من، كاموا و آقای مدیركل

رئیستان هر چه گفت بگویید چشم، عواقبش هم پای خودش

من، كاموا و آقای مدیركل

یک‌جایی كار می‌كردم كه رئیس سختگیری داشت و ما در دركی متقابل به این نتیجه رسیده بودیم كه همدیگر را دوست نداریم و طبیعتا وقتی كارمندی رئیسی و رئیسی كارمندی را دوست نداشته باشد، این كارمند است كه مثل آب روان می‌رود و این رئیس است كه مثل ریگ ته جوی می‌ماند.
خب، من هم بدون این‌كه كسی را خیس كنم مثل آب روان رفتم، شش ماه این هجرت طول كشید و بارها پیش آمد كه از همان محل كار با من تماس می‌گرفتند بیا وگرنه این می‌شود و آن، من اما درخواست مرخصی بدون حقوق و استعفا را همزمان داده بودم
و رفته بودم كه یا به استعفا بمیرم یا به مرخصی بمانم.
به نیت گشتن دور دنیا از محل كار بیرون زدم و در ذهنم این بود كه می‌روم، می‌چرخم، می‌نویسم، كار می‌كنم و با پولش به دور دنیا گشتن ادامه می‌دهم، البته دلار یک‌کمی گران شده بود و دور دنیا خیلی به‌صرفه نبود، دور كشور هم فقط اولش خوب بود و به شهرهایی می‌رفتم كه فامیل داشتیم، بقیه شهرها یک‌کمی هزینه‌ها بیشتر می‌شد، به علت كسری بودجه تصمیم گرفتم دور شمال بچرخم. شمال هم كه متشكل از سه استان كشیده شده در راستای هم بود و اصلا دور نداشت كه بخواهم دور شمال بچرخم. بودجه هم این‌قدر كم بود كه تصمیم گرفتم هفته‌ای یک‌بار دور تهران بگردم.
از سرکار رفتن بهتر بود. هرروز می‌رفتم و دوستانم را می‌دیدم و هر شب یک‌جایی در منزل دوستانم بیتوته می‌كردم و ماهی یک‌بار، بین مریض هم سری به خانواده می‌زدم و از آنها دلجویی می‌كردم، البته دلجویی بابت این‌كه خانه آمدم، نه این‌كه خانه نیامدم.
آچار آلن احتمالا معرف حضور هست اما من برای خانم‌ها توضیح بدهم كه آچار آلن یك نوع آچار خاص است كه
بر اثر جوگیری مرد خانه خریداری می‌شود و مثل ستاره هالی هر30هزار سال یک‌بار در خانه یك ایرانی كاربرد دارد. احتمال این‌كه خانواده ما سراغ آچار آلن را بگیرد بیشتر از این بود كه سراغ مرا بگیرند و بپرسند زنده هستم یا نه! مدت‌ها بود من در خانه بانام «وسطیه» شناخته می‌شدم و به نظر می‌رسید خانواده در تلاش برای فراموشی یك عضو ناهنجار از جامعه مدنی است.
همین باعث می‌شد كمتر آفتابی بشوم، چون وقتی خانه می‌رفتم كلی متلك می‌خوردم،بنابراین ترجیح می‌دادم مثل حقوق ماهانه بروم، متلك‌ها را سر برج بخورم و برگردم. همین یک‌بار هم كه می‌رفتم برای این بود كه خانواده یادشان نرود سه تا پسر دارند.
حالا اینها را گفتم كه با فضای آن روزها آشنا شوید، وگرنه خانواده بنده برای دوستانی كه مرا می‌شناسند به‌اندازه كافی در این مسائل شناخته‌شده هستند.
خلاصه كه یک‌بار از اداره تماس گرفتند و آن مدیركل محترم از من پرسید چرا به اداره نمی‌آیم، توضیح دادم دیگر نمی‌خواهم کارکنم به من گفت قرارداد دارم و باید به اداره بروم، توضیح دادم كار خاصی در اداره ندارم و استعفای من در كارگزینی هست، گفت كه پذیرفته نشد و توضیح داد من در این مدت مرخصی بدون حقوق بوده‌ام، توضیح دادم كار شخصی دارم و نمی‌خواهم در اداره كارم را ادامه بدهم، گفت كار شخصی را هرچه هست بیاور اینجا و فقط حضور داشته باش، پرسیدم هرچه هست؟! و او پاسخی داد كه فكرش را هم نمی‌كرد چه عواقبی داشته باشد: «بله، هرچه هست!»
من كه می‌دانستم چقدر در اداره مفید هستم به این «بله، هرچه هست» خیلی فكر كردم كه اگر خودم چنین نیرویی داشتم آیا اصلا به اداره راهش می‌دادم یا نه، چه برسد به این‌که با تمام شرایط او كنار بیایم!
بیشتر یك تله به نظر می‌رسد، مثلا شاید فكر كنید مدیركل محترم می‌خواسته به هر وسیله‌ای مرا به اداره بكشاند تا كلیه‌ها و كبدم را بفروشد اما آنهایی كه سبك زندگی‌ام را می‌شناسند می‌دانند امعاواحشای داخلی بدن من به درد مار و مور قبر هم نمی‌خورد، چه برسد به درد یك بیمار محتاج پیوند.
اما من از این تهدید یك فرصت خوب ایجاد كردم و با خرید لوازم و مایحتاج یك نمایش بی‌نظیر، روز شنبه اول صبح در دفتر مدیر كل حاضر شدم و از قضا مدیركل محترم مهمان داشت.
مدیر دفتر از من خواست بنشینم تا مهمان برود و من هم مثل خاله هتی در داستان‌های جزیره، میل بافتنی بلندم را با قلب‌های صورتی كه در انتها داشت از كیفم بیرون آوردم و با یك گلوله كاموای سورمه‌ای مشغول «دوتا زیر،یکی رو» شدم تا مهمان برود.
رفتار مدیر دفتر طبیعی بود. شما هم اگر یك آدم 120كیلویی را با كلی ریش و مو ببینید كه دارد بافتنی می‌بافد، می‌خندید اما مدیركل رفتار غیرطبیعی داشت و وقتی از در بیرون آمد طوری مرا به داخل هدایت كرد كه مهمان عزیزش نبیند كه كارمند مدیركل با آن هیبت پشت در اتاق نشسته و بافتنی می‌بافد.
چند دقیقه اول ملاقات من با مدیركل به متلك‌های وی گذشت، در حالی كه من با خونسردی كارم را می‌كردم و اصلا به روی خودم نمی‌آوردم. بعد كه دید نتیجه نمی‌گیرد، كمی مكث كرد و گفت برو پشت میزت بنشین و كار را شروع كن.
پشت میزم وقتی داشتم بافتنی می‌بافتم و جلسه رفع اشكال برای همكاران خانم برپا كرده بودم، مدیركل آمد كه ببیند بازهم برنامه همان است یا نه. من اما بلند شدم، مقداری از شال‌گردن را كه بافته بودم روی لباسش گرفتم و گفتم خیلی هم بهت می‌آید، رنگش را دوست داری؟!
این آخرین دیالوگ من و آقای مدیركل بود، به‌جز این‌كه حراست مجموعه دیگر اجازه ورود به من نداد، حتی جناب مدیركل هم نیامد كه شال‌گردنش را بگیرد. مردم خیلی قدرنشناس شده‌اند، قدیم‌ها این‌طور نبود.

بافتنی چیست و با ما چه می‌كند؟
احتمالا می‌دانید به‌هیچ عنوان نباید چنین رفتار پرخطری را در اداره خودتان انجام بدهید، پس اگر مثل من قید كاركردن در محیط اداری را زده‌اید، این كار را بكنید در غیر این‌صورت اصلا صلاح نیست.
از این روایت كاملا واقعی كه بگذریم، بافتنی واقعا یک‌جور مدیتیشن است، یك آرامش خوبی دارد و برای خالی كردن فشارهای ذهنی واقعا عالی است. برای مردها كه دوتا كار را با هم نمی‌توانند انجام بدهند وقتی یك كاری كه روی دور تكرار است را تندتند و پشت سر هم انجام می‌دهند انگار كه توجهشان از روی همه‌چیز برداشته می‌شود، یک‌چیزی است مثل زنجیرچرخاندن فرهیختگی! كافی است یك بار امتحان كنید.
البته خاصیت‌های زیاد دیگری هم دارد، مثلا در این زمانه كه به لطف ماكروفر و زودپز، خورش‌های خانگی هم خیلی جا افتاده نیستند، خانم‌ها كه ناهار یا شام بار می‌گذارند اگر سراغ بافتنی بروند، می‌توانند خدمتی بزرگ به آقایان كنند و علاوه بر ایجاد سرگرمی برای خودشان، اجازه بدهند آن قورمه‌سبزی برای خودش جا بیفتد.
ازنظر اقتصادی هم كه به‌صرفه است اما به همین‌ها بسنده نكنید. بافتنی هرچه باشد از بازی‌های موبایلی بهتر است. الان خانم‌ها تلفن خانه را برمی‌دارند، یك ساعت و نیم حرف می‌زنند و با موبایل‌شان كندی كراش بازی می‌كنند، این‌طوری هم پول تلفن كمر مرد را می‌شكند، هم هزینه اینترنتی كه مصرف می‌كنند آدم را از وسط به دو نیم تقسیم می‌كند، در صورتی كه اگر دست‌شان تند باشد، می‌توانند با دو بار تماس گرفتن با كفترخاله و عفتر عمه، كلاهی، شال‌گردنی، دستكشی یا حتی پلیوری ببافند. البته پلیور برای وقتی است كه حسابی کله‌پاچه مادرشوهر را بار گذاشته باشند.
خلاصه خانم‌های محترم سعی كنید یك بافتنی باف قهار باشید و این‌قدر به نامزدتان فندك كادو ندهید،چون هم از راه به در می‌شوند و هم كلی فندك از نامزد قبلی‌شان در كمد دارند. یك شال‌گردن خوب می‌تواند تاریخ عروسی را حداقل یكی دو ماه پیش بیندازد.
آقایان هم جدا توصیه می‌كنم این هنر را به‌صورت حداقلی یاد بگیرید. بافتن یك بافتنی بعضی وقت‌ها این‌قدر جذاب و بانمک است كه همه چهارشاخ گاردان می‌برند. اتفاقا بافتنی بلد بودن برای آقایان با چهره‌های نخراشیده و نتراشیده بیشتر توصیه می‌شود! اگر هم نمی‌دانید چهارشاخ گاردان چیست، یعنی شما یك خانم هستید( این پاراگراف آخر مخصوص آقایان بود).