس ادامه داد: «اما دوست داری چه فكری بكنم؟» مرد مهاجر گفت: «پادشاها، من مردی بیغیرت و وطنفروشم و اگر به وطن سابقم تعلق خاطری داشتم، الان مشاور فجازی مملكت خودم بودم و تجربیات و دانستههایم را در راه پیشرفت و اعتلای مملكت خودم به كار میگرفتم.» پادشاه گفت: «از تو خوشم آمد. پس در جلسه حضور داشته باش.» و به اینترتیب مرد مهاجر در جلسه ماند و برای اینكه ادعای خود را بیشتر از پیش به اثبات برساند، به لیدر لابی حامیان جنگ در دربار كشور همسایه تبدیل شد و در برابر لابی مخالفان جنگ كه خواستار تاراج مسالمتآمیز كشور همسایه بودند ایستاد و موفق شد طرح حمله به كشور سابق خود را به تصویب برساند. اما پیش از حمله، پادشاه كشور همسایه كه مانند پادشاه سابق به عارضه زیادهروی مبتلا بود، درگذشت و برادر سوم جانشین او شد و تا این لحظه تصمیمی مبنی بر كار خاصی اتخاذ نكرده است.
پس مشاوران را فراخواند تا با آنان به شور و مشورت بپردازد. وقتی جلسه تشكیل شد، پادشاه رو به مرد مهاجر كرد و گفت: «ای مشاور مخصوص فجازی، ما تصمیم داریم به سرزمینی حمله كنیم و خاكش را به توبره بكشیم و در آنجا جنایات فراوان انجام دهیم. سرزمینی كه سرزمین توست و تو به آن تعلق خاطر داری. پس تو نمیتوانی در این جلسه حاضر باشی.» مرد مهاجر برخاست تا از جلسه بیرون برود. پادشاه گفت: «و نمیتوانی از جلسه خارج شوی، چرا كه اكنون تو میدانی ما چه قصدی داریم و از اسرار ما آگاهی داری.» مرد مهاجر گفت: «پادشاها، شما در مورد من چه فكری میكنید؟» پادشاه گفت: «من اصلا درباره تو فكر نمیكنم، بلكه درباره حفظ اسرار مملكتم فكر میكنم.» سپس ادامه داد: «اما دوست داری چه فكری بكنم؟» مرد مهاجر گفت: «پادشاها، من مردی بیغیرت و وطنفروشم و اگر به وطن سابقم تعلق خاطری داشتم، الان مشاور فجازی مملكت خودم بودم و تجربیات و دانستههایم را در راه پیشرفت و اعتلای مملكت خودم به كار میگرفتم.» پادشاه گفت: «از تو خوشم آمد. پس در جلسه حضور داشته باش.» و به اینترتیب مرد مهاجر در جلسه ماند و برای اینكه ادعای خود را بیشتر از پیش به اثبات برساند، به لیدر لابی حامیان جنگ در دربار كشور همسایه تبدیل شد و در برابر لابی مخالفان جنگ كه خواستار تاراج مسالمتآمیز كشور همسایه بودند ایستاد و موفق شد طرح حمله به كشور سابق خود را به تصویب برساند. اما پیش از حمله، پادشاه كشور همسایه كه مانند پادشاه سابق به عارضه زیادهروی مبتلا بود، درگذشت و برادر سوم جانشین او شد و تا این لحظه تصمیمی مبنی بر كار خاصی اتخاذ نكرده است.