فرزندان در بخششی بزرگ اعضای بدن مادرشان را به بیماران اهدا کردند
قصه پرغصه مادری كه زندگی بخشید
اضطراب و ترس در چهره تكتك اعضای خانواده موج میزد. مادر، ناراحتی قلبی داشت و زیر نظر دكتر بود، اما یكدفعه حالش بد شد؛ آنقدر بد كه خیلی زود باید به بیمارستان منتقل میشد. فرزندانش او را به بیمارستان نظرآباد بردند و منتظر بهتر شدن حالش بودند، ولی همه چیز آنطوركه انتظارش را داشتند، پیش نرفت و مادر با همان حال بیمار و بیهوش، در بیمارستان دیگری بزرگترین مهربانی و بخشش زندگیاش را انجام داد و بعد چشم از دنیا فروبست.
خانواده پادهبان، این روزها دلتنگ و عزادار عزیزه اللهیاری، مادر 50 سالهشان هستند كه خیلی زود تنهایشان گذاشت و رفت. جاوید، پسر او، از ماجرای بیماری و مرگ مادرش برای جامجم تعریف میكند:«مادرم سابقه ناراحتی قلبی داشت و زیر نظر پزشك بود. بعد از ظهر سهشنبه هفته پیش بود كه فشارخونش یكدفعه بالا رفت. او را به بیمارستان نظرآباد منتقلكردیم و پزشكان بعد از معاینه تشخیص دادند مادرم خونریزی مغزی كرده است. او باید جراحی میشد، اما بیمارستان امكاناتش را نداشت. برای من عجیب است چطور بیمارستانی تخصصی، امكانات جراحی بیماری مثل مادر من را ندارد.»
مرگ در كمین
درحالیكه اتفاق دردناكی بالای سرمادر چنبره زده بود، دستش را روی سرشگذاشت و گفت، درد دارد. دستانش را به بچههایشكه با نگرانی به او خیره شده بودند، نشان داد وگفت بیحس هستند. بچهها بیشتر از قبل دلشوره گرفتند. همه عصبی شده و دنبال راه چاره بودند. دكتر به آنها گفت باید با آمبولانس به بیمارستان مجهز دیگری منتقل شود.
وقتی جاوید از بیمارستان درخواست آمبولانس كرد، جوابی از آنها شنید كه باورش نمیشد:«به منگفتند مریض شما نمیتواند از آمبولانسیكه درحیاط بیمارستان است، استفاده كند. مگر آمبولانس اموال شخصی بیماران خاص است كه یكی بتواند استفاده كند و دیگری نتواند؟ من دنبال آمبولانس بودم، اما آنها میگفتند باید اقدامات قانونی و اداری را انجام دهی تا بتوانی از آمبولانس استفادهكنی. از این حرف آنها عصبی شده بودم. چطور میتوانستند در میان حال بحرانی مادر من، حرف از كار اداری بزنند؟ خلاصه بعد از كش و قوس زیاد، مادرم را سوار همان آمبولانسی كردند كه در حیاط بیمارستان بود.»
انگار چرخ فلك دست به دست هم داده بود تا هرطور شده مادر بدحال و بیمار به بیمارستان نرسد. وسط راه بود كه آمبولانس دچار نقص فنی شد و دیگر حركت نكرد. بچهها دل در دلشان نبود و مدام خودخوری میكردند.یك نگاهشان به مادر بود و نگاه دیگرشان به برادرشان جاوید كه گوشی به دست به 115 زنگ زده بود و آمبولانس میخواست، اما در عین ناباوری، اپراتور حرفی زد كه باعث بهت و تعجب همه شد.«اپراتور به منگفت چون الان آمبولانس در اختیار داری، دیگر نمیتوانیم آمبولانس دیگری برایت درخواستكنیم. گفتم فكر كنید یك مصدوم تصادفی اینجاست و به كمك نیاز دارد، اما حرف اپراتور یكی بود و به من آمبولانس ندادند. بالاخره راننده خود آمبولانس هماهنگ كرد و آمبولانس دیگری برای ما فرستادند.»
مادر عزیز است
اما بیمار پیوندی عزیزتر
40 دقیقه تمام این وضعیت ادامه داشت و لحظه به لحظه هوشیاری مادر به خاطر خونی كه در مغزش پخش شده بود، داشت پایین میآمد. این یعنی خطر، یعنی بحران و شاید مرگ. بالاخره مادر پس از حدود یك ساعت به بیمارستان شهید مدنی كرج منتقل شد. پزشك متخصص بعد از معاینه وآزمایشگفت سطح هوشیاری او به 4 رسیده است و باید جراحیاش كند، اما امیدی به بازگشتش ندارد.
بچهها پشت اتاق عمل دست به دعا برداشتند تا مادر به سلامت خارج شود، اما گاهی اوقات خواست خدا، به خواست بندهاش پیشی میگیرد. مادر از اتاق عمل خارج شد و تا سه روز پیش در كما بود، اما بالاخره پزشكان اعلام كردند او دچار مرگ مغزی شده است.« سالگذشته چون خواهرم پیوند كلیه شده بود، با موضوع اهدای عضو غریبه نبودیم. برای همین بدون اینكه كسی به ما توصیهای كند، تصمیم گرفتیم اعضای بدنش را اهدا كنیم. هر چند مادر برایمان بسیار عزیز بود و دوستش داشتیم، اما او دیگر در دنیا نبود. میخواستیم همانطور كه در میان مردم عزت داشت، در آن دنیا هم عزیز باشد. برای همین تصمیم گرفتیم اعضای بدنش را اهدا كنیم. وقتی مادرم با اهدای عضوش میتوانست جان عدهای بیمار نیازمند به پیوند عضو را نجات دهد، منصفانه نبود این را از بیماران دریغكنیم. بعد از امضای رضایتنامه، تمام اعضای بدنش را اهدا كردیم. دوست داشتیم قلبش را اهدا كنیم، اما قابلیت اهدا نداشت.»
چرا جواب قاطع نمیدهند؟
جاوید دل پری دارد و صدایی پر از بغض و فریاد. صدایش میلرزد و با همان صدای لرزان میگوید:« من عمو و پدرم را در همان بیمارستان نظر آباد از دست دادم. اگر امكانات لازم در این بیمارستان وجود داشته و پزشك متخصص حضور داشت، مادرم جانش را از دست نمیداد. وظیفهمان را انجام دادیم و امیدواریم خدا هم راضی باشد. موضوعی كه دلم میخواهد با شما در میان بگذارم، رفتار متناقض برخی پزشكان است كه به همراهان بیمار مرگ مغزی میگویند فعلا دست نگهدار و اهدای عضو را انجام نده. شاید تشخیص ما درست نباشد. وقتی این صحبتها را مطرح میكنند، آدم اینطور احساس میكند كه امكانات پزشكی پیشرفته نداریم و به همین دلیل پزشكان در تشخیصشان با تردید روبهرو هستند. طوری شده بود كه من دچار عذاب وجدان شوم و با خودم فكر کنم نكند مادرم میتوانست زنده بماند و من عجله كردم. اگر همراه مریض بداند بیمارش بهطور كامل دچار مرگ مغزی شده و راه برگشتی نیست، راحتتر تصمیم میگیرد، اما با حرفهای متناقض پزشكان در تصمیمگیری نهایی دچار مشكل میشود. تمام این اتفاقات در حالی میافتد كه همكاران شما تلاش میكنند فرهنگ زیبای اهدای عضو را در میان مردم نهادینه كنند، اما با این صحبتها ممكن است در نیت خیر خود دچار مشكل شوند.»
خانواده پادهبان، این روزها دلتنگ و عزادار عزیزه اللهیاری، مادر 50 سالهشان هستند كه خیلی زود تنهایشان گذاشت و رفت. جاوید، پسر او، از ماجرای بیماری و مرگ مادرش برای جامجم تعریف میكند:«مادرم سابقه ناراحتی قلبی داشت و زیر نظر پزشك بود. بعد از ظهر سهشنبه هفته پیش بود كه فشارخونش یكدفعه بالا رفت. او را به بیمارستان نظرآباد منتقلكردیم و پزشكان بعد از معاینه تشخیص دادند مادرم خونریزی مغزی كرده است. او باید جراحی میشد، اما بیمارستان امكاناتش را نداشت. برای من عجیب است چطور بیمارستانی تخصصی، امكانات جراحی بیماری مثل مادر من را ندارد.»
مرگ در كمین
درحالیكه اتفاق دردناكی بالای سرمادر چنبره زده بود، دستش را روی سرشگذاشت و گفت، درد دارد. دستانش را به بچههایشكه با نگرانی به او خیره شده بودند، نشان داد وگفت بیحس هستند. بچهها بیشتر از قبل دلشوره گرفتند. همه عصبی شده و دنبال راه چاره بودند. دكتر به آنها گفت باید با آمبولانس به بیمارستان مجهز دیگری منتقل شود.
وقتی جاوید از بیمارستان درخواست آمبولانس كرد، جوابی از آنها شنید كه باورش نمیشد:«به منگفتند مریض شما نمیتواند از آمبولانسیكه درحیاط بیمارستان است، استفاده كند. مگر آمبولانس اموال شخصی بیماران خاص است كه یكی بتواند استفاده كند و دیگری نتواند؟ من دنبال آمبولانس بودم، اما آنها میگفتند باید اقدامات قانونی و اداری را انجام دهی تا بتوانی از آمبولانس استفادهكنی. از این حرف آنها عصبی شده بودم. چطور میتوانستند در میان حال بحرانی مادر من، حرف از كار اداری بزنند؟ خلاصه بعد از كش و قوس زیاد، مادرم را سوار همان آمبولانسی كردند كه در حیاط بیمارستان بود.»
انگار چرخ فلك دست به دست هم داده بود تا هرطور شده مادر بدحال و بیمار به بیمارستان نرسد. وسط راه بود كه آمبولانس دچار نقص فنی شد و دیگر حركت نكرد. بچهها دل در دلشان نبود و مدام خودخوری میكردند.یك نگاهشان به مادر بود و نگاه دیگرشان به برادرشان جاوید كه گوشی به دست به 115 زنگ زده بود و آمبولانس میخواست، اما در عین ناباوری، اپراتور حرفی زد كه باعث بهت و تعجب همه شد.«اپراتور به منگفت چون الان آمبولانس در اختیار داری، دیگر نمیتوانیم آمبولانس دیگری برایت درخواستكنیم. گفتم فكر كنید یك مصدوم تصادفی اینجاست و به كمك نیاز دارد، اما حرف اپراتور یكی بود و به من آمبولانس ندادند. بالاخره راننده خود آمبولانس هماهنگ كرد و آمبولانس دیگری برای ما فرستادند.»
مادر عزیز است
اما بیمار پیوندی عزیزتر
40 دقیقه تمام این وضعیت ادامه داشت و لحظه به لحظه هوشیاری مادر به خاطر خونی كه در مغزش پخش شده بود، داشت پایین میآمد. این یعنی خطر، یعنی بحران و شاید مرگ. بالاخره مادر پس از حدود یك ساعت به بیمارستان شهید مدنی كرج منتقل شد. پزشك متخصص بعد از معاینه وآزمایشگفت سطح هوشیاری او به 4 رسیده است و باید جراحیاش كند، اما امیدی به بازگشتش ندارد.
بچهها پشت اتاق عمل دست به دعا برداشتند تا مادر به سلامت خارج شود، اما گاهی اوقات خواست خدا، به خواست بندهاش پیشی میگیرد. مادر از اتاق عمل خارج شد و تا سه روز پیش در كما بود، اما بالاخره پزشكان اعلام كردند او دچار مرگ مغزی شده است.« سالگذشته چون خواهرم پیوند كلیه شده بود، با موضوع اهدای عضو غریبه نبودیم. برای همین بدون اینكه كسی به ما توصیهای كند، تصمیم گرفتیم اعضای بدنش را اهدا كنیم. هر چند مادر برایمان بسیار عزیز بود و دوستش داشتیم، اما او دیگر در دنیا نبود. میخواستیم همانطور كه در میان مردم عزت داشت، در آن دنیا هم عزیز باشد. برای همین تصمیم گرفتیم اعضای بدنش را اهدا كنیم. وقتی مادرم با اهدای عضوش میتوانست جان عدهای بیمار نیازمند به پیوند عضو را نجات دهد، منصفانه نبود این را از بیماران دریغكنیم. بعد از امضای رضایتنامه، تمام اعضای بدنش را اهدا كردیم. دوست داشتیم قلبش را اهدا كنیم، اما قابلیت اهدا نداشت.»
چرا جواب قاطع نمیدهند؟
جاوید دل پری دارد و صدایی پر از بغض و فریاد. صدایش میلرزد و با همان صدای لرزان میگوید:« من عمو و پدرم را در همان بیمارستان نظر آباد از دست دادم. اگر امكانات لازم در این بیمارستان وجود داشته و پزشك متخصص حضور داشت، مادرم جانش را از دست نمیداد. وظیفهمان را انجام دادیم و امیدواریم خدا هم راضی باشد. موضوعی كه دلم میخواهد با شما در میان بگذارم، رفتار متناقض برخی پزشكان است كه به همراهان بیمار مرگ مغزی میگویند فعلا دست نگهدار و اهدای عضو را انجام نده. شاید تشخیص ما درست نباشد. وقتی این صحبتها را مطرح میكنند، آدم اینطور احساس میكند كه امكانات پزشكی پیشرفته نداریم و به همین دلیل پزشكان در تشخیصشان با تردید روبهرو هستند. طوری شده بود كه من دچار عذاب وجدان شوم و با خودم فكر کنم نكند مادرم میتوانست زنده بماند و من عجله كردم. اگر همراه مریض بداند بیمارش بهطور كامل دچار مرگ مغزی شده و راه برگشتی نیست، راحتتر تصمیم میگیرد، اما با حرفهای متناقض پزشكان در تصمیمگیری نهایی دچار مشكل میشود. تمام این اتفاقات در حالی میافتد كه همكاران شما تلاش میكنند فرهنگ زیبای اهدای عضو را در میان مردم نهادینه كنند، اما با این صحبتها ممكن است در نیت خیر خود دچار مشكل شوند.»