آنچه میخوانید خاطرات مشترک چند دهه است که آثار هوشنگ مرادی کرمانی آن را رقم زده است
آقای خاطرهساز
کمتر پیش میآید فرد یا افرادی خاطرات مشترکی داشته باشند و آنقدر آن خاطره برایشان شیرین باشد که هر زمان تکرار میشود، بمشینند ، مرور کنند و لذت ببرند. همین چند روز پیش بود در خبرگزاریهای مختلف، خبر انتشار مجدد کتاب «قصههای مجید» قلقلکمان داد تا پرونده این هفته را با محوریت آقای خاطرهساز، هوشنگ مرادی کرمانی پیش ببریم و بعد از چند سال در خاطرات شیرین کودکیمان غرق شویم. بچههای قفسه کتاب را به خط کردیم و گفتیم دست بجنبانید که سی و ششمین چاپ قصههای مجید منتشر شد و ما بیکار نشستهایم. آنچه میخوانید، خاطرات مشترک چند دهه است. بخوانید و لذت ببرید.
قصههای طلایی
مریم رحیمیپور: اولین مواجهه من با قصههای مجید در کلاس چهارم دبستان بود. آن زمان جلد چهارم را از کتابخانه مدرسه قرض گرفتم و بعد از خواندن چند صفحه، گمش کردم. به همین دلیل تا مدتها قصههای مجید برای من چیزی از جنس دلهره بود. اضطراب اینکه چطور به مسؤول کتابخانه بگویم کتاب را گمکردهام. این اضطراب اینقدر روی دوشم سنگینی میکرد که بیخیال قصههای مجید شدم و سراغ آثار دیگر هوشنگ مرادی کرمانی رفتم. به گمانم جزو معدود افرادی باشم که «شما که غریبه نیستید» را پیش از قصههای مجید خواندم به همین علت شباهت میان شخصیت و خاطرات هوشنگ مرادی کرمانی و مجید را عمیقا درک کردم. اضطراب کتاب گمشده در سالهای اولیه نوجوانی بالاخره دست از سرم برداشت و یک روز مجموعه تکجلدی و قطور قصههای مجید را خریدم و مشغول خواندن شدم. اولین نکتهای که توجهم را جلب کرد، کرمانی بودن شخصیت مجید بود. باورم نمیشد داستانی که تمام عمر در کوچهپسکوچههای اصفهان تصورش را کردهام اساسا در جای دیگری اتفاق افتاده است. بعدترها مصاحبهای از هوشنگ مرادی کرمانی خواندم که میگفت: «همیشه به من میگویند چرا مجید را به اصفهانیها فروختی؟» همان زمان فهمیدم تغییر مکان داستان در سریال قصههای مجید به علت مشکلات فیلمسازی اتفاق افتاده. تصور نمیکردم این مجید کرمانی بهاندازه مجید اصفهانی برایم جذاب باشد اما اینطور نبود. هرقدر جلوتر رفتم، احساس کردم کتاب را بیشتر از نسخه تلویزیونی اثر دوست دارم. جزئیات قصه در داستان مفصلتر به تصویر کشیده شده و به همین ترتیب طنز داستان بیشتر و جذابتر است. تابستان آن سال بدون هیچ زحمتی بیشتر از 700صفحه از کتاب قصههای مجید را خواندم و از ته دل خندیدم. بعدترها که معلم شدم، نوجوانی را ندیدم که بهاندازه خودم از قصههای مجید لذت برده باشد. بچهها اغلب از روند کند داستان و زیادی جزئیات شکایت میکردند؛ چیزی که برای من عامل جذابیت داستان بود و برای آنها موجب دلزدگی شده بود. به بچهها حق میدادم و تا حدی خودم را هم مقصر میدانستم. فکر میکردم باید مقتضیات و ویژگیهای داستانی را که بیش از 30 سال پیش نوشتهشده برای نوجوانهای امروز شرح دهم. احتمالا آنوقت هر کتابی را براساس ویژگیهای مخصوص به زمان خودش میسنجند و شاید آن موقع بهاندازه نوجوانی من از خواندن جزئیات ماجراهای مجید لذت ببرند.
این کتاب، کار دست است
کمیل فرحزادی: «بچههای قالیبافخانه» اثر دیگری از هوشنگ مرادی کرمانی، نویسنده نامآشنای قصههای مجید است. کتاب از
دو داستان تشکیلشده و روایتگر زندگی سخت و پرفشار بچههایی است که به علت تنگدستی پدر و مادر و فشار فقر در قالیبافخانهها کار میکنند و زیردست ارباب قالیبافخانه مجبورند همه جور سختی ، توهین و تحقیر را تحمل کنند یا سر به کوه و بیابان بگذارند. داستان، تلخ و گسمزه است. مزه گسی برای خوانندهای که جز خواندن و شنیدن داستان ظلم، کاری از دستش برنمیآید. دستش نمیرسد تا گلوی ظالم را بگیرد و بفشارد. فقط باید کزکرده گوشهای بنشیند و آبشور را در کاسه چشم نگاه دارد. استثمار کودکان را ببیند و دم نزند. شلاق خوردنشان برای کوچکترین اشتباهی را ببیند و عبور کند. ببیند کودکان از فشار کار خوابشان برده و با ضربه و الفاظ زشت خلیفه کارگاه بیدار میشوند و فریاد نزند. نویسنده، داستان را با لحن و لهجه کرمانی روایت میکند و پیاپی از ضربالمثلهای محلی استفاده میکند که فضای زبانی روستا و گفتوگوهای عامیانه را تداعی میکند. گرچه نویسنده قلم رنجه کرده و در پانوشت صفحات، ضربالمثلها را برای ما به فارسی معیار ترجمه کرده است. البته ممنونیم، چون بعضی ضربالمثلها چنان غلیظ است که اگر پانوشت راهگشای نویسنده نباشد، شاید متوجه منظورش نشویم. کتاب، تصویر کاملی از وضعیت روستاها و روستاییان در گذشته را به ما نشان میدهد. از تبانی کدخدای ده با ملاکان و نظامیان به خاطر حق حساب و تریاک زعفرانی تا ظلم به کودکان بیسرپرست و بدسرپرست از جانب اربابان قالیبافخانهها. از اعتقادات و خرافات جاری در زندگی روستاییان تا نوع غذاهایی که برای ناهار و شام میخوردند. نویسنده در خلال داستان آدابورسوم محلیها ، فولکلورشان را با جزئیات بیان میکند و اشعاری که در مجلس میخوانند را با صبر و حوصله و بیت به بیت بیان میکند. هرچند هوشنگ مرادی کرمانی را با قصههای مجید میشناسند، اما اگر وقت خالی داشتید و میخواستید جرعهای از فرهنگ نیمقرن پیش کرمان بنوشید، بچههایقالیبافخانه انتخاب مناسبی است.
جادوی شیرین عصرهای تلخ
مصطفا جواهری: مدلش را یادم نیست. یعنی اصلا آن سالها خیلی مهم نبود که تلویزیون خانه را کدام کارخانه ساخته است اما حدودا 20اینچی بود. نهفقط تلویزیون مشکیرنگ کنار پنجره پاسیوی خانه قلهک که همه تلویزیونهای آن موقع همین اندازهها بود اما این مهم بود که من 13ساله، عصرهای کوتاه و دلگیر پاییز را با همان تیتراژ معروف قصههای مجید، میگذراندم. بالشم را میانداختم جلوی تلویزیون و جناب کیومرثپوراحمد برای دقایقی، غم خروار خروار تکلیف ریاضی مانده برای شب آخر را با جادوی روایت دلچسبش از قصههای مجید مرادیکرمانی از ذهنم فراری میداد. عصرهایی که بوی پوست نارنگی با بوی کشک خشک داخل زیرزمین خانه بیبی و بوی کاغذهای کاهی کتاب قصههای مجید بابا که حوالی سال65 خریداریشده بودند، ترکیب میشد. نسخه چاپی بابا را تابستان قبل از دیدن سریال خوانده بودم. موقع دیدن سریال، کتابها را میچیدم کنار دستم و سعی میکردم داستان این قسمت را بین داستانهای کتاب پیدا کنم و ببینم روایت پوراحمد از مجید چه تفاوتی با روایت مرادیکرمانی از مجید دارد؟ مجیدی که گویی خود من بود. بسا من، شده بودم مجید دوچرخهسوار اصفهانی. مجیدی که اگر تصویرش را در قاب تلویزیون نمیدیدم، همیشه بخشی از وجودش در کتاب ناقص میماند.
مجید برای من و زندگی نوجوانیام مؤثر بود و سرنوشتساز. چه آنوقتی که ناظم سیبیلو، جلوی صف مدرسه نمرات تکدرس ریاضی مجید را از روی دفترش بلندبلند میخواند و مقابل صف دانشآموزان تحقیرش میکرد و باعث میشد نگاههای معلم علومم را وقتی روی سکوی جلوی کلاس ایستاده بودم و سؤالهایش را یکی پس از دیگری بیجواب میگذاشتم، تاب بیاورم، چه آنوقتی که معلم انشایش حرفهایش را بهتر از هر فرد دیگری میشنید و میدان را برای شیرینکاریهای مجید باز میگذاشت تا مجید برای موضوع «چه کسی بیشتر به مردم خدمت میکند؟» بگوید: مردهشور! و کاری کند که یکی از شغلهای محبوب من مردهشوری شود و از طرفی جنون من به کلاس انشا و معلم کلاسمان روزبهروز بیشتر شود؛ چه آنوقتی که از مدرسه فرار میکرد و خودم را میدیدم که روزی، جایی دریکی از مدارسی که در آن مشغول تحصیل هستم، از گوشه یکی از دیوارهای مدرسه، فرار خواهم کرد که فرار کردم...آنهم دو دفعه! چه آنوقتی که مجید با بیبی دعوایش میشد و قهر میکرد و شلوار پارچهای پیلیدارش را بالا میکشید و پشتش را به بیبی میکرد و در آهنی خانه نقلی قدیمی را میکوبید و میزد بیرون و دلش طاقت نمیآورد و تا چند ساعت بعدش برمیگشت خانه و ماهرانه ناز بیبی شیرین دوستداشتنیاش را میخرید و یادم میداد که هرقدر هم با مامان دعوا و قهر کنم و پسرانگیهای بیخودی سن بلوغ را داشته باشم، بازهم امنترین جای دنیا، چادر سفید نماز مامان است و نشستن مقابلش وقتیکه نماز مغربش را تمام کرده بود و مشغول تسبیحاتش بود؛ چه آنوقتی که مجید دوچرخه هرکولس28قدیمیاش را سوار میشد و در کوچه پسکوچههای اصفهان از زیر بازارچههای محلی رد میشد و پیکانهای نارنجی را دور میزد، نشانم میداد که با دوچرخه میشود حرف زد و خندید و گریه کرد و زندگی کرد! و چه روزهایی که دوچرخه مشکیام راـــ همانکه با پساندازم با بابا رفتیم و از گمرک خریدیم ـــ برمیداشتم و کوچه پسکوچههای قدیمی قلهک و زرگنده و اختیاریه را رکاب میزدم با خیال اینکه مجید زندگی خودم هستم و عجب خیال خوشی بود.نوجوانی است و همین خیالها دیگر! خیالهایی که گاهی در اتاق آرزوهای هاگوارتز رولینگ جستوجویش میکردم و گاهی در پشتبام خانه مجید مرادیکرمانی و پوراحمد. برای من 13ساله، هرکولس 28مجید شده بود چوب جادوی هریپاتر و کوچهها، همان زمین کوییدیچ. بخش مهمی از خوشخیالی و خیالات خوشی که من داشتم و هنوز هم دارم، مدیون قاببندیهای کیومرث پوراحمد است که کلمات سحرانگیز مرادیکرمانی را جادوییتر میکرد و عصرهای پاییز از داخل مکعب مستطیل خپل مشکی 20اینچی کنار پنجره پاسیو، بیرون میآمد و مرا جادو میکرد. نسخه چاپی قصههای مجید، چیزی کم میداشت اگر نسخه تصویریاش نبود. چیزی از جنس خیال سحرانگیز با بوی پوست نارنگی پاییزی ترکیبشده با شوری بوی کشک خشک اصفهانی.
رستگاری از میان رنج
اگر روانشناسی زدهاید، اگر گمان میکنید آدمی اسیر طرحوارههایش است، اگر کودک بد غذا دارید و یکی از دغدغههایتان این است که بهزودی از سوءتغذیه بلایی سرش خواهد آمد، اگر در امر تربیت دچار وسواسید، اگر از خاطرهنگاریها و زندگینامههایی که از آدمها اسطوره میسازند خستهاید، اگر خود سرنوشتنگاریها در نظرتان صادقانه نیستند، اگر کتاب «درخت زیبای من» را خواندهاید و دوست داشتهاید و مدتها «زهزه» از جلوی چشمتان کنار نمیرفت، اگر سایه پدر و مادر بالای سرتان هست و اگر نیست، اگر کیشکیش نازنازی هستید و زودرنج و حساسید، اگر سختتان است ببخشید، اگر در کودکی از طرف پدر و مادر یا اطرافیان زخم خوردهاید و توی ذهنتان از آنها خردهبردهای دارید، اگر کلا زخم خوردهاید، اگر برای طبیعت نقش درمانی قائلید و معتقدید پک و پیسیهای آدم را میگیرد و در خود حل میکند، اگر به مردمان کویر که چون درختی دور از جوی میزیند و بار میدهند، ارادت دارید، این کتاب را بخوانید.
هوشنگ مرادیکرمانی در این کتاب مثل نهر روان روستای کویریاش، داستان کودکیهایش را نوشته است؛ همه داستان کودکیهاش را. خاطراتش را رفو و روتوش نکرده. کودکیای پر از رنج و درد و زخم و البته قلم داستانگوی مرادیکرمانی این نهر روان چنان تیزی سنگهای مسیر خاطرات را هموارکرده و با قند طنز، زهر تلخیهاش را گرفته که وقتی کتاب را میخوانید حس غم و خمودگی نمیکنید. برعکس میبینید کودکی از میان تمام این تلخیها و سختیها، حالا از مشاهیر بزرگ ایران و جهان است. میبینید گرچه این روزها جهان گرفتار انواع و اقسام گرفتاریها و مصیبتهاست، گرچه کودکان ما از این وضعیت آسیب میبینند، گرچه حجم درد و رنج آنقدر بالاست که اندک خوشیها را میبلعد و فرو میدهد اما تا بوده همین بوده و حتی خود خدا هم تاکیدکرده که انسان را در کبد آفریده و اول هم از بهترین پیامبرش شروع کرده و از ابتدا دچار درد و هجرانش کرده و پدر و مادرش را از او گرفته «الم یجدک یتیما فآوی». این همان خدایی است که تو را یتیم یافت و در پناه خود جای داد. انگار که در این بریدن «کمال انقطاع الیک»ی اتفاق میافتد و رشدی حاصل میشود که جز با این بلا حاصل نمیشود.
پس چه بهتر که مثل «هوشو»، هوشنگ کوچک کتاب «شما که غریبه نیستید»، مثل رود ببخشیم و بگذاریم و بگذریم.
مریم رحیمیپور: اولین مواجهه من با قصههای مجید در کلاس چهارم دبستان بود. آن زمان جلد چهارم را از کتابخانه مدرسه قرض گرفتم و بعد از خواندن چند صفحه، گمش کردم. به همین دلیل تا مدتها قصههای مجید برای من چیزی از جنس دلهره بود. اضطراب اینکه چطور به مسؤول کتابخانه بگویم کتاب را گمکردهام. این اضطراب اینقدر روی دوشم سنگینی میکرد که بیخیال قصههای مجید شدم و سراغ آثار دیگر هوشنگ مرادی کرمانی رفتم. به گمانم جزو معدود افرادی باشم که «شما که غریبه نیستید» را پیش از قصههای مجید خواندم به همین علت شباهت میان شخصیت و خاطرات هوشنگ مرادی کرمانی و مجید را عمیقا درک کردم. اضطراب کتاب گمشده در سالهای اولیه نوجوانی بالاخره دست از سرم برداشت و یک روز مجموعه تکجلدی و قطور قصههای مجید را خریدم و مشغول خواندن شدم. اولین نکتهای که توجهم را جلب کرد، کرمانی بودن شخصیت مجید بود. باورم نمیشد داستانی که تمام عمر در کوچهپسکوچههای اصفهان تصورش را کردهام اساسا در جای دیگری اتفاق افتاده است. بعدترها مصاحبهای از هوشنگ مرادی کرمانی خواندم که میگفت: «همیشه به من میگویند چرا مجید را به اصفهانیها فروختی؟» همان زمان فهمیدم تغییر مکان داستان در سریال قصههای مجید به علت مشکلات فیلمسازی اتفاق افتاده. تصور نمیکردم این مجید کرمانی بهاندازه مجید اصفهانی برایم جذاب باشد اما اینطور نبود. هرقدر جلوتر رفتم، احساس کردم کتاب را بیشتر از نسخه تلویزیونی اثر دوست دارم. جزئیات قصه در داستان مفصلتر به تصویر کشیده شده و به همین ترتیب طنز داستان بیشتر و جذابتر است. تابستان آن سال بدون هیچ زحمتی بیشتر از 700صفحه از کتاب قصههای مجید را خواندم و از ته دل خندیدم. بعدترها که معلم شدم، نوجوانی را ندیدم که بهاندازه خودم از قصههای مجید لذت برده باشد. بچهها اغلب از روند کند داستان و زیادی جزئیات شکایت میکردند؛ چیزی که برای من عامل جذابیت داستان بود و برای آنها موجب دلزدگی شده بود. به بچهها حق میدادم و تا حدی خودم را هم مقصر میدانستم. فکر میکردم باید مقتضیات و ویژگیهای داستانی را که بیش از 30 سال پیش نوشتهشده برای نوجوانهای امروز شرح دهم. احتمالا آنوقت هر کتابی را براساس ویژگیهای مخصوص به زمان خودش میسنجند و شاید آن موقع بهاندازه نوجوانی من از خواندن جزئیات ماجراهای مجید لذت ببرند.
این کتاب، کار دست است
کمیل فرحزادی: «بچههای قالیبافخانه» اثر دیگری از هوشنگ مرادی کرمانی، نویسنده نامآشنای قصههای مجید است. کتاب از
دو داستان تشکیلشده و روایتگر زندگی سخت و پرفشار بچههایی است که به علت تنگدستی پدر و مادر و فشار فقر در قالیبافخانهها کار میکنند و زیردست ارباب قالیبافخانه مجبورند همه جور سختی ، توهین و تحقیر را تحمل کنند یا سر به کوه و بیابان بگذارند. داستان، تلخ و گسمزه است. مزه گسی برای خوانندهای که جز خواندن و شنیدن داستان ظلم، کاری از دستش برنمیآید. دستش نمیرسد تا گلوی ظالم را بگیرد و بفشارد. فقط باید کزکرده گوشهای بنشیند و آبشور را در کاسه چشم نگاه دارد. استثمار کودکان را ببیند و دم نزند. شلاق خوردنشان برای کوچکترین اشتباهی را ببیند و عبور کند. ببیند کودکان از فشار کار خوابشان برده و با ضربه و الفاظ زشت خلیفه کارگاه بیدار میشوند و فریاد نزند. نویسنده، داستان را با لحن و لهجه کرمانی روایت میکند و پیاپی از ضربالمثلهای محلی استفاده میکند که فضای زبانی روستا و گفتوگوهای عامیانه را تداعی میکند. گرچه نویسنده قلم رنجه کرده و در پانوشت صفحات، ضربالمثلها را برای ما به فارسی معیار ترجمه کرده است. البته ممنونیم، چون بعضی ضربالمثلها چنان غلیظ است که اگر پانوشت راهگشای نویسنده نباشد، شاید متوجه منظورش نشویم. کتاب، تصویر کاملی از وضعیت روستاها و روستاییان در گذشته را به ما نشان میدهد. از تبانی کدخدای ده با ملاکان و نظامیان به خاطر حق حساب و تریاک زعفرانی تا ظلم به کودکان بیسرپرست و بدسرپرست از جانب اربابان قالیبافخانهها. از اعتقادات و خرافات جاری در زندگی روستاییان تا نوع غذاهایی که برای ناهار و شام میخوردند. نویسنده در خلال داستان آدابورسوم محلیها ، فولکلورشان را با جزئیات بیان میکند و اشعاری که در مجلس میخوانند را با صبر و حوصله و بیت به بیت بیان میکند. هرچند هوشنگ مرادی کرمانی را با قصههای مجید میشناسند، اما اگر وقت خالی داشتید و میخواستید جرعهای از فرهنگ نیمقرن پیش کرمان بنوشید، بچههایقالیبافخانه انتخاب مناسبی است.
جادوی شیرین عصرهای تلخ
مصطفا جواهری: مدلش را یادم نیست. یعنی اصلا آن سالها خیلی مهم نبود که تلویزیون خانه را کدام کارخانه ساخته است اما حدودا 20اینچی بود. نهفقط تلویزیون مشکیرنگ کنار پنجره پاسیوی خانه قلهک که همه تلویزیونهای آن موقع همین اندازهها بود اما این مهم بود که من 13ساله، عصرهای کوتاه و دلگیر پاییز را با همان تیتراژ معروف قصههای مجید، میگذراندم. بالشم را میانداختم جلوی تلویزیون و جناب کیومرثپوراحمد برای دقایقی، غم خروار خروار تکلیف ریاضی مانده برای شب آخر را با جادوی روایت دلچسبش از قصههای مجید مرادیکرمانی از ذهنم فراری میداد. عصرهایی که بوی پوست نارنگی با بوی کشک خشک داخل زیرزمین خانه بیبی و بوی کاغذهای کاهی کتاب قصههای مجید بابا که حوالی سال65 خریداریشده بودند، ترکیب میشد. نسخه چاپی بابا را تابستان قبل از دیدن سریال خوانده بودم. موقع دیدن سریال، کتابها را میچیدم کنار دستم و سعی میکردم داستان این قسمت را بین داستانهای کتاب پیدا کنم و ببینم روایت پوراحمد از مجید چه تفاوتی با روایت مرادیکرمانی از مجید دارد؟ مجیدی که گویی خود من بود. بسا من، شده بودم مجید دوچرخهسوار اصفهانی. مجیدی که اگر تصویرش را در قاب تلویزیون نمیدیدم، همیشه بخشی از وجودش در کتاب ناقص میماند.
مجید برای من و زندگی نوجوانیام مؤثر بود و سرنوشتساز. چه آنوقتی که ناظم سیبیلو، جلوی صف مدرسه نمرات تکدرس ریاضی مجید را از روی دفترش بلندبلند میخواند و مقابل صف دانشآموزان تحقیرش میکرد و باعث میشد نگاههای معلم علومم را وقتی روی سکوی جلوی کلاس ایستاده بودم و سؤالهایش را یکی پس از دیگری بیجواب میگذاشتم، تاب بیاورم، چه آنوقتی که معلم انشایش حرفهایش را بهتر از هر فرد دیگری میشنید و میدان را برای شیرینکاریهای مجید باز میگذاشت تا مجید برای موضوع «چه کسی بیشتر به مردم خدمت میکند؟» بگوید: مردهشور! و کاری کند که یکی از شغلهای محبوب من مردهشوری شود و از طرفی جنون من به کلاس انشا و معلم کلاسمان روزبهروز بیشتر شود؛ چه آنوقتی که از مدرسه فرار میکرد و خودم را میدیدم که روزی، جایی دریکی از مدارسی که در آن مشغول تحصیل هستم، از گوشه یکی از دیوارهای مدرسه، فرار خواهم کرد که فرار کردم...آنهم دو دفعه! چه آنوقتی که مجید با بیبی دعوایش میشد و قهر میکرد و شلوار پارچهای پیلیدارش را بالا میکشید و پشتش را به بیبی میکرد و در آهنی خانه نقلی قدیمی را میکوبید و میزد بیرون و دلش طاقت نمیآورد و تا چند ساعت بعدش برمیگشت خانه و ماهرانه ناز بیبی شیرین دوستداشتنیاش را میخرید و یادم میداد که هرقدر هم با مامان دعوا و قهر کنم و پسرانگیهای بیخودی سن بلوغ را داشته باشم، بازهم امنترین جای دنیا، چادر سفید نماز مامان است و نشستن مقابلش وقتیکه نماز مغربش را تمام کرده بود و مشغول تسبیحاتش بود؛ چه آنوقتی که مجید دوچرخه هرکولس28قدیمیاش را سوار میشد و در کوچه پسکوچههای اصفهان از زیر بازارچههای محلی رد میشد و پیکانهای نارنجی را دور میزد، نشانم میداد که با دوچرخه میشود حرف زد و خندید و گریه کرد و زندگی کرد! و چه روزهایی که دوچرخه مشکیام راـــ همانکه با پساندازم با بابا رفتیم و از گمرک خریدیم ـــ برمیداشتم و کوچه پسکوچههای قدیمی قلهک و زرگنده و اختیاریه را رکاب میزدم با خیال اینکه مجید زندگی خودم هستم و عجب خیال خوشی بود.نوجوانی است و همین خیالها دیگر! خیالهایی که گاهی در اتاق آرزوهای هاگوارتز رولینگ جستوجویش میکردم و گاهی در پشتبام خانه مجید مرادیکرمانی و پوراحمد. برای من 13ساله، هرکولس 28مجید شده بود چوب جادوی هریپاتر و کوچهها، همان زمین کوییدیچ. بخش مهمی از خوشخیالی و خیالات خوشی که من داشتم و هنوز هم دارم، مدیون قاببندیهای کیومرث پوراحمد است که کلمات سحرانگیز مرادیکرمانی را جادوییتر میکرد و عصرهای پاییز از داخل مکعب مستطیل خپل مشکی 20اینچی کنار پنجره پاسیو، بیرون میآمد و مرا جادو میکرد. نسخه چاپی قصههای مجید، چیزی کم میداشت اگر نسخه تصویریاش نبود. چیزی از جنس خیال سحرانگیز با بوی پوست نارنگی پاییزی ترکیبشده با شوری بوی کشک خشک اصفهانی.
رستگاری از میان رنج
اگر روانشناسی زدهاید، اگر گمان میکنید آدمی اسیر طرحوارههایش است، اگر کودک بد غذا دارید و یکی از دغدغههایتان این است که بهزودی از سوءتغذیه بلایی سرش خواهد آمد، اگر در امر تربیت دچار وسواسید، اگر از خاطرهنگاریها و زندگینامههایی که از آدمها اسطوره میسازند خستهاید، اگر خود سرنوشتنگاریها در نظرتان صادقانه نیستند، اگر کتاب «درخت زیبای من» را خواندهاید و دوست داشتهاید و مدتها «زهزه» از جلوی چشمتان کنار نمیرفت، اگر سایه پدر و مادر بالای سرتان هست و اگر نیست، اگر کیشکیش نازنازی هستید و زودرنج و حساسید، اگر سختتان است ببخشید، اگر در کودکی از طرف پدر و مادر یا اطرافیان زخم خوردهاید و توی ذهنتان از آنها خردهبردهای دارید، اگر کلا زخم خوردهاید، اگر برای طبیعت نقش درمانی قائلید و معتقدید پک و پیسیهای آدم را میگیرد و در خود حل میکند، اگر به مردمان کویر که چون درختی دور از جوی میزیند و بار میدهند، ارادت دارید، این کتاب را بخوانید.
هوشنگ مرادیکرمانی در این کتاب مثل نهر روان روستای کویریاش، داستان کودکیهایش را نوشته است؛ همه داستان کودکیهاش را. خاطراتش را رفو و روتوش نکرده. کودکیای پر از رنج و درد و زخم و البته قلم داستانگوی مرادیکرمانی این نهر روان چنان تیزی سنگهای مسیر خاطرات را هموارکرده و با قند طنز، زهر تلخیهاش را گرفته که وقتی کتاب را میخوانید حس غم و خمودگی نمیکنید. برعکس میبینید کودکی از میان تمام این تلخیها و سختیها، حالا از مشاهیر بزرگ ایران و جهان است. میبینید گرچه این روزها جهان گرفتار انواع و اقسام گرفتاریها و مصیبتهاست، گرچه کودکان ما از این وضعیت آسیب میبینند، گرچه حجم درد و رنج آنقدر بالاست که اندک خوشیها را میبلعد و فرو میدهد اما تا بوده همین بوده و حتی خود خدا هم تاکیدکرده که انسان را در کبد آفریده و اول هم از بهترین پیامبرش شروع کرده و از ابتدا دچار درد و هجرانش کرده و پدر و مادرش را از او گرفته «الم یجدک یتیما فآوی». این همان خدایی است که تو را یتیم یافت و در پناه خود جای داد. انگار که در این بریدن «کمال انقطاع الیک»ی اتفاق میافتد و رشدی حاصل میشود که جز با این بلا حاصل نمیشود.
پس چه بهتر که مثل «هوشو»، هوشنگ کوچک کتاب «شما که غریبه نیستید»، مثل رود ببخشیم و بگذاریم و بگذریم.
تیتر خبرها
-
رمـــــــــــان هنر ترکیب است
-
آقای خاطرهساز
-
توقف واردات واکسن، خبر خوب یا بد؟
-
«جشن سربرون» گرم میشود
-
یکی این وسط دروغ میگوید!
-
سپاس سرباز
-
از اصفهان تا پورتو
-
التهاب زیر پوست چرم
-
آرامش ربطی به غذا ندارد
-
رفع ایرادات و ابهامات «طرح حمایت از خانواده و جوانی جمعیت»
-
تمام موانع برای ثبتنام مجردان برداشته شد
-
رسانه ملی؛ آینه تمام مردم
-
یک توقف امیدوار کننده
-
نظارت باید بازدارنده باشد