مرثیهای برای نرسیدن...
حامد عسکری شاعر و نویسنده
درست مثل آن لحظهای که تیمت دو گل عقب است و در وقتهای اضافه به سر میبرد. درست مثل آن لحظهای که علیرضا حیدری رفته روی پل و کورتانیدزه چغر با بدن چربش، خیمه زده رویش و دارد آخرین قطرههای رمق جانش را میچلاند و شانههایش را میچسباند به تشک و تمام. درست مثل همان لحظه که صدای شکستن قلبت را میشنوی. امروز که دیگر مطمئن شدم به اربعین نمیرسم این حالیام. شکستن دل، خیلی هم صدای بلند و پرهیاهویی ندارد. درست مثل شکستن یک استکان کمرباریک که با آب سرد شسته باشی و با اولین قطرههای آب جوش فقط یواش میگوید تق و یک خط سراسری میافتد به پیکرش و تمام...تا همین لحظه، تا همین لحظه که دارم این یادداشت را مینویسم امیدوار بودم. امیدوار بودم مادرم، دخترم، همسرم... اصلا چه فرقی میکند چه کسی بیدارم کند و بگوید توی خواب ناله میکردی و من میگفتم خواب بد دیدم. خواب دیدم یک ویروس آمده به اسم کرونا و همه چیز را تعطیل کرده و مادرم بگوید وا چه مسخره. بعد بگوید بند کولهات درزش باز شده بود دوختم. جمع و جور کن سه ساعت دیگر پرواز داری. من تا همین امروز امیدوار بودم. لبم را گاز میگیرم و دردم میآید. خواب نیستم و کرونا واقعیت دارد و نمیشود کربلا رفت. باید بپذیرم داور سوت را زده، باید بپذیرم شانه عباس به خاک رسیده، باید بپذیرم مرزها را باز کنند هم دیگر نمیشود به زیارت اربعین امسال رسید و کار از کار گذشته. باید سکوت کنیم و به همان تق کوچک بیصدای شکستن قلبمان گوش کنیم. محمد دیشب در تحریریه میگفت من تاحالا اربعین کربلا نرفتهام و همه ماهایی که رفته بودیم گفتیم خوشبهحالت، امسال راحتی. محمد شانه بالا انداخت که نمیدانم. شما رفتهاید حتما درست میگویید. ما امسال اربعین نرفتیم و این یعنی چسبیدن آمپر دلتنگی و غم روی آن درجههای قرمز آخر. بقیه را نمیدانم ولی تا اربعین سال دیگر از هیچ چیزی غمگین نخواهم شد. چون نهایت اندوه را که از دست دادن اربعین بود، چشیدم و دیگر چیزی نمیتواند خفتم کند و مشت مشت غم بریزد توی دلم. پارسال همین روزها بود که برای روحا... در واتساپ لوکیشن میفرستادم که کجای طریقم و عمود چند و امسال عکس روحا... با همان لبخند زلال و دندانهای فاصلهدار، توی چشمهایم زل زده است و من دلم گرفته... خیلی هم گرفته و به قول روحا...: هرجا دلت گرفت بگو جان بگو حسین...