چشمهای باز مانده
حجره پدر مرحومش را به یک مغازه شیک دو بر تبدیل کرده که دور تا دور شیشه است و یک سالن فروش بزرگ و یک نیم طبقه. کارگر و فروشنده و پادو و باربر برایش کار میکنند و خودش در نیم طبقه لم میدهد به صندلی و از شیشه ساختمان رو به رو را نگاه میکند. یک عمارت قاجاری مخروبه که فقط قسمتی از بالکن و پنجرههایش مانده. مثل مردهای که چشمهایش هنوز باز است. زل می زند به ایوان و به آقای عمارت فکر میکند که غروبها قلیانش را کنار پنجره میگذاشتند و دخترش با دامن قاجاری چای میآورد و خادمها برای گزارش کار روزانه خدمت میرسیدند. از نیم طبقه
به عمارت مخروبه زل میزند و نمیداند فردا چه کسی از کدام بالکن به مغازه مخروبهاش زل خواهد زد.