سوژه؛ آقای سردبیر

یادنامه‌ای برای اولین سالگرد درگذشت روح‌ا... رجایی

سوژه؛ آقای سردبیر

یک‌سال از درگذشت سردبیر روزنامه‌مان می‌گذرد.30تیر 99 زمانی که کرونای ناشناخته قوی‌تر شده بود، روح‌ا... رجایی که چند ماهی بود سردبیری روزنامه جام‌جم را به عهده گرفته بود، بعد از چند روز دست‌وپنجه نرم‌کردن با کرونا در بیمارستان تسلیم کووید-19 شد و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد. حالا دوستانش با یادداشت‌هایی یاد او را زنده نگه‌داشته‌اند. هر چند روح‌ا... رجایی هرگز از یاد ما نخواهد رفت.

برادرجان! تو که رفتی دنیا ایستاد
زینب رجایی / روزنامه‌نگار

 اسم مرا به عنوان یک کاشف ثبت کنید؛ چون مدلی از دنیا را کشف کرده‌ام که زمان جلو نمی‌رود. مدلی از دنیا که زمان به جای این‌که پیش برود می‌ایستد روبه‌رویت و زبانش را در می‌آورد و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید: «دیگه تموم شد.»
الان یک‌سری‌ها به شما می‌گویند که یک‌سال از یک مبدا تاریخی گذشته ولی بنده خدمتتان عارضم که خیر! امروز ۳۰تیر ۱۳۹۹ است.
همین‌جا که نشسته‌ام انگار همه‌چیز متوقف‌شده و یک صدا مدام در سرم می‌پیچد که چرا این‌طور شد؟ یک مسلمانی بنشیند تعریف کند... دقیقا چه بر سرمان آمده است؟
چرا این همه عکس از «روح‌ا...» همه‌جا هست؟ روی دیوار، کتابخانه خانه، روی میز کارمان، بک‌گراند گوشی و لپ‌تاپ، پروفایل‌ها، عکس‌های موبایل، اینستاگرام، حتی اینجا که نشسته‌ام در بهشت‌زهرا روبه‌رویم عکس تو را حکاکی کرده‌اند.
سر را سجده‌طور روی زمین می‌گذارم و ماسک را درمی‌آورم که صدایم برسد؛ راستی چرا همه ماسک می‌زنیم؟
صدایش می‌کنم: «روح‌ا...» بدنم می‌لرزد؛ چرا اینجا صدایش می‌زنم؟ بدنم از جوابی که در ذهنم می‌پیچد می‌لرزد. به عقل و منطقم محل نمی‌گذارم، باز صدایش می‌کنم: «روح‌ا...»
صدایی نمی‌آید. گریه‌ام می‌گیرد نه از ترس جواب ذهنم، فقط از این‌که جوابم را نمی‌دهد. بعد از عمری مهربانی‌هایش توقع ندارم بی‌جوابم بگذارد. به خودم دلداری می‌دهم حتما صدا نمی‌رسد؛ این‌بار بلندتر می‌گویم: «روح‌ا... جان»
روح‌ا... جان! بعد از هربار که بلندتر صدایت می‌کنم، سکوت بیشتری می‌شنوم. گوش‌هایم پاره شد آنقدر که جوابم را ندادی و صدایم گرفته آنقدر که سکوت کردی... . منطقم حقیقت را روی سرم ویران می‌کند. کاغذ تقویم شمسی که هنوز یک‌سری ‌قبولش دارند می‌گوید یک‌سال است جواب هیچ‌کدام‌مان را نداده‌ای.
بابا زیر بازویم را می‌گیرد، نهیب می‌زند: «بسه بابا، بلند شو» نگاهش می‌کنم، چشمان خاکستری‌اش انگار رنگ‌و‌لعاب آتش به خودشان گرفته باشند.
با دیدن بابا نابودتر می‌شوم. مثل بابا، خون به دل بعد از تو زیادند که غم نبودنت در نگاه هرکدامشان هرروز داغ دیگری را به دلم می‌گذارد.
به من گفتند برای «سالگرد روح‌ا...» بنویس ولی «شخصی» ننویسی‌ها! مثل خودش که در نقد نوشته‌هایم گفته بود: «یک جوری بنویس که هرکس نوشته‌تو خوند بگه راست میگه‌ها منم همینو می‌خواستم بگم.»
اما برای من یکی، نه یک سال گذشته و نه می‌توانم غیرشخصی بنویسم. اصلا مگر برای روح‌ا... غیرشخصی هم می‌شود نوشت!؟
هرکس که روح‌ا... را بشناسد شهادت می‌دهد که او در دایره شخصی‌ترین خاطرات اطرافیانش نفوذ کرد؛ جوری که انگار همیشه بوده و هیچ‌وقت هم قصد رفتن نداشته و ندارد!
برای همین نفوذش هم خون به دل خیلی‌هایمان شد، برای همین جوری ناآرام شدیم که علاقه‌ای هم به آرام‌گرفتن نداریم. چون روح‌ا... شبیه رفتنی‌ها نبود.
شاید روح‌ا... این‌طور رفت که هیچ‌وقت از شخصی‌ترین خاطراتمان نرفته باشد و شاید این ماندنی‌ترین نوع رفتن بود. اصلا یک مسلمانی به من بگوید، مگر روح‌ا... رفته است؟