آقازاده آسمانی

درباره شهید حجت‌الاسلام امین‌عباس رشید که هیچ‌گاه از جایگاه پدرش استفاده نکرد

آقازاده آسمانی

در روز بیست‌وسوم خردادماه سال۱۴۰۴،خبر شهادت حجت‌الاسلام امین‌عباس رشید، فرزند سپهبد شهید غلامعلی رشید، فرمانده فقید قرارگاه مرکزی حضرت خاتم‌الانبیا(ص)،ایران را در اندوهی عمیق فرو برد.پدری فرمانده، پسری طلبه‌؛ هر دو در یک پرواز، به دیدار محبوب شتافتند.

امین‌عباس، نه‌تنها فرزند یکی از برجسته‌ترین فرماندهان نظامی کشور بود، بلکه نمونه‌ای از ساده‌زیستی و تواضع حقیقی در روزگار پرهیاهوی ما به‌شمار می‌رفت. دوستان و همنشینانش او راطلبه‌ای آرام وبی‌تکلف می‌دانستندکه هیچ‌گاه نخواست پشت نام پدر پنهان شود. برای بسیاری از کسانی که سال‌ها با او نشست و برخاست داشتند، باورش دشوار بود که شیخ عباس، همان فرزند دومین شخصیت ارشد نظامی کشوراست.در اردوهای راهیان نور، وقتی از او درباره نام خانوادگی‌اش می‌پرسیدند، تنها با لبخندی کوتاه پاسخ می‌داد: «من همان شیخ عباسم.» 11 سال در این برنامه‌ها حضور داشت اما هرگز از نسبت خانوادگی خود سخنی نگفت. 
او اهل سفرهای زیارتی بود اما نه با تشریفات. اقامت در هتل‌های لوکس را نمی‌پذیرفت و ترجیح می‌داد در حسینیه‌ها و حوزه‌ها سکونت کند. چند روز پیش از شهادت، قصد داشت به‌تنهایی به کربلا برود و از دوستانش خواسته بود جایی ساده برای اقامتش معرفی کنند.  در ایام اربعین، همراه دوستانش موکبی برپا می‌کردند و لباس زائران را می‌شستند و خشک می‌کردند‌؛ کاری که از نگاهش عبادت بود، نه خدمت. اهل اردوی جهادی بود، خستگی برایش معنا نداشت و خدمت به مردم را افتخار می‌دانست. زندگی‌اش چون بسیاری از طلاب، ساده و بی‌تجمل بود. گاهی با سختی‌های مالی دست و پنجه نرم می‌کرد اما هرگز به پدرش برای کمک مالی متوسل نشد. وقتی خودروی شخصی‌اش خراب شد و هزینه تعمیر آن بیش از توانش بود، خود با پیگیری فراوان وام گرفت و ماشین را تعمیر کرد. حتی زمانی که خودرویش به پارکینگ منتقل شد و ماه‌ها ترخیص آن طول کشید، بدون هیچ گلایه‌ای و بدون آن‌که از نفوذ پدر استفاده کند، با صبر زندگی کرد. امین‌عباس پس از پایان تحصیلات کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران، به‌دلیل مشکلات اداری و تأخیر در دفاع از پایان‌نامه، نتوانست مدرک خود را بگیرد‌ اما باز هم حاضر نشد با اتکا به نام پدر این مسیر را هموار کند. او می‌خواست با تلاش خود پیش برود، نه زیر سایه نام دیگران.  نه پدرش، مردی که عمرش را در خدمت وطن گذرانده بود، هرگز چنین اجازه‌ای می‌داد و نه پسر، چنین عزتی را با امتیاز معاوضه می‌کرد. دو روح بزرگ، در دو قامت متفاوت اما با یک منش مشترک: بی‌اعتنایی به دنیا.  در بازگشت از یکی از اردوهای راهیان نور، وقتی تعدادی از دانشجویان ناچار شدند در راهروی قطار بخوابند، شیخ عباس نیز از ورود به کوپه خودداری کرد. عمامه‌اش را زمین گذاشت و همانجا، در کنار آنان دراز کشید. رفتارش درس عملی از «مردمی بودن» بود. 
چند سال پیش توانست به‌عنوان معلم استخدام شود اما وقتی دریافت همکارانش به‌واسطه شناخت از پدرش به او نگاه متفاوتی دارند، بی‌درنگ استعفا داد تا حتی شائبه‌ای از رانت در مسیرش نباشد. می‌گفت: «می‌خواهم مردم به خاطر خودم احترامم کنند، نه به خاطر پدرم.»
برای سخنرانی در مسجد یکی از شهرک‌های نظامی دعوت شده بود. پیش از مراسم از برگزارکنندگان خواسته بود در بنر تبلیغاتی، از نام خانوادگی‌اش استفاده نکنند تا کسی او را نشناسد و گمان نکند به‌واسطه پدر در آنجا حضور دارد. 
شب پیش از شهادت، در هیأت مشغول آماده‌سازی غذای نذری عید غدیر بود. به دوستانش گفت: «خیلی خسته‌ام، می‌روم کمی استراحت کنم، بعد از نماز صبح برمی‌گردم.» هیچ‌کس نمی‌دانست که آن شب، آخرین استراحت زمینی اوست و صبح، زمان پروازش به ملکوت خواهد بود‌؛ پروازی مشترک با پدر. شاید تنها زمانی که از جایگاه پدر بهره برد، همان لحظه وصال بود‌؛ وقتی پدر و پسر، دو شهید سربلند، در یک قاب جاودانه قرار گرفتند. 
​​​​​​​در عصری که نام خانوادگی می‌تواند کلید عبور از هزار در بسته باشد، امین‌عباس رشید در سکوت زیست. سکوتی که فریاد عزت بود‌؛ صدایی از جنس ایمان و شرافت. نه خودروی لوکس داشت، نه ویلا و نه عنوانی برای فخر فروختن اما در ترازوی جاودانگی، سنگین‌تر از بسیاری از نامداران این روزگار بود‌؛ آنان که با هیاهو آمدند و در فراموشی رفتند. 
و چنین شد که شیخ عباس، آن طلبه بی‌تکلف، با پدری فرمانده، هر دو در یک مسیر، به یک مقصد رسیدند: شهادت.