روایتی که شاید تمام دختران مدرسهای امروز و دیروز در آن نقش داشته باشند
نمایشنامه بافتنی
کابوسهایم انتها نداشت. بیخوابم کرده بود. بیانضباط شده بودم. سر کلاس علوم و فارسی و ریاضی چرت میزدم. کمکم صدای معلمهایم در آمده بود.
من س.الف.س بودم. دانشآموز پایه دوم راهنمایی در دوران نظام آموزشی پنج ــ سه ــ چهار.
مبصر کلاس و قد بلندتر از همکلاسیهایم بودم اما از سر اجبار عینک میزدم. مقنعه سفید و مانتو شلوارم همیشه اتو کشیده بود. دخترکی شر و شور و پر حرف، ولی مودب. مدتی بود که دروازهبانی تیم هندبال مدرسه هم توی کارنامهام میدرخشید! خیلی هم درسخوان بودم از آن مدلهایی که نمیدانم چرا بقیه خوششان نمیآمد! خب معلمها سرشان خیلی شلوغ بود و از من درباره تکالیف و امتحانها میپرسیدند و من یادآوریشان میکردم. همین!
تازه مادرم هم عضو اصلی انجمن اولیا و مربیان بود. اگر چرتکه میانداختیم و حساب کتاب میکردیم، سرم به تنم میارزید. به همان اندازه که بچهها برای دوست شدن با من، رقابت داشتند و زنگهای تفریح از خوراکیهایشان سهم مرا کنار میگذاشتند، دشمن هم داشتم! آنهایی که وقتی لجشان درمیآمد قد بلند یا عینک روی چشمهایم را مسخره میکردند.
و من همیشه حواسم بود که اتفاقی رخ ندهد تا بهانهای برای بدخواهانم جور باشد.
از شروع مدرسهها سه چهار هفتهای گذشته بود. یکروز خانم ریاضیمان آمد سر کلاس و گفت این روز و این ساعت، من خانم حرفهوفن شما هستم و از ریاضی خبری نیست! من دقیقا نمیدانستم زنگ حرفهوفن قرار بود چه کاری انجام بدهیم و چه حرفه یا فنی را یاد بگیریم اما همین که از ریاضی خبری نبود خودش بهترین خبر بود!
خانم ریاضی پروژه تربیت کدبانوها را از رسم محور مختصات جدیتر گرفته بود و کلاس حرفهوفن را با آموزش پخت آشرشته و درست کردن سالاد الویه شروع کرد. مرحله بعد سراغ سفت کردن شیر آبهایی که چکه میکردند و تعویض لامپهای که سوخته بودند رفتیم و در آخر که نزدیک امتحانهای ثلث اول شده بود، آموزش بافتنی، دیدیم.
خانم معلم یک هفته فرصت داد تا میل و کاموای مورد نظرمان را تهیه کنیم. نمیدانم در دل بچهها چه میگذشت اما برای من که بافتنیهای مادرم زبانزد خانمهای فامیل بود، آموختن چه فنی راحتتر از بافتنی میتوانست باشد!
مادر استاد کار بود. دو کلاف کاموای قرمز رنگ هیمالیا و یک جفت میل شماره ۵، ابزار آموزش من برای بافتن کلاه و شالگردن شد.
خانم ریاضی که آن ساعتها خانم آشپزی، لولهکشی و بافتنی شده بود. اولین روز از آموزش بافتنی روبهروی ما جلوی تخته سیاه نشست. کاموا و میلها را روی میز گذاشت و با توضیحاتی بریده بریده، تمام حواسش را انداخت روی نوک دو عدد میل بافتنی که در جنگ با نخ کاموا توی سر و کله هم میزدند!
برعکس روزهای پخت و پز یا روزهایی که یاد گرفتیم چطور شیرآب خراب را عوض کنیم، آن روز نشسته بودیم و جدال خانم معلم با نخ کاموای سرکش را نظاره میکردیم.
خانم معلم بعد از سرانداختن بافتنی، در مرحله یکدانه از زیر، یکدانه از رو به درد سر افتاده بود! بچههای دیگر را نمیدانم اما من که مادرم استاد بافتنی بود و حرکت خوش آهنگ دستهای مادر را هنگام بافتن دیده بودم، از همان ته کلاس با چشمهای عینکی، شستم خبردار شد که خانم معلم بافنده نیست!
خانم معلم از پیچیدن و باز کردن ناشیانه کاموا دور انگشت اشارهاش و خیره ماندن به نوک میلها و تکرار کشدار یک دانه از زیییییر، یک داااانه از روووو... کلافه شده بود. انگار ماجرا آنطور که دلش میخواست پیش نرفته بود. کاموا و میلها را روی میز گذاشت و بلند شد. روبهروی ما ایستاد و توضیح داد: خب دخترا، میدونین که رشته من ریاضی هست و سالهاست که معلمم. اما بافتنی رو تازه شروع کردم. خیلی آسونه فقط دقت میخواد. حواستون باید جمع باشه. تا جلسه بعد بافتنیهاتون رو سر بندازین و پنج رج ببافین!
به بچههای کلاس نگاهی انداختم. در یک ساعت تقریبا همهشان بافتنیها را سر انداخته بودند و در حال بافتن و حرف زدن بودند.
من بافتنی کردن مادر را دیده بودم. ژست بافتن را خوب بلد بودم. حرکت میلها در دستهایم مثل رهبر ارکستر روی نتها مسلط و آهنگین بود اما خیره شدن به نوک میلها و کاموای قرمز رنگ خارج از توان چشمهایم بود!
جلسه اول را با ادا و اطوار بافتن، به آخر رساندم.
ظهر، رسیده نرسیده به خانه کیفم را پرت کردم کنج اتاق و ولو شدم روی زمین. مثل رگبارهای بهار یکباره سیل راه انداختم.
مادر خشکش زده بود و هی میپرسید چت شده؟! بیشتر از نیم ساعت هقهق کردم. مادر به خودش و تمام ایل و تبارش بابت تربیت من لعنت میفرستاد و بد و بیراه میگفت. آخر کار که چشمهایم ناتوانتر از همیشه دور خودشان میچرخیدند و اشکهایم بند آمده بودند با صدای گرفته گفتم دوست ندارم برم مدرسه! مادر گفت وا... چشمم روشن! این دیگه چه اداییه؟ پاشو خودتو جمع کن! گفتم نمیییییرم و روی زمین مثل ماری دور طعمه، دور خودم پیچیدم و باز اشک ریختم.
مادر گفت یا حرفبزن، یا خودت میدونی و بابات. ملتمسانه از موضع نرفتن پایین آمدم و خواهش کردم زنگهای بافتنی نرم، تو رو خدا مامان ... مادر گیجتر از قبل و البته عصبانیتر، صدایش را انداخت روی پشتبام و گفت یعنی چی کلاس بافتنی نمیرم! خجالت داره ... گفتم من همین الانش هم چهار چشمم!
به اندازه تمام آدمهای دنیا دلم برای خودم سوخت! تمام تلاشهایم برای دور ماندن از بهانههایی که قلدرهای کلاس دنبالش میگشتند تا مسخرهام کنند و بخندند، بر باد رفته بود. از خانم ریاضی بدم میآمد. از کلاس حرفهوفن و بافتنی، از عینکم، از چشمهای ضعیفم بدم میآمد.
مادر که اوضاع آشفتهام را دید، گفت با معلمت حرف میزنیم، توضیح میدیم حالا. دیگر فریاد میکشیدم ننننه! چی میخوای بگی؟ میخوای بگی دونهها رو نمیبینه، آررره؟؟؟! مادر را غمگین سر دوراهی گذاشته بودم. بغلم کرد و گفت اشکالی نداره، من کمکت میکنم.
ولی تو هم همه سعیتو بکن.
از همان لحظه نمایشنامه بافتنی را توی مغزم روی صحنه بردم. نویسنده و کارگردان و بازیگرش خودم بودم. مادر بهعنوان دستیار کارگردان توی خانه جور بازیهای توی کلاس مرا به دوش میکشید.
زنگهای حرفه حواسم بود روی نیمکت آخر، چسبیده به دیوار بنشینم و با تمام توان، بهترین پانتومیمبافتن را به اجرا بگذارم. بیشتر از کاموا و میل مراقب حرکتکردنهای خانم معلم بودم. با اینکه من در حال بازی دروغین بافتن بودم، خدا خیلی دوستم داشت. خود خانم معلم در حال حرفهایشدن بود و از پشت میزش تکان نمیخورد و بچهها اگر سوال یا مسالهای داشتند، سمتش میرفتند.
موقع نمایش آنقدر نخ را دور انگشتم میپیچیدم و باز میکردم که ظهرها سیمتلفن تحویل مادر میدادم. مادر باسلیقه بود. استاد بافتنی بود. بافتنیهایش تمیز بود. عمهجان همیشه میگفت بافتهای ناهید سکه داره. مادر برای یکدستشدن بافتنی من، سیمتلفن را غرغرکنان اتو میزد و شروع به بافتن چند رج دیگر میکرد.
بعد از یک ماه، شالگردنها بافته شده بودند. حالا باید کلاه سر میانداختیم. کلاه را سر انداختیم. اواسط بافت کلاه بودیم. یکروز خانممعلم که دیگر دستش راه افتاده بود و حتی هنگام بافتن با ما صحبت هم میکرد بالاخره از پشت میزش بلند شد. توی کلاس راه میرفت و روی سر بچهها به تماشا میایستاد.
به بچهها نکاتی یاد میداد تا بافتنیشان تمیزتر از کار در بیاید. خانممعلم سمت ردیفی که من نشسته بودم پیچید. هول شدم. قلبم مثل قلب جوجه زردهایی که گاهی توی مشتم میگرفتم، تندتند میزد. انگار موقع دزدی یکی مچم را گرفته باشد. کاموا را انداختم روی زمین و یکی دو بار با کفشم لگد کردم. با رسیدن خانم معلم، برای برداشتن کاموا خم شدم.
کاموای خاکیشده را برداشتم و با غم و آه و ناله شروع به تمیزکاری کردم. خانممعلم لبخندی زد و گفت اشکالی نداره، تر و تمیزش کن. در حال کامواتکانی بودم که خانممعلم پشت میزش برگشت. رو به ما ایستاد و گفت بچهها زودتر بافت کلاه رو تموم کنین اما دقت کنین تمیز ببافین. قراره توی اداره از بهترین کارهای دانشآموزها در هر زمینهای نمایشگاه بذارن. منم از بین شما
کار سه نفر رو انتخاب میکنم ... .
زنگ خانهرفتن به صدا درآمد. خانممعلم خداحافظی کرد. نفس عمیقی کشیدم. خدا را بیشتر از همیشه دوست داشتم اما نمیدانستم او هم هنوز دوستم دارد یا نه!
ظهر ماجرا را برای مادر تعریف کردم. خوشحال و خندان گفتم مطمئنم منم انتخاب میشم. نفر اول خودمم ... آخه بافتنی هیچکدوم از بچهها مثل من تمیز و قشنگ نیست! چشمهایم روشن شده بود و برق میزد. خودم را در حال دریافت جایزه تصور میکردم که مادر خونسرد با لبخندی کج، ابرو بالا انداخت و گفت منظورت منم دیگه؟! منظورش را چماقی کرد و کوبید توی سرم. کابوسهایم شروع شد. هر شب خانممعلم توی کلاس پشت میزش مینشست و پچپچ بچهها را با کوبیدن میلهای بافتنی روی میز ساکت میکرد و متهم س. الف. س که من بودم را مجرم میشناخت!
شبها کابوس میدیدم. کابوسها بیخوابم کرده بودند. بیانضباط شده بودم. سر کلاس علوم و فارسی و ریاضی چرت میزدم. کمکم صدای معلمهایم
درآمده بود.
بافت کلاه هم تمام شد. جلسه آخر کلاه و شالگردنها را روی میزهایمان گذاشتیم. خانممعلم یکییکی همه را برانداز کرد و توی کاغذ دستش چیزی نوشت.
کلاه را از جلوی صورتم بالا برد. خانممعلم را میدیدم که با میلها روی میز میکوبد و جلوی همه بچهها مرا دروغگو خطاب میکند!
کلاه را روی میز گذاشت. جلوی چشمهایم را گرفته بودم که آبرویم را نبرند. اشکهایم از کف دستانم بیرون میزدند. گر گرفته بودم. به خانممعلم خیره شده بودم. پلک نمیزدم. آب دهانم را بهسختی قورت دادم و منمنکنان گفتم خانم ما... مادرمون ... خانممعلم شال گردن تاشده را از روی میز برداشت. پشت و رویش را نگاهی کارشناسانه انداخت. با صدایی آرام و مهربان گفت مادرت واقعا هنرمنده ... .
با هم صحبت کردیم. قرار شده توی مدرسه کلاس آموزش بافتنی هم بذاره.
شالگردن قرمز را تا کرد و روی میز گذاشت و توی کاغذش چیزی نوشت!
من س.الف.س بودم. دانشآموز پایه دوم راهنمایی در دوران نظام آموزشی پنج ــ سه ــ چهار.
مبصر کلاس و قد بلندتر از همکلاسیهایم بودم اما از سر اجبار عینک میزدم. مقنعه سفید و مانتو شلوارم همیشه اتو کشیده بود. دخترکی شر و شور و پر حرف، ولی مودب. مدتی بود که دروازهبانی تیم هندبال مدرسه هم توی کارنامهام میدرخشید! خیلی هم درسخوان بودم از آن مدلهایی که نمیدانم چرا بقیه خوششان نمیآمد! خب معلمها سرشان خیلی شلوغ بود و از من درباره تکالیف و امتحانها میپرسیدند و من یادآوریشان میکردم. همین!
تازه مادرم هم عضو اصلی انجمن اولیا و مربیان بود. اگر چرتکه میانداختیم و حساب کتاب میکردیم، سرم به تنم میارزید. به همان اندازه که بچهها برای دوست شدن با من، رقابت داشتند و زنگهای تفریح از خوراکیهایشان سهم مرا کنار میگذاشتند، دشمن هم داشتم! آنهایی که وقتی لجشان درمیآمد قد بلند یا عینک روی چشمهایم را مسخره میکردند.
و من همیشه حواسم بود که اتفاقی رخ ندهد تا بهانهای برای بدخواهانم جور باشد.
از شروع مدرسهها سه چهار هفتهای گذشته بود. یکروز خانم ریاضیمان آمد سر کلاس و گفت این روز و این ساعت، من خانم حرفهوفن شما هستم و از ریاضی خبری نیست! من دقیقا نمیدانستم زنگ حرفهوفن قرار بود چه کاری انجام بدهیم و چه حرفه یا فنی را یاد بگیریم اما همین که از ریاضی خبری نبود خودش بهترین خبر بود!
خانم ریاضی پروژه تربیت کدبانوها را از رسم محور مختصات جدیتر گرفته بود و کلاس حرفهوفن را با آموزش پخت آشرشته و درست کردن سالاد الویه شروع کرد. مرحله بعد سراغ سفت کردن شیر آبهایی که چکه میکردند و تعویض لامپهای که سوخته بودند رفتیم و در آخر که نزدیک امتحانهای ثلث اول شده بود، آموزش بافتنی، دیدیم.
خانم معلم یک هفته فرصت داد تا میل و کاموای مورد نظرمان را تهیه کنیم. نمیدانم در دل بچهها چه میگذشت اما برای من که بافتنیهای مادرم زبانزد خانمهای فامیل بود، آموختن چه فنی راحتتر از بافتنی میتوانست باشد!
مادر استاد کار بود. دو کلاف کاموای قرمز رنگ هیمالیا و یک جفت میل شماره ۵، ابزار آموزش من برای بافتن کلاه و شالگردن شد.
خانم ریاضی که آن ساعتها خانم آشپزی، لولهکشی و بافتنی شده بود. اولین روز از آموزش بافتنی روبهروی ما جلوی تخته سیاه نشست. کاموا و میلها را روی میز گذاشت و با توضیحاتی بریده بریده، تمام حواسش را انداخت روی نوک دو عدد میل بافتنی که در جنگ با نخ کاموا توی سر و کله هم میزدند!
برعکس روزهای پخت و پز یا روزهایی که یاد گرفتیم چطور شیرآب خراب را عوض کنیم، آن روز نشسته بودیم و جدال خانم معلم با نخ کاموای سرکش را نظاره میکردیم.
خانم معلم بعد از سرانداختن بافتنی، در مرحله یکدانه از زیر، یکدانه از رو به درد سر افتاده بود! بچههای دیگر را نمیدانم اما من که مادرم استاد بافتنی بود و حرکت خوش آهنگ دستهای مادر را هنگام بافتن دیده بودم، از همان ته کلاس با چشمهای عینکی، شستم خبردار شد که خانم معلم بافنده نیست!
خانم معلم از پیچیدن و باز کردن ناشیانه کاموا دور انگشت اشارهاش و خیره ماندن به نوک میلها و تکرار کشدار یک دانه از زیییییر، یک داااانه از روووو... کلافه شده بود. انگار ماجرا آنطور که دلش میخواست پیش نرفته بود. کاموا و میلها را روی میز گذاشت و بلند شد. روبهروی ما ایستاد و توضیح داد: خب دخترا، میدونین که رشته من ریاضی هست و سالهاست که معلمم. اما بافتنی رو تازه شروع کردم. خیلی آسونه فقط دقت میخواد. حواستون باید جمع باشه. تا جلسه بعد بافتنیهاتون رو سر بندازین و پنج رج ببافین!
به بچههای کلاس نگاهی انداختم. در یک ساعت تقریبا همهشان بافتنیها را سر انداخته بودند و در حال بافتن و حرف زدن بودند.
من بافتنی کردن مادر را دیده بودم. ژست بافتن را خوب بلد بودم. حرکت میلها در دستهایم مثل رهبر ارکستر روی نتها مسلط و آهنگین بود اما خیره شدن به نوک میلها و کاموای قرمز رنگ خارج از توان چشمهایم بود!
جلسه اول را با ادا و اطوار بافتن، به آخر رساندم.
ظهر، رسیده نرسیده به خانه کیفم را پرت کردم کنج اتاق و ولو شدم روی زمین. مثل رگبارهای بهار یکباره سیل راه انداختم.
مادر خشکش زده بود و هی میپرسید چت شده؟! بیشتر از نیم ساعت هقهق کردم. مادر به خودش و تمام ایل و تبارش بابت تربیت من لعنت میفرستاد و بد و بیراه میگفت. آخر کار که چشمهایم ناتوانتر از همیشه دور خودشان میچرخیدند و اشکهایم بند آمده بودند با صدای گرفته گفتم دوست ندارم برم مدرسه! مادر گفت وا... چشمم روشن! این دیگه چه اداییه؟ پاشو خودتو جمع کن! گفتم نمیییییرم و روی زمین مثل ماری دور طعمه، دور خودم پیچیدم و باز اشک ریختم.
مادر گفت یا حرفبزن، یا خودت میدونی و بابات. ملتمسانه از موضع نرفتن پایین آمدم و خواهش کردم زنگهای بافتنی نرم، تو رو خدا مامان ... مادر گیجتر از قبل و البته عصبانیتر، صدایش را انداخت روی پشتبام و گفت یعنی چی کلاس بافتنی نمیرم! خجالت داره ... گفتم من همین الانش هم چهار چشمم!
به اندازه تمام آدمهای دنیا دلم برای خودم سوخت! تمام تلاشهایم برای دور ماندن از بهانههایی که قلدرهای کلاس دنبالش میگشتند تا مسخرهام کنند و بخندند، بر باد رفته بود. از خانم ریاضی بدم میآمد. از کلاس حرفهوفن و بافتنی، از عینکم، از چشمهای ضعیفم بدم میآمد.
مادر که اوضاع آشفتهام را دید، گفت با معلمت حرف میزنیم، توضیح میدیم حالا. دیگر فریاد میکشیدم ننننه! چی میخوای بگی؟ میخوای بگی دونهها رو نمیبینه، آررره؟؟؟! مادر را غمگین سر دوراهی گذاشته بودم. بغلم کرد و گفت اشکالی نداره، من کمکت میکنم.
ولی تو هم همه سعیتو بکن.
از همان لحظه نمایشنامه بافتنی را توی مغزم روی صحنه بردم. نویسنده و کارگردان و بازیگرش خودم بودم. مادر بهعنوان دستیار کارگردان توی خانه جور بازیهای توی کلاس مرا به دوش میکشید.
زنگهای حرفه حواسم بود روی نیمکت آخر، چسبیده به دیوار بنشینم و با تمام توان، بهترین پانتومیمبافتن را به اجرا بگذارم. بیشتر از کاموا و میل مراقب حرکتکردنهای خانم معلم بودم. با اینکه من در حال بازی دروغین بافتن بودم، خدا خیلی دوستم داشت. خود خانم معلم در حال حرفهایشدن بود و از پشت میزش تکان نمیخورد و بچهها اگر سوال یا مسالهای داشتند، سمتش میرفتند.
موقع نمایش آنقدر نخ را دور انگشتم میپیچیدم و باز میکردم که ظهرها سیمتلفن تحویل مادر میدادم. مادر باسلیقه بود. استاد بافتنی بود. بافتنیهایش تمیز بود. عمهجان همیشه میگفت بافتهای ناهید سکه داره. مادر برای یکدستشدن بافتنی من، سیمتلفن را غرغرکنان اتو میزد و شروع به بافتن چند رج دیگر میکرد.
بعد از یک ماه، شالگردنها بافته شده بودند. حالا باید کلاه سر میانداختیم. کلاه را سر انداختیم. اواسط بافت کلاه بودیم. یکروز خانممعلم که دیگر دستش راه افتاده بود و حتی هنگام بافتن با ما صحبت هم میکرد بالاخره از پشت میزش بلند شد. توی کلاس راه میرفت و روی سر بچهها به تماشا میایستاد.
به بچهها نکاتی یاد میداد تا بافتنیشان تمیزتر از کار در بیاید. خانممعلم سمت ردیفی که من نشسته بودم پیچید. هول شدم. قلبم مثل قلب جوجه زردهایی که گاهی توی مشتم میگرفتم، تندتند میزد. انگار موقع دزدی یکی مچم را گرفته باشد. کاموا را انداختم روی زمین و یکی دو بار با کفشم لگد کردم. با رسیدن خانم معلم، برای برداشتن کاموا خم شدم.
کاموای خاکیشده را برداشتم و با غم و آه و ناله شروع به تمیزکاری کردم. خانممعلم لبخندی زد و گفت اشکالی نداره، تر و تمیزش کن. در حال کامواتکانی بودم که خانممعلم پشت میزش برگشت. رو به ما ایستاد و گفت بچهها زودتر بافت کلاه رو تموم کنین اما دقت کنین تمیز ببافین. قراره توی اداره از بهترین کارهای دانشآموزها در هر زمینهای نمایشگاه بذارن. منم از بین شما
کار سه نفر رو انتخاب میکنم ... .
زنگ خانهرفتن به صدا درآمد. خانممعلم خداحافظی کرد. نفس عمیقی کشیدم. خدا را بیشتر از همیشه دوست داشتم اما نمیدانستم او هم هنوز دوستم دارد یا نه!
ظهر ماجرا را برای مادر تعریف کردم. خوشحال و خندان گفتم مطمئنم منم انتخاب میشم. نفر اول خودمم ... آخه بافتنی هیچکدوم از بچهها مثل من تمیز و قشنگ نیست! چشمهایم روشن شده بود و برق میزد. خودم را در حال دریافت جایزه تصور میکردم که مادر خونسرد با لبخندی کج، ابرو بالا انداخت و گفت منظورت منم دیگه؟! منظورش را چماقی کرد و کوبید توی سرم. کابوسهایم شروع شد. هر شب خانممعلم توی کلاس پشت میزش مینشست و پچپچ بچهها را با کوبیدن میلهای بافتنی روی میز ساکت میکرد و متهم س. الف. س که من بودم را مجرم میشناخت!
شبها کابوس میدیدم. کابوسها بیخوابم کرده بودند. بیانضباط شده بودم. سر کلاس علوم و فارسی و ریاضی چرت میزدم. کمکم صدای معلمهایم
درآمده بود.
بافت کلاه هم تمام شد. جلسه آخر کلاه و شالگردنها را روی میزهایمان گذاشتیم. خانممعلم یکییکی همه را برانداز کرد و توی کاغذ دستش چیزی نوشت.
کلاه را از جلوی صورتم بالا برد. خانممعلم را میدیدم که با میلها روی میز میکوبد و جلوی همه بچهها مرا دروغگو خطاب میکند!
کلاه را روی میز گذاشت. جلوی چشمهایم را گرفته بودم که آبرویم را نبرند. اشکهایم از کف دستانم بیرون میزدند. گر گرفته بودم. به خانممعلم خیره شده بودم. پلک نمیزدم. آب دهانم را بهسختی قورت دادم و منمنکنان گفتم خانم ما... مادرمون ... خانممعلم شال گردن تاشده را از روی میز برداشت. پشت و رویش را نگاهی کارشناسانه انداخت. با صدایی آرام و مهربان گفت مادرت واقعا هنرمنده ... .
با هم صحبت کردیم. قرار شده توی مدرسه کلاس آموزش بافتنی هم بذاره.
شالگردن قرمز را تا کرد و روی میز گذاشت و توی کاغذش چیزی نوشت!