شهید لاجوردی در مقام پدر
شخصیت شهید سیداسدا... لاجوردی از ابعاد مختلفی قابل بررسی است و یكی از این ابعاد، نقش پدری اوست، چرا كه شهید لاجوردی سالهای زیادی در زندان بوده و امكان تربیت و سرپرستی مستقیم فرزندانش را نداشته است. حسین لاجوردی درباره شیوههای تربیتی پدرش میگوید:
من، خواهر و برادرانم از وقتی چشم به دنیا باز كردیم، پدرمان را بالای سرمان ندیدیم. ایشان در مقاطعی از زندان آزاد میشدند و به خانه میآمدند، ولی باز دستگیر میشدند. ما هم در سن رشد بودیم و واقعاً به ایشان نیاز داشتیم. پدر برای اینكه رابطه خود را با ما حفظ كنند، به شكلی منظم و مرتب برای ما نامه مینوشتند.
نامههای آموزنده
نامههایشان سرشار از نكات عملی و اخلاقی بود و میگفتند اگر میخواهید از شما راضی باشم، اینطور رفتار كنید. ما هم در آن عالم بچگی برای اینكه ایشان را راضی و خوشحال كنیم، به حرفهایشان عمل میكردیم. همیشه به ما میگفتند اگر میخواهید خوب بخوابید و خوابهای خوبی ببینید، فلان آیهها را حفظ كنید و بخوانید. ما هم با شوق و شور زیادی این كار را میكردیم. به مادرمان هم درباره تربیت ما نكات دقیقی را میگفتند تا ما دچار مشكلات روحی و روانی نشویم.
در مجموع با اینكه از ما دور بودند، اما دقیقا زندگی و رفتارهای ما را رصد میكردند.
گاهی میشد ساواك نامههای ما را به یكدیگر نمیرساند یا بعضی از جملات را حذف میكرد. ایشان در نامههای بعدی به نحوی مطلب را به ما میفهماندند. موقعی كه نامههای ایشان میآمد، مادر بهشدت متأثر میشدند و اشك میریختند. یكی از توصیههای دائمی پدر، احترام به مادر و حرفشنوی از ایشان بود. همیشه ایشان را «مادرجان» صدا میكردند.
مشت و مال پیش از نماز
تا وقتی بچه بودیم، موقع نماز صبح ما را مهربانانه مشت و مال میدادند تا از خواب بیدار شویم و نمازمان قضا نشود. ما هم خودمان را به خواب میزدیم تا بیشتر كیف كنیم! پدر نماز صبح را با لحن بسیار حزنانگیزی میخواندند، طوری كه واقعا دل آدم میلرزید. بعد هم قرآن میخواندند و میرفتند سر كار. بزرگتر هم كه شدیم، هیچوقت بیدارمان نمیكردند مگر اینكه خودمان میخواستیم. من در دانشگاه تبریز درس میخواندم و
یك بار ساعت 4صبح رسیدم تهران و خوابم برد و نمازم قضا شد. بیدار كه شدم، از ایشان گلایه كردم كه چرا مرا برای نماز بیدار نكردند و ایشان گفتند: «نگفتی كه این كار را بكنم.» گفتم: «از حالا تا آخر عمرم مرا برای نماز صبح بیدار كنید.» گفتند: «این حالا شد یك چیزی!»
زیبایی با لوستر!
پدر در بازار مغازه داشتند و درآمد خودشان و برادرهایشان خیلی خوب بود، ولی سطح زندگی مادی ما پایین و خوراك و پوشاكمان بسیار ساده بود. از تشریفات و تجملات بسیار بدشان میآمد. یك بار مادرم چند لوستر ساده برای خانه خریده بودند. ایشان وقتی به خانه آمدند با شوخی و خنده گفتند: «مثل اینكه خانه با لوستر قشنگتر میشود!» به این ترتیب در عین حال كه نارضایتی خود را نشان دادند، ولی عصبانی نشدند و كسی را آزار ندادند. خوشبختانه ما ایشان را بهعنوان الگو و مربی قبول داشتیم و وقتی میدیدیم خود ایشان هم
بسیار ساده و بدون تشریفات زندگی میكنند، ما هم از ایشان تبعیت میكردیم.
یكی از ویژگیهای تربیتی ایشان، حساسیت زیادی بود كه در مورد بیتالمال به خرج میدادند. در اینگونه موارد، واقعا مو را از ماست بیرون میكشیدند. گاهی ما به محل كارشان میرفتیم و در آنجا چای یا غذا میخوردیم، ایشان دو سه برابر قیمت آن را میپرداختند كه به بیتالمال مدیون نشویم. مدرسه ما سر راه اداره ایشان بود. همیشه توصیه میكردند با اتوبوس یا تاكسی برویم. اگر اتفاقا گاهی با ایشان میرفتیم، هزینهاش را میپرداختند و ما میدیدیم اگر با تاكسی رفته بودیم، برای ایشان ارزانتر درمیآمد!