نان به كوه  می‌چسبد....

سفرنامه حج

نان به كوه می‌چسبد....

    زبان، آبرو و عزت آدمی‌ست. واژه‌ها نبودند هیچ نبود كه شاخص آدمی از نبات و جماد باشد، نقش‌های خط‌خطی كوچولویی كه به‌وسیله‌شان حرف می‌زنیم، می‌شنویم، می‌خوانیم، می‌نویسیم و فكر می‌كنیم... نیمه شبی است در مكه با گرمایی چسبانك و خیس... بی‌خوابی زده به سرم. به مصطفی می‌گویم برویم حرا را ببینیم. خوشم می‌آید پایه است. رفاقت بلد است. ده‌دقیقه بعدش توی تاكسی‌ایم. حنیف، جوان مصری راننده ماست. مسیر از بین چادر‌های مناست و كنار جمرات كه چند روز پیش رمیش كردیم. یك تونل بزرگ و طولانی هم توی مسیر است، این‌قدر طولانی كه انگار دارم زمان را به عقب بر می‌گردم. راننده گیج وگول است یا ناآشنا كه با كلی گشتن بالاخره مارا پیاده می‌كند در كوهپایه جبل‌النور... یاللعجب، فكر می‌كردیم خودمان دیوانه‌ایم، نگو محمد بانمك‌تر از یوسف، كلاف به دستانی مثل ما كم ندارد الحمدلله، شیب وحشتناك كوچه منتهی به كوهپایه نهیب می‌دهد این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. لاتی هم دنده‌عقب ندارد، به پیرمرد و پیرزن‌هایی كه توی دیار خودشان رمق تا در یخچال رفتن هم ندارند نگاه می‌كنم و از سی و چند سالگی‌ام خجالت می‌كشم، سخت‌ترین راه‌ها با اولین قدم آغاز می‌شود، اولین قدم را برمی‌دارم. اولین پله بسم‌ا... الرحمن الرحیم یاعلی مددی... 
كم‌كم شهر مكه می‌آید زیر پاهای‌مان و دوردست‌ها پدیدارترند. مكه مانند یك صندوقچه دیده می‌شود كه كفش را طلا و جواهر ریخته آمد و برخش می‌زند. یك پاتیل بزرگ كه تویش طلای سرخ عربی ذوب كرده‌اند، برق چشمگیری دارد لاكردار... هنوز تاریك است قرص‌جوشان ماه با حباب‌های ستاره توی پیاله سرمه‌ای شب دلبری می‌كند. نمی‌دانیم چقدر راه را آمده‌ایم، مسیر گول زننده است. صدای اذان از شهر مكه بلند می‌شود... خدا نصیبتان كند یك اذان صبح روی یك كوه توی مكه باشید، مكه هر كوچه‌اش یكی دو مسجد دارد، همه با هم اذان می‌گویند آن هم نه یك نوار پخش كنند زنده اذان می‌گویند صدای اذان‌ها به هم می‌آمیزد یك جور خاصی می‌شود یك جور خاصی كه نمی‌توانی هیچ جا پیدایش كنی، درست مثل وقت‌هایی كه می‌روی توی عطر فروشی و بوی همه عطرها قاطی شده و تو نمی‌دانی این رایحه پریشیده در هوای عطاری رایحه كدام شیشه است و بگویی همین را می‌خواهم همین بوی رها در هوا را ... یك صدایی مثل صدای چرخش زمین دارد مثل باز شدن دریچه‌های سد مثل صدای رشد درخت‌ها و واشدن گل‌ها وگریه كرگدن‌ها... اذان به انتها رسیده مومنان می‌خزند لای شكاف كوه‌ها و پیدا كردن جایی برای ادای فریضه صبحگاهی... پاسست می‌كنم با بطری آبی كه همراه دارم وضو می‌سازم و ا... اكبر... دوساعتی كم و بیش بالا آمده‌ایم و مكه تقریبا زیر پایمان است حالا تقریبا بالا‌ترین جای مكه اسم، بیت‌ا... از دور نمایان می‌شود مثل یك قلوه الماس كه نورش در دیگ جوشان طلای سرخ متفاوت است و سیاهی شب را چاك می‌دهد تا آسمان برسد. چشم بصیرت كه ندارم اما كاش یك دوربین فرشته‌نما اختراع شده بود فوج فوج فرشته‌ها را می‌شد دید و مست شد. رمق به زانوهای پشت‌میزنشین شهری شده‌ام نمانده. یك محوطه مسطح بالای كوه پیدا می‌كنم می‌ایستم بغل بقیه مومنان به تاراج خستگی. نرمه نسیمی عرق كله تراشیده‌ام را به بازی گرفته. بخارش می‌كند كیف می‌دهد مثل چی! پشت پلك قله‌ای زغالی رنگ در دور دست، نیلی می‌شود، مشرق است. می‌ایستم به تماشای زلف افشانی خورشید. نمه نمه با كرشمه بالا می‌آید و زلف شلال می‌كند روی عزیزترین شهر خدا، مكه.