پدرم دشمن  سفارش  و توصیه بود

ناگفته‌هایی از منش و كارنامه شهید لاجوردی در گفت وشنود با فرزند ایشان

پدرم دشمن سفارش و توصیه بود

ادوار گوناگون حیات شهید سیداسدا... لاجوردی، مملو از ناگفته‌هایی است كه هنوز محققان تاریخ انقلاب به اندیشه استحصال آن نیفتاده‌اند. این امر هنگامی بر شنونده رخ می‌نمایاند كه با یكی از فرزندان و نزدیكانش به صحبت بنشیند. به همین مناسبت با جناب دكتر سیدحسین لاجوردی در سالروز شهادت پدر، ساعتی با ما به گفت‌وگو نشست‌.

 درست است كه پدر شما با قبول شغل دولتی مخالف بودند؟
اولا پدر به استقلال مالی افراد بسیار اهمیت می‌دادند. وقتی دانشكده پزشكی قبول شدم، به من گفتند: «تا وقتی درس می‌خوانی، هزینه‌هایت به عهده من است و تو فقط درس بخوان!» با این همه در دوره‌ای كه در دانشگاه تبریز درس می‌خواندم، چون از پدرم یاد گرفته بودم چگونه خرید و فروش كنم، 90 درصد هزینه‌های زندگی‌ام را خودم تأمین می‌كردم. همیشه می‌گفتند: اولین وظیفه پدر و مادر این است كه به فرزندان‌شان كمك كنند هر چه زودتر روی پای خودشان بایستند و استقلال مالی پیدا كنند. موقعی كه رشته پزشكی قبول شدم، اولین حرفی كه به من زدند این بود كه از همین حالا تكلیفت را با خودت مشخص كن و بین تجارت و طبابت فاصله بینداز! بعد گفتند: سه شغل هست كه پول گرفتن بابت آن اشكال دارد: امام جماعت، تدریس قرآن و پزشكی! تو باید پزشكی را فقط وسیله خدمت قرار بدهی و بابت طبابت پول نگیری! موقعی هم كه پزشك شدم، از وزارت بهداشت برای همكاری از من دعوت كردند. پدر گفتند: همین من یكی كه كار دولتی دارم برای خانواده‌‌بس‌است، هرگز هیچ كدام‌تان جذب كارهای دولتی نشوید. سعی كنید استقلال خودتان را حفظ كنید و روی پاهای خودتان بایستید.
 در مورد فعالیت‌های سیاسی فرزندان چه نظری داشتند؟
می‌گفتند مطالعات و فهم سیاسی داشته باشید، ولی وارد گروه و دسته‌ای نشوید و استقلال خودتان را به هیچ قیمتی از دست ندهید.
 یكی از موارد مهم در تربیت فرزندان، انتخاب دوستان صالح است. ایشان در این زمینه چگونه شما را  راهنمایی می‌كردند؟
پدر به مدرسه‌ای كه می‌رفتیم اهمیت زیادی می‌دادند و در این زمینه بسیار حساس بودند، چون معتقد بودند دوستی‌های عمیق و الگوپذیری بچه‌ها از دوره مدرسه شروع می‌شود. دوستان امروز من، اغلب همان كسانی هستند كه از دوره مدرسه با هم آشنا بودیم، با هم جبهه رفتیم، با هم دانشگاه رفتیم و امروز هم دوست و همكار هستیم. پدرم از دور و به شكلی كه در ما حساسیت ایجاد نشود از ما مراقبت می‌كردند، طوری كه خود من هرگز احساس نكردم تحت‌نظر هستم. گاهی كه می‌خواستم با دوستانم به سفر بروم، هیچ وقت مخالفت نمی‌كردند، ولی دقیقا می‌دانستند با چه كسانی به سفر می‌روم. همیشه به جمع دوستان ما می‌آمدند و گاهی هم شخصا از آنها دعوت می‌كردند كه به خانه ما بیایند، به همین دلیل اغلب این دوستی‌ها به دوستی‌های خانوادگی تبدیل می‌شدند.
 چه شد فرزندان شهید لاجوردی «آقازاده» نشدند؟
به خاطر این‌كه پدرم دشمن صد در صدِ «توصیه» بودند. نه برای كسی توصیه می‌كردند، نه زیر بار توصیه كسی می‌رفتند! هیچ یك از ما تا به حال نه یك ریال از دولت وام گرفته‌ایم، نه یك سانت زمین یا امتیاز دیگری، در حالی كه به خاطر موقعیت شغلی پدرمان این كارها هیچ زحمتی نداشت. ایشان در هیچ موردی، كوچك‌ترین اقدامی برای این‌كه ما شغل یا مسؤولیتی بگیریم، نكردند.
 شهید لاجوردی در دوران مبارزات منتهی به انقلاب، به‌عنوان نماد مقاومت در برابر شكنجه‌ها شهرت داشتند. آیا خودشان هیچ‌وقت در این‌باره با شما حرفی زدند؟
ابدا. هروقت هم كسی می‌خواست در این‌باره حرف بزند، فورا حرف را عوض می‌كردند. به‌شدت علاقه داشتند گمنام باقی بمانند و از مصاحبه و عكس گرفتن تا جایی كه می‌شد، طفره می‌رفتند. یك بار از طرف مركز اسناد به ایشان مراجعه كردند كه خاطرات‌شان را ثبت كنند، ولی ایشان زیر بار نرفتند و ترجیح دادند ناشناخته باقی بمانند. كمتر كسی حاضر می‌شد بعد از ریاست سازمان زندان‌ها یا قبل از آن تصدی دادستانی مركز، سوار دوچرخه شود و سر كار برود! هركسی چنین منصب‌هایی داشته باشد، از فردای آن روز نمی‌شود به او گفت بالای چشمت ابروست، ولی ایشان خیلی راحت سوار دوچرخه می‌شدند و سر كار می‌رفتند و پشت دخل مغازه می‌ایستادند.
 با سابقه دشمنی منافقین و چپی‌ها با ایشان، این نحوه رفت و آمد خطرناك نبود؟
چرا. من چند روز اول همراه‌شان به بازار می‌رفتم و حال و هوای آنجا طوری بود كه تقریبا همه مطمئن بودیم اتفاقی خواهد افتاد! انگار پدر خودشان بهتر از همه اطمینان داشتند، به‌زودی اتفاق می‌افتد. بعضی از پدر و مادرها و سالمندان عادت دارند دائما تكرار كنند دارند می‌میرند، ولی پدر مطلقا از این جور كارها بدشان می‌آمد و حتی یك بار هم از ایشان چنین حرف‌هایی را نشنیده بودم، اما روز جمعه قبل از یكشنبه‌ای كه ترور شدند، همه اعضای خانواده را به خانه‌شان دعوت كردند و با اصرار از همه خواستند عكس دسته جمعی بگیریم، در حالی كه ایشان اصولا از عكس انداختن خوش‌شان نمی‌آمد. بعد هم همه را جمع كردند و گفتند: دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است! یك ماه قبل از شهادت‌شان، یكی از مسؤولان مملكتی به من گفته بود نگذارید پدرتان به بازار برود! وقتی این حرف را به پدرم زدم، ایشان خندیدند و گفتند: «چطور است از حالا به بعد در خانه بنشینم و بقیه خرجم را بدهند؟ خب مرا بكشند، مگر چطور می‌شود؟» در سال 1360 و در آن اوضاع خطرناك هم، خیلی وقت‌ها خودشان با تاكسی سر كار می‌رفتند.
 چرا برایشان محافظ نمی‌گذاشتند؟

امیدوارم اشتباه كرده باشم، ولی به نظرم بعضی‌ها خیلی هم بدشان نمی‌آمد ایشان از سر راه برداشته شوند، وگرنه با گذاشتن محافظ، بسیاری از مسائل فرق می‌كرد. در بولتن وزارت اطلاعات و امنیت آمده بود: گروهی برای ترور لاجوردی وارد كشور شده‌اند، بنابراین كاملا مشخص بود این ترور در ظرف یكی دو هفته صورت می‌گیرد و می‌شد با تدابیر امنیتی و حفاظتی احتمال خطر را كاهش داد!
 نشانه‌های دیگری هم دال بر قریب‌الوقوع بودن ترور وجود داشت؟
ایشان چون از جوانی درگیر مبارزه بودند، همواره جان‌شان در معرض خطر بود، اما در ماه آخر اتفاقات آشكاری روی دادند، از جمله این‌كه خودشان می‌گفتند: «كسی عكس مرا به بازار آورده بود و دنبالم می‌گشت و به او گفتم خودم هستم!» تیمی كه مأمور ترور ایشان شده بود، شش ماه در بغداد كار كرده بود! عامل ترور ایشان می‌گفت: آن‌قدر تمرین كرده بودم كه اگر چشم‌هایم را هم می‌بستند، دقیقاً می‌دانستم كجا باید بروم و چه كسی را باید بزنم! منافقین به ضارب گفته بودند لاجوردی آدمی قوی است، بنابراین به او نزدیك نشو و از دور به او شلیك كن! واقعاً هم پدر خیلی قوی بودند و هر وقت من و برادرم با ایشان مچ می‌انداختیم، شكست می‌خوردیم. در هر حال در ماه‌های آخر، در اطراف خانه خود ما هم رفت و آمدهای مشكوك زیاد بود!
 از ایامی كه با پدرتان به جبهه رفتید، برایمان بگویید.
سه‌چهار روز بعد از آزادسازی فاو همراه پدر به جبهه رفتم. در مینی‌بوس دیدم كه ایشان دارند چیزی می‌نویسند. مطمئن بودم وصیت‌نامه است. وضعیت خطرناكی بود و هواپیماهای عراقی پشت سر هم بمب می‌ریختند. بسیار نگران پدر بودم و می‌ترسیدم اتفاقی برای ایشان بیفتد. پدر با تیزبینی خاصی در وصیت‌نامه‌شان به مسائلی اشاره كرده بودند كه واقعاً دیگران متوجه نبودند. در قضیه سوء قصد به جان آیت‌ا... خامنه‌ای، فاجعه 7 تیر، دفتر نخست‌وزیری و بسیاری از این حوادث، علامت سوال‌های زیادی وجود دارند و هنوز هم انقلاب دارد از كسانی كه عامل این فجایع بودند ضربه می‌خورد. پدر در مورد تمام این افراد هشدار داده بودند. باید از این افراد حفاظت بیشتری می‌شد. مگر ما چند نفر نظیر شهید صیاد شیرازی یا امثال پدرم داشتیم؟ آدم‌های مخلصی كه جز خدمت به مردم و انقلاب هدفی نداشتند و از مزایای دیگران هم سهمی نخواستند.
 بسیاری تلاش می‌كردند نظر امام را به شهید لاجوردی برگردانند. از آن ایام خاطره‌ای دارید؟
پدرم همواره می‌گفتند اگر قرار است كسی صدمه ببیند، ترجیح می‌دهم آن كس من باشم و از امام خرج نشود. ما می‌دانستیم پدرمان مورد حمایت خاص امام هستند. مرحوم حاج‌احمدآقا دائما به خانه ما می‌آمدند و با پدرم صحبت می‌كردند. ما شاهد رفت و آمدها بودیم، ولی اجازه نمی‌دادند وارد جریانات سیاسی شویم، برای همین حضور ما در حد بردن چای و پذیرایی بود. از طرف شورای عالی قضایی و به‌خصوص از طرف آقای منتظری فشار زیادی روی پدرم بود، اما امام از ایشان رضایت داشتند و حمایت می‌كردند.
 اگر بخواهید نسبت پدرتان را با انقلاب در یك كلمه توصیف كنید، چه كلمه‌ای را به كار می‌برید؟
دید‌بان. پدرم بسیار تیزهوش بودند و لذا این صفت برازنده ایشان است. دیده‌بان باید چشم‌های تیزی داشته باشد و مراقب باشد و ببیند دشمن از كدام سمت حمله خواهد كرد و حركات ایذایی او را تشخیص بدهد. حضرت آقا هم به این ویژگی پدرم اشاره كرده‌اند.
 بعضی‌ها تا وقتی خود و جناح‌شان قدرت را در دست دارند، هیچ انتقادی را برنمی‌تابند و همه چیز از نظرشان عالی است، ولی وقتی كنار می‌روند، حالت مخالف به خود می‌گیرند. پدر شما وقتی از كار بركنار شدند چه موضعی داشتند؟

اتفاقاً موقعی كه ایشان مسؤولیت را به آقای بختیاری واگذار كردند، همراه اعضای سازمان زندان‌ها به ملاقات حضرت آقا می‌روند. آقای بختیاری توضیح می‌دهد چنین خدماتی در دوره آقای لاجوردی انجام شده است. حضرت آقا می‌فرمایند: «جای بسی خوشوقتی است كه برای اولین‌بار می‌بینم مسؤول بعدی از مسؤول قبلی تعریف می‌كند و قدر زحماتش را می‌داند و نمی‌گوید مخروبه تحویل گرفته است! ان‌شاءا... این خصلت حسنه به سایر مسؤولان ما هم تسری پیدا كند». بعد شروع می‌كنند به تعریف از پدرم و می‌فرمایند: «كاش خود آقای لاجوردی اینجا بودند و می‌دیدند چگونه از خدمات ایشان تجلیل می‌شود، من ایشان را از همان اول كه شناختم انسان با اخلاصی بودند». كسی از وسط جمع اشاره می‌كند كه آقای لاجوردی همین جا هستند، ولی چون پای‌شان درد می‌كند و نمی‌توانند پای‌شان را جمع كنند، در انتهای مجلس نشسته‌اند.
حضرت آقا اشاره می‌كنند كه: جلو بیایید و همین جا پای‌تان را دراز كنید، اشكال ندارد. بعد هم به همه توصیه می‌كنند آقای بختیاری را تنها نگذارند. پدر تا جایی كه از دست‌شان برمی‌آمد، به آقای بختیاری كمك و از ایشان حمایت كردند. خود آقای بختیاری هم هر جا كه می‌نشستند، می‌گفتند من راه آقای لاجوردی را ادامه می‌دهم كه البته به مذاق خیلی‌ها خوش نمی‌آمد.
 خبر شهادت پدرتان را چگونه شنیدید؟
من خارج از شهر بودم كه به من تلفن زدند و گفتند در بازار تیراندازی شده و حاج‌آقا زخمی شده است! البته مطمئن بودم تیمی كه خودش را به خطر می‌اندازد و وارد جای شلوغی مثل بازار می‌شود، در حد زخمی كردن طرف خودش را به خطر نمی‌اندازد. به اغلب بیمارستان‌ها سر زدم تا آخر به بیمارستان سینا رسیدم و فهمیدم ایشان شهید شده‌اند.
 ماجرای تلاش برای نبش قبر ایشان چه بود؟
اوج رذالت منافقین. فردای روز تدفین كه به قطعه 72 تن رفتیم، سرایدار آنجا گفت عده‌ای آمدند و پول خیلی زیادی را به من پیشنهاد دادند كه اجازه بدهم دزدگیرها را قطع و نبش قبر كنند و جنازه را ببرند!
 ضارب پدرتان را هم دیدید؟
بله، یك جوان كم سن و سال بود كه منافقین در اردوگاه اشرف هر بلایی كه توانسته بودند به سرش آورده و بعد هم او را با وعده و وعید راهی تهران كرده بودند! كاملا مسخ و تسخیر شده بود و هیچ چیزی نمی‌دانست. وقتی با او صحبت كردیم و متوجه شد چه اشتباه بزرگی مرتكب شده است، واقعاً متأثر شده بود! به او گفتم: «اگر قلباً توبه كرده باشی خدا تو را می‌بخشد، مطمئن باش اگر پدرم زنده بود تو را می‌بخشید و حالا هم اگر با اخلاص توبه كرده باشی، شفاعتت را می‌كند!»