قلم قناری گنگی‌ست  در سرودن تو...

قلم قناری گنگی‌ست در سرودن تو...

    هر جا می‌نشست می‌گفت مادر من است، خیلی مادر بزرگوارش را درك نكرده بود، تازه داشت لذت نوازش را درك می‌كرد، تازه قرار بود برایش باری بردارد،  زنبیلی جابه‌جا كند، دلوی از چاه آب بكشد و بزی بدوشد، نشد، خدا دلش برای یتیم مكه سوخت، دختری گذاشت توی بغلش و گفت این مادرت باشد... همیشه جلوی پایش بلند می‌شد و دستش را می‌بوسید، علی كه آمد خواستگاری‌اش بله را كه گرفت، زره را فروخت زد به زخم زندگی‌اش، زره می‌خواست چه كار تا وان‌یكاد فاطمه را صبح به صبح مز مزه می‌كرد، علی اتاقی محقر آماده كرد كه تازه‌عروسش را ببرد، چند روزی هم همان‌جا زندگی كردند، محمد دلش اما برای مادرش تنگ می‌شد گفت بیایید یك‌جایی كنار خودم خانه بگیرید، راستش من دلم برای فاطمه‌ام ‌تنگ می‌شود... و الحق هم كه خوب مادری كرد... خدا می‌داند چه بر دلش گذشت تا خبر برسد... توی شلوغی احد شانتاژ رسانه‌ای كردند پدرش شهید شده، شهید نشده بود، جانباز شده بود، تاریخ می‌نویسد دندانش را شكستند ... تاریخ می‌نویسد 70 زخم بر پیكرش نشسته بود و‌دانه‌های زنجیر كلاه‌خود توی سرش فرورفته بود... تاریخ می‌نویسد توی مسجد استراحت بود كه از حال رفت و بی‌هوش شد و ‌فقط خدا می‌داند چه بر دل دختر گذشت؛ دختری كه مادر بود... مادرها پیامبران كوچك هر خانواده‌ای هستند با معجزه‌هایی حیرت‌آور مثلا گاهی در چشم به‌هم‌زدنی النگوهای مچشان گم می‌شود و فردایش یكهو یك بخاری نو و گرمی‌بخش می‌شود مهمان خانه.... مادرها پیامبرانی هستند با سجاده‌هایی همیشه پهن كه همه اشیای گمشده توی خانه را بلدند... هرخانه‌ای روستایی است و پیامبر این روستا از همه زودتر بیدار می‌شود و‌از همه دیرتر می‌خوابد....رفیقی داشتم كه می‌گفت: مادرها مثل مدادند... اشتباهاتشان نرم است و قابل پاك شدن... دروغ‌هایشان قطعا از سر لطف و محبت است مدادها آرام‌آرام كوتاه می‌شوند تحلیل می‌روند و تو هیچ كاری از دستت برنمی‌آید. پدرها مثل خودكارند یك هو‌ نمی‌نویسند... خانم جان ... ما بكشیم خودمان را نمی‌توانیم بال پروانه‌ای از عظمت شما را درك كنیم، ما كجا و‌ نوشتن از شما؟ ما خیلی هنر كنیم می‌توانیم ادعا كنیم شما و بچه‌هایتان را دوست داریم و معتقدیم همین ارادت هم می‌تواند دستمان را بگیرد... خدا سایه خنك چادرتان را در این جهنم دنیا از سر ما كم‌ نكند. زیاده عرضی نیست.