عشق و نفرت با شوخی‌های کارمندی

راننده بودن یا کارمند بودن؟ مساله این است

عشق و نفرت با شوخی‌های کارمندی

سید‌میلاد ناظمی روزنامه‌نگاری که هیچ وقت سر کار دمپایی نپوشیده و جورابش را از جیب‌هایش آویزان نکرده است

نوجوانی همان سنی است که آدم‌ها برای اولین‌بار از خودشان می‌پرسند در این زندگی می‌خواهد چه غلطی کند و چه کاره شود. در نوجوانی بین آن دماغ‌های باد کرده و در خلال جوش‌هایی که می‌آیند و می‌روند شغل‌ها و پولی که ازشان در می‌آید معنا پیدا می‌کند. این پدیده دقیقا برخلاف کودکی است که همه می‌خواهند خلبان یا پلیس و حتی بقال شوند تا خوراکی‌ها را بخورند.
 نوجوانی استثنا نبود و به همین سوال گذشت. البته با یک فرق اساسی! اوضاع در آن سال‌ها مثل الان نبود که از هر 10 تا آدم 9‌تایشان «فری لنسر» باشند. آن موقع در خانواده ما آدم‌ها یا بیکار بودند یا کارمند یا کارگر یا در گلدکوئست سر بقیه کلاه می‌گذاشتند. شغل‌های فنی‌تر مثل مکانیکی یا نجاری یا... هم در فامیل ما باب نبود اما عوض همه مشاغلی که نیاز به تخصص فنی یا یک دهنه مغازه دارد، رانندگی در فامیل ما خیلی طرفدار داشت. شده بود چیزی شبیه خوانندگی. یعنی در آن دوره هر کسی کار گیر نمی‌آورد یا با مادرش قهر می‌کرد با ماشینش یا ماشین یکی از اطرافیان مسافرکشی می‌کرد. در این منظومه بهترین گزینه برای یکی مثل من کارمند شدن بود. کارمند یک اداره آبرومند که آب باریکه‌ای دارد و از کنار آن آب باریکه کلی وام گرفته تا بتواند ماشین، خانه یا... بخرد. راستی در آن دوره با وام می‌شد ماشین یا حتی خانه خرید، چیزی که حالا شبیه افسانه است. خود همین یک موضوع نشان می‌دهد که جهان دوره نوجوانی ما با جای سفتی که در بزرگسالی با آن مواجه شدیم چقدر فرق دارد.
بگذریم، از شغل مطلوب کارمندی می‌گفتم. همان شغلی که ۸ صبح کارت می‌زنی، تا نماز و ناهار اگر حالش را داشتی کار می‌کنی و بعد با دمپایی‌هایی که روی زمین کشیده می‌شود، لخ‌لخ کنان و جوراب در جیب به سمت دست‌شویی می‌رویم تا وضو بگیریم و بعد ناهار بخوریم. بعد از کمی استراحت دوباره سرکار برگردیم و اگر سیستم قطع نبود، اگر شوخی کارمندی جدیدی در ذهن نداشتیم کار مردم را راه بیندازیم. آخر ماه هم با یک امنیت شغلی خوب، حقوق را بگیریم و به یک زخمی ‌بزنیم. این مدل کارمندی نه تنها در خانواده ما بلکه در اکثر خانواده‌ها یک شغل ایده‌آل بود چون وقتی کارمند باشی استرس شغلی و مسؤولیتی نخواهی داشت، راحت ازدواج می‌کنی، بیمه می‌شوی و... اما با همه این مزیت‌ها، من دقیقا از همین چیزهای کارمندی متنفر بودم.
در ذهنم این طور بود که هر روز باید به یک اداره بروم و کارهای ثابتی را در روال اداری انجام دهم. «کارهای ثابت» بحران اصلی من با کارمندی بود و حالا اگر به جبر زمانه با این بحران کنار می‌آمدم قطعا نمی‌توانستم حریف «شوخی‌های کارمندی» شوم. شوخی‌های کارمندی چیزی شبیه شوهرخاله شدن است.
منظورم از شوهرخاله، فقط یک نسبت فامیلی نیست. از فرستادن استیکرهای «صبح‌تان پیروز» و فوروارد جعلی‌ترین اخبار فضای مجازی در گروه واتس‌اپی فامیل حرف می‌زنم. الان که فکر می‌کنم شوخی‌های کارمندی حتی از شوهرخاله شدن هم بدتر هستند چون شوخی‌های یخ و جک‌های بی‌مزه شوهرخاله‌ها به گونه‌ای است که انگار هر شوهرخاله خودش یک کارمند بالقوه است.
همه این سیاهی‌ها و تباهی‌ها باعث شده بود من در همان دوره نوجوانی به این فکر کنم که با همه سختی‌ها و چالش‌هایی که مسافرکشی دارد‌، راننده شدن از کارمندی بهتر است. حداقل با فیلترهایی که من داشتم برایم جذاب‌تر بود چون یک راننده می‌توانست هر روز در مسیرهای مختلفی مسافر بزند و با آدم‌های جدید هم‌کلام شود. قصه‌های آدم‌های جدید خودش از همه روزهای پر ملال کارمندی سه هیچ
جلوتر بود.
از آن سه هیچ‌هایی که در خانه حریف رقم می‌خورد. من عاشق همین قصه‌ها و کارهای جدید بود و برایم سوال شده بود کدام آدم عاقلی حاضر است به چنین شرایط خفت‌باری تن بدهد؟ شرایطی که اگر کسی واردش شده لابد به خاطر جبر اقتصادی و امنیت شغلی بوده نه یک انتخاب. این فکر در سال‌های بزرگسالی و جوانی هم با من بود. همان سال‌هایی که به شوق کارمند نشدن وارد فعالیت‌های رسانه‌ای شده بودم و هر روز به واسطه اخبار جدید و حوادثی که خدا را شکر در ایران خلق می‌شوند روزهای متفاوت از هم را سپری می‌کردم.
همه چیز داشت طبق ایده‌های نوجوانی من پیش می‌رفت تا این‌که یک روز با یک آقای خیلی متشخصی به نام مجید آشنا شدم. یک آدم جالب و باسواد که خیلی اتفاقی پایش به رسانه‌ها باز شده بود. خبرنگاری و کارهای این مدلی انجام نمی‌داد اما به هر حال در بین حوادث نفس می‌کشید و روزهای متنوعی را از سر می‌گذراند. روزهای متنوعی که به واسطه حوادث مختلف و انجام کارهای جدید برای من جذاب بود اما برای مجید احمقانه‌ترین کار بشر محسوب می‌شد. مجید از من سال‌ها بزرگ‌تر بود اما نعل به نعل فکرهای من در نوجوانی به ذهنش خطور کرده بود با یک
 تفاوت اصلی.
 نتیجه‌گیری او و شغل دلخواهش برخلاف من بود. مجید عاشق این بود که هر روز کارهای روتین تکراری را انجام دهد. سر ساعت بیاید، سرساعت برود. با دمپایی لخ‌لخی‌ها در فضای اداری بچرخد و سر ظهر ظرف غذایش را باز کند و منتظر سورپرایز زنش باشد که ببیند امروز برایش چه غذایی پخته. ما یعنی من و مجید دو تا آدم از دو جهان موازی بودیم که انگار در یک تلاقی اتفاقی به هم رسیدیم.
بعضی روزها می‌شد که برایش از جذابیت‌های زندگی غیر تکراری و غیر کارمندی می‌گفتم و در حالی که مثل جغد چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود از من می‌پرسید «واقعا منو سر کار گذاشتی یا این برات جذابه؟» و این دقیقا همان سوالی بود که هر گاه مجید از جذابیت‌های سبک زندگی‌اش می‌گفت یا شوخی کارمندی جدیدی می‌کرد، من هم
مطرحش می‌کردم.