فرشتـه بافنـده

شاید استعاره بافندگی سرنوشت در «خانه‌ای روی آب» ریشه در کسب‌و‌کار خانوادگی بهمن فرمان‌آرا و هنر- صنعت نساجی دارد

فرشتـه بافنـده

آدم مگر می‌تواند با فرشته تصادف کند؟ دکتر سپیدبخت (رضاکیانیان) که اول فیلم «خانه‌ای روی آب» اثر بهمن فرمان‌آرا این کار را کرد و شبی با ماشین مرسدس بنزش، فرشته‌ای را زیر گرفت. فرشته توی قصه به حدی واقعی بود که باعث شد دست سپیدبخت موقع لمس صورت فرشته  زخمی شود. به جز این آسیب جسمانی که منجر به باندپیچی دست دکتر شد، خسارت‌دیدن سپر خودرو هم گواهی بر واقعی‌بودن تصادف شب گذشته او بود. جلوگیری از این اتفاق غریب، چقدر ممکن و شدنی بود و سپیدبخت چه اراده‌ای برای رهایی از این موقعیت داشت؟ پاسخ را کمی بعدتر می‌گیریم و وقتی دکتر با ماشین از در خانه بیرون می‌زند تا به محل کارش برود، بی‌هوا از فضای واقعی و بدون موسیقی جدا می‌شویم و دستان پیرزنی (ملیحه نظری) را می‌بینیم که مشغول بافتن یک بافتنی بزرگ و رنگارنگ است. آن موسیقی که با محوریت کمانچه از لحظاتی قبل شنیده می‌شود و همراه با حرکت آرام و رو به‌ عقب دوربین که به‌تدریج محیط یک اتاق را به ما نشان می‌دهد، هم بر فضای سوررئالیستی این سکانس می‌افزاید. گیسوان و جامه سپید زن و آن سفیدی پرده‌ها و نورانی‌بودن اتاق و انبوه کامواهای رنگی کف زمین، بر غیرواقعی‌بودن شخصیت و استعاری‌بودن این بافندگی صحه می‌گذارد. انگار این زن سپیدپوش است که سرنوشت عجیب سپیدبخت را می‌بافد و با حرکات دست و بلدی کار با آن میل‌ها و رج‌های هنرمندانه مختلف، مسیر زندگی دکتر را مشخص می‌کند و قصه‌های پرغصه‌اش را رقم می‌زند.
جلوتر باز هم لحظاتی از بافندگی زن را می‌بینیم، منتهی این بار حرکت دوربین متفاوت است و از پایین و از کامواها شروع می‌شود و بعد به دستان بافنده و صورتش می‌رسیم.
در ادامه صحنه‌ای می‌بینیم که مرز جهان واقعی و جهان غیرواقعی و استعاری را تا حدودی محو می‌کند. سپیدبخت موقع حضور در آسایشگاه سالمندان و ملاقات پدرش، دو گوله کاموای رنگی قرمز و آبی می‌بیند که از زیر در یک اتاق بیرون زده‌اند.
البته سوال سپیدبخت از پدرش درباره آن کامواها و این‌که «اینجا کسی بافتنی می‌بافه؟» و توضیح سپیدبخت بزرگ درباره خانم زمانی که بچه‌هایش او را به خانه سالمندان آورده‌اند و او هم معلوم نیست چه می‌بافد و برای که می‌بافد، گل‌درشت است و بیشتر از این‌که ایهام خوبی ایجاد کند، ضرب و جذابیت استعاره را می‌گیرد.
در نمای دیگری که بعدا از پیرزن بافنده می‌بینیم، دوربین ثابت است اما آنچه مهم‌تر به‌نظر می‌رسد، آهی است که پیرزن موقع بافتن می‌کشد. انگار خودش هم از این چیزی که می‌بافد راضی نیست و دوست ندارد جهان بافتنی‌اش پر از رنج و غصه شخصیت‌هایش باشد. این نما را درست در میانه دو سکانس سپیدبخت و پسر جوانش و سردی رابطه آنها می‌بینیم.
سپیدبخت کمی بعدتر و موقع معاینه مژگان، باز هم چشمش به یک گوله کاموای بنفش می‌خورد. تعجب او این بار از دیدن کاموا بیشتر از دفعه قبل است. لحظاتی بعد وقتی از در اتاق خارج می‌شود، پایش به یک گوله کاموای دیگر می‌خورد، برای همین از روی کنجکاوی آن را برمی‌دارد و نخ آن را جمع می‌کند و می‌رود تا به اتاق پسربچه بیمار حافظ قرآن می‌رسد. به طرز معناداری، رنگ این گوله کاموا، سبز است که در باورهای سنتی و دینی ما، ارج و اعتبار و تقدس دارد. در جهان قصه، سرنوشت طوری برای سپیدبخت بافته می‌شود که او با این کاموای سبز به اتاق پسربچه معصوم گره‌خورده با معنویت برسد و با او همراه شود. با این‌که در پایان با دست‌ به‌یکی‌کردن کامواهای سرخ‌رنگ، تار عنکبوتی در ابعاد بزرگ بر پارچه‌ای سفید شکل می‌گیرد که بعدا به محل مرگِ سخت و کشته‌شدن سپیدبخت با ضربه‌های چاقوی مهاجمان سیاه‌پوش تبدیل می‌شود اما از قضا و به‌دلیل همان سرنوشتِ بافته‌شده و باوجود زندگی پر از خطا و اشتباه، به‌دلیل همراهی با پسرک حافظ قرآن به رهایی می‌رسد و اگر بختش در زیستِ این دنیایی، سیاه بود، نام خانوادگی‌اش با تضمین کودکی معصوم و نورانی و از تبار فرشتگان، تعبیر می‌شود.
آن حضور پرمهر و اطمینان‌بخش بالای پیکر خونین و ترسیده سپیدبخت و گفتن دیالوگ «اشکال نداره، من باهاتم»، نشان از هدفمندی آن بافتن‌های بی‌وقفه پیشین دارد. این وضعیت، دیزالو به نور و سفیدی می‌شود و ما همان پیرزن بافنده (یا به‌عبارت بهتر فرشته‌ای در ظاهر پیرزن بافنده) را این‌بار در یک طبیعت سرسبز و زیر درخت (شاید بهشت) می‌بینیم که همچنان با میل و رج و بافتن سروکار دارد، درحالی‌که زیر پایش زیرانداز بزرگی از جنس و رنگ همان بافتنی‌اش پهن شده و سپیدبخت و پسرک حافظ قرآن هر دو با جامه‌های سفید
روی آن آرمیده‌اند.
ظاهرا تصادف با فرشته، شدنی است و اتفاقا مکافات و عذاب الیم دنیوی هم کم ندارد اما درعوض با چنین رستگاری‌ها و عاقبت بخیرشدن‌هایی جبران مافات می‌شود.