ایستگاه صلواتی

ایستگاه صلواتی

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

حاجی آخرین لیوان چای را داد دست آخرین زائری که از اتوبوس پیاده شده بود و برگشت داخل ایستگاه. روپوش سبزرنگی که پشتش نوشته بود«خادمان اربعین» را همین‌طور که می‌آمد سمت من درآورد و انداخت روی رخت‌آویز. با زیرپوش سفید آستین‌کوتاهش آمد کنار دیگ عدسی و آبگردان را از دست آشپز گرفت و آرام گفت: برو بخواب. آشپز اهل ازنا بود و حدودا 50ساله. پیشانی‌اش را با دستمال سفید بسته بود و قطره‌های ریز عرق روی صورت و گونه‌های چاقش می‌درخشیدند و قطره‌های ریز اشک را بین خودشان استتار می‌کردند. آشپز کم حرف می‌زد. گاهی با خودش پای دیگ نجوا می‌کرد و می‌گریست. جایش را به کسی نمی‌داد. از غروب که پای این دیگ ایستاده بود جواب هر کسی که آمده و گفته بود: «چند دقیقه بده به من برو استراحت کن» را با یک دو کلمه آرام و زیر لب داده بود: «ممنون، راحتم.» حاجی که به آشپز رسید بی‌حرف پیش گفت: «برو بخواب». آشپز هم بدون این که حرفی بزند آبگردان را داد دست حاجی و برگشت سمت راه‌پله سوئیت استراحت و رفت بالا.
حاجی داشت عدسی را هم می‌زد. من نشسته بودم روی یک تکه فرش شش‌متری که انداخته بودند کف ایستگاه و چای می‌خوردم. خودشان می‌گفتند بگویید«ایستگاه». می‌گفتند پدران ما در همین شهر مهران، سال‌ها قبل از این که ماجرای پیاده‌روی اربعین این‌طور همه‌گیر شود اینجا ایستگاه صلواتی داشتند، قبل از این که این همه موکب در طریق نجف به کربلا سبز شود و کلمه «موکب» با اربعین پیوند بخورد. ایستگاه یک سالن بزرگ بود با بیش از 10شعله اجاق و سماورهای بزرگ و دیگ‌های بزرگ غذا و انباری بزرگ برای مواد غذایی. هر روز سه وعده غذای نذری بار می‌گذاشتند، هر وعده برای چند هزار نفر. بساط چای و خرما هم همیشه جلوی در برقرار بود. حدود 30نفر از شهرهای مختلف کشور آمده بودند مهران و در ایستگاه کار می‌کردند. همان جا هم در سوئیت سه اتاقه بالای ایستگاه می‌خوابیدند.
«رأفت برو بخواب!» حاجی همان‌طور که نگاهش را از روی دیگ عدسی بلند نمی‌کرد، این جمله را خطاب به من گفت. توی همان یکی دو روز این اخلاقش دستم آمده بود. با همان صورت در هم رفته و بدون لبخند جملاتش رنگ شوخی داشتند. نمونه‌اش همین که هیچ‌وقت موقع خطاب کردن، فامیلی من را کامل نمی‌گفت. بلند قد و لاغر و کم حرف بود. تمام بیست سی نفر خادمان ایستگاه حرفش را می‌خواندند. حاجی، مدیر کل یکی از نهادهای مهم دولتی در استان ایلام بود و جزو مسؤولان رده بالای استان محسوب می‌شد. اما در ایستگاه وقتی ساعت 12شب جلوی در به مسافران تازه از راه رسیده مهران که راهی کربلا بودند چای می‌داد کسی پست و منصب اداری‌اش را نمی‌دانست. حتی خیلی از بچه‌های خادم ایستگاه هم از اسم و رسم حاجی خبر نداشتند. این ایستگاه را پنج شش سال قبل با پول مردم و خیران ساخته بود و هر سال دم اربعین که می‌شد یک ماه جوان‌ها را زیر سقف این سوله جمع می‌کرد که به زوار کربلا خدمت کنند.
«خوابم نمیاد فعلا حاج آقا. کمکی اگه هست بگید.» لیوان چای را گذاشتم زمین. باز هم همان‌طور که چشم از دیگ برنمی‌داشت جواب داد: «برو دوربین و دم و دستگاهت رو جمع کن بخواب. فردا صبح زود زائرها میان. برا کمک هم وقت زیاده. فعلا سال اولیه که اومدی. ما از سال اولی‌ها کار نمی‌کشیم! خیلی از بچه‌های اینجا اولین بار به خاطر دلایل دیگه مثل تو چند روز مهمون این ایستگاه شدند و از سال بعدش خودشون اومدن اینجا که خادم بشن. تو هم ایشالا سال بعد میای اینجا برای خدمت.»
همان شب تصمیم گرفتم اربعین سال بعد بروم مهران و چند روز در ایستگاه کار کنم. آدمیزاد از فردایش بی‌خبر است. چه می‌دانستم سال بعدش کرونا گریبان‌مان را می‌گیرد و حتی رزق هر ساله اربعین هم از گلویمان بریده می‌شود. امسال خبری از ایستگاه صلواتی ورودی شهر مهران ندارم، اما لابد هنوز درش را باز نکرده‌اند.