داستان اشك ذیلالذكر و پادشاه سرزمین شمالی
امید مهدینژاد طنزنویس
در دوران پادشاهی یكی از پادشاهان اشكانی (كه برخی تاریخنگاران بر این باورند كه اشك سوم بوده و برخی دیگر از تاریخنگاران معتقدند اشك هفتم بوده است) و در جریان كشورگشاییها، سپاهیان یكی از سرزمینهای شمالی را فتح و پادشاه و سایر اعضای هیأت حاكمه آن سرزمین را دستگیر كردند و نزد اشك فوقالذكر آوردند. اشك فوقالذكر بر تخت نشست و خندهای مستانه سر داد و دستور داد سر پادشاه و سایر اعضای هیأت حاكمه سرزمین شمالی را از تن جدا كنند. پادشاه سرزمین شمالی كه خود را در دو قدمی مرگ احساس میكرد، از اشك فوقالذكر اجازه گرفت و گفت: ای پادشاه بزرگ، من خیلی تشنهام. اگر ممكن است بفرمایید یك چكه آب به من بدهند، بعد هرطور صلاح میدانید. اشك فوقالذكر گفت: ایراد ندارد. وی سپس دستور داد یك لیوان آب به پادشاه سرزمین شمالی بدهند. پادشاه سرزمین شمالی وقتی لیوان آب را گرفت و به آن خیره شد. اشك فوقالذكر گفت: بخور كار داریم. پادشاه سرزمین شمالی گفت: میترسم پیش از آنكه این آب را بخورم مرا بكشید. اشك فوقالذكر گفت: مگر بیماریم؟ پادشاه سرزمین شمالی گفت: قول میدهید كه نكشید؟ اشك فوقالذكر گفت: قول میدهم تا وقتی این آب را نخوردهای با تو در نهایت احترام رفتار كنیم و كسی تو را نكشد. پادشاه سرزمین شمالی چون این جمله را شنید آب را روی زمین ریخت و از آنجا كه زمین فرش شده بود آب فیالفور جذب فرش شد. اشك فوقالذكر گفت: بچهپررو. سپس دستور داد سر وی را از تن وی جدا كنند. پادشاه سرزمین شمالی گفت: ولی شما قول دادید. اشك فوقالذكر گفت: بلی. ولی تو آب را نخوردی. پادشاه سرزمین شمالی گفت: و هیچگاه نخواهم خورد چون دیگر جذب فرش شد و رفت و شما طبق قولتان نباید مرا بكشید و باید با من در نهایت احترام رفتار كنید. اشك فوقالذكر كه ركب خورده بود زیر لب گفت: تو روحش و از آنجا كه در قدیم پادشاهان عادت داشتند به قولهای خود عمل كنند و مثل الان نبود كه اینطوری باشد، دستور داد پادشاه سرزمین شمالی را آزاد كنند و به كشتن سایر اعضای هیأت حاكمه سرزمین شمالی پرداخت.
تیتر خبرها