چند روایت برای روزی که به نام حضرت فاطمهمعصومه(س) است
مرغ دلم راهی قم میشود...
با احترام میگفت: «بانو»
هر وقت میخواست از ایشان صحبت کند با احترام خاصی میگفت: «بانو». آخرینبار فکر کنم همین چند روز پیش این عبارت را از زبانش شنیدم: «آقاجان! چند روز دیگر تولد بانوست. نکند امسال که کرونا آمده و رفتن به زیارت سخت شدهاست روز تولد خانم را فراموش کنیم. نکند شب تولد تازه یادمان بیفتد که باید کاری کنیم و باز برویم سراغ همان کارهای تکراری همیشه ... بانو گردن ما خیلی حق دارد ... خیلی ...»
دلم برای مشهد تنگ شدهاست
به حرم که میرسم بغض کار خودش را کردهاست. بغضم بیمحابا راهش را بازمیکند و اشک خودش را به چشمم میرساند. نمیخواهم کسی حالم را ببیند. یکجورهایی خجالت میکشم. ایستادهام توی صحن و همه حسرت عالم چهارزانو نشسته روی قالیچه قلبم. پردههای رواق کنار میرود و ضریح بانو پهن میشود توی چشمم. حس خواهرانهشان مینشیند توی جانم. انگار ایشان محرم اسرارند و میتوانی حرف دلت را بزنی. اصلا دیگر حرفیهم نمیخواهم بزنم. انگار نگفته، بانو همه چیز را میداند. اما این اشکها مگر دستبردارند... همینطور میغلتند و میآیند. انعکاس تصویر ضریح از پشت پنجرهها و چراغهای حرم و بلورهای اشک کار دلم را میسازند. حرف دیگری نمیماند. وقت خداحافظی یک بار دیگر از راه دور ضریح بانو را نگاه میکنم و زیر لب میگویم بانوجان! این روزها دستمان که به ضریحتان نمیرسد بماند ... با دلتنگیهایمان برای مشهد چه کنیم ...؟
در جوار بانو
حسودیام میشود به این همه آدمهای بزرگی که اینجا هستند. آدمهایی که تا قبل از مرگشان کمتر کسی میشناختشان اما اینجا به برکت وجود بانو، زائران به آنها هم سر میزنند. با خودم میگویم این هم توفیق میخواهد، نه! یعنی کجا از اینجا بهتر، کدام زمین به بهشت نزدیکتر که تو را در جوار ضریح بانو مهمان کند. دلم گرفته از اینکه مردن هم توفیق میخواهد که احتمالا من ندارم. از همان دور میگویم: «ما که لیاقت نداریم، حداقل شما سفارش ما را به بانو کنید. شما که عزیز بودید و در جوار بانو عزیزتر هم شدید. شما که بنده خوب خدا بودید، بیادعا مثل همان جملهای که روی مزارتان نوشتهاند ... العبدمحمدتقی بهجت ...»
ترککردن گروه
تلفن همراهش را درآورد و تند و تند شروع میکند به پاککردن عکسها و فیلمهایی که توی گوشی دارد. بعدش میرود سراغ تلگرام و شروع میکند به خارجشدن از بعضی گروههای تلگرامی و کانالها. میگویم: «داری چهکار میکنی؟» نگاهی به من میکند و میگوید: «هیچی!» میپرسم: «یعنیچی هیچی؟ نترس کسی توی گوشیات را نگاه نمیکند.» میگوید: «خجالت میکشم. این همه عکس و فیلم و کانالهای جورواجوری که توی گوشی من است بعد میخواهم بروم زیارت. احساس خوبی ندارم. احساس میکنم آنجا توی حرم یکی هست که همهچیز را میبیند. دلم را، قلبم را و حتی فیلمها و عکسهای تو گوشیام را ... .» پوزخندی میزنم و میگویم: «ایبابا تو دیگه چرا؟ تو که دانشجوی این مملکت هستی دیگه چرا از این حرفها میزنی!» نگاهی به من میکند و میگوید: «برایم مهم نیست چه فکری درباره من میکنی. دلم میخواهد وقتی وارد حرم میشوم پاکِ پاکِ پاک باشد. فرقی نمیکند حافظه گوشی تلفن همراهم یا حافظه قلبم ... این را میگوید و گزینه Leave channel را میزند.
مثلث نجات
دستوپاشکسته فارسی صحبت میکند. نصف فارسی نصف عربی میگوید: «شما توی ایران یک مثلثی دارید که قدرش را نمیدانید.» فکر میکنم میخواهد یک عبارتی را بگوید اما اشتباهی تلفظ میکند. میگویم: «مثلث؟» جواب میدهد: «بله. مثلث.» میگویم: «کدام مثلثی که خودمان خبر نداریم؟» میگوید: «ها! یک ضلع این مثلت حرم امامرضا(ع) است. یک ضلع دیگر همینجاست حرم خانم فاطمهمعصومه(س)، یک ضلع دیگرش هم مسجد جمکران. هرکسی از شما خودش را در پناه این مثلث قرار داد دیگر خیالش باید راحت باشد. ما که مسافریم شما که اینجا هستید قدر این نعمت را بدانید. حواستان باشد با این مثلث هم دنیا مال شماست هم آخرت ...».
دیدار
راوی نوشت: فاطمهمعصومه سلاما...علیها، علمش را از جدش علی علیهالسلام به ارث بردهبود، عصمت را از فاطمهزهرا سلاما...علیها و حمایت از برادر را از زینب کبری سلاما...علیها ...
السلامعلیک یا بانو ...!
مرد دوزانو روبهروی حرم نشسته بود و زیر لب زمزمه میکرد:
در حضورت کریمه عالم
میزنم در جوارتان زانو
با دلی که شکسته میگویم
السلامعلیک یا بانو ...!
باغ ارم
«ارم» را در فرهنگ عمید این طور معنی کردهاند: باغی است به منزله بهشت زمینی. اما مگر یک اسم چقدر میتواند روی خاصیت چیزی اثر بگذارد؟ نمیفهمم چرا وقتی توی این خیابان راه میروم رایحهای شبیه قدمزدن در باغ ارم را حس میکنم. با این تفاوت که انگار این رایحه اصل است و آن رایحه گل و ریحان باغ ارم را از اینجا اسانس گرفتهاند. ارم نام خیابانی است که سالهاست خودش را انداخته در پای حضرت معصومه (س) و پایین پای حرم فرش شدهاست. توی این خیابان که راه میروی رد یک رایحه از گل و ریحان و شکوفه و چند بوی ناشناخته دیگر مشامت را پر میکند و چشمانت را میبندد و دنبال خط خودش میکشد. اگر خط این رایحه را بگیری و بروی میکشاندت تا باغ فیروزهای روی دیوارهای حرم. گلها و نقشهای توی کاشیها زندهاند. عطر دارند. لابد فتوسنتز هم میکنند. و گرنه چرا در هوای این حرم این قدر راحت نفس میکشیم؟
این رایحه دستت را میگیرد و میبرد تا روزهایی در سال 605 قمری که دستهای محمدبن ابی طاهر کاشی قمی، کاشیهای این حرم را طرح میزد. کاشیهای بی جانی که از وقتی روی دیوارهای این حرم کاشته شدند جان گرفتند و این طور این خیابان را ارم کردند.
کودکی ما لابه لای این باغها دویده و پا گرفتهاست. شخصیت ما میان خوف و رجای باغ خوش عطر کاشیها و نفس شکنی آینهکاریها شکل گرفتهاست. از کودکی در حرم امن این خواهر و برادر هر جا کم آوردهایم عطر گلهای کاشیها روح مان را سرپا کردهاست و هر جا به خودمان غره شدهایم آینه کاریهای حرم ما را به خودمان آوردهاند که یک نفس شکستنی بیش نیستی! بعد که شکستهایم، دستمان را گرفته و نشان دادهاند که ببین چندجای این حرم تکثیر شدهای!
حالا که توی خیابان ارم راه میروم و این باغ را نفس میکشم فکر میکنم فقط حرم این خواهر و برادر برای ما یک مکتب خودسازی و خودشناسی است.
مصائب شیرین دختر داشتن
از همان سونوگرافی شرمگنانه اول که میشنوی دختر است، نفست بند میآید. چیزی توی تیره کمرت مورمور میکند، میخزد و میرود توی شقیقههایت. میخندی از همان خندههای بادهان بسته که یک پاف هوا از بینیات بیرون میدهی و بعد سریع نفس میکشی که نفس کم نیاوری. حالا تو پدری ... با یک عالمه برنامه برای آیندهاش و یک عالمه محدودیت که مطمئنی نمیگذارد به آرزوهایش برسد.
اولین بار که میگوید بابا... اولین بار که توک دندانهای شیریاش میخورد به سر قاشق چایخوری وقت سرلاک خوردن. اولین گل صورتی که چهارتا شوید موهایش را میگیرد و تو دلت ضعف میرود .
اولین بار که با یک پوشک کپل تاتیتاتی میکند و کفشهای عروسکیاش فیقفیق میکند و... و توی پدر باید برای همه اینها بغض کنی و چانهات بلرزد و حتی همسرت هم نفهمد... تو عاقله مرد میشوی و دخترت میبالد و رشد میکند و تو هیخودت را سرکوفت میزنی که نکند کم گذاشته باشی.
نکند این تمام پدر بودن نباشد. نکند تو بابای خوبی نباشی و هزار تا نکند دیگر... پدر که باشی باید با همه چای و قهوههای ریخته شده در فنجانهای خالی پلاستیکی خستگیات را در کنی و همیشه برای برسکشیدن موهایش وقت بگذاری و فرق لاکهای کالباسی و پوست پیازی و یاسی و صورتی چرک را بدانی ... پدر که باشی کلید خانه توی جیبت به هیچ کارت نمیآید... تو در خانه یک جفت چشم و یک قلب کوچولوی قرمز چشم انتظار داری که با هر دینگدینگ افاف دلش پر میکشد و میآید برای باز کردن در.
پدر یک دختر بودن، بزرگترین تجربه ای است که یک مرد میتواند داشته باشـــــد. یک امر ترسناک شیرین. اینکه یکی توی این دنیا تصورش این است بابا، پدر، اسم اعظم اوست و با خواندن و زمزمه کردنش هرگرهای با هر قدرت و سفتی و کور بودن به یک پلکبههمزدن باز میشود و تو در دلت هی به خودت میگویی نکند کاری کنی که بشکنی، نکند کاری کنی که سرت پایین بیفتد و بگویی شرمنده ندارم و نمیشود .
روز دختر که میشود همه این فکر و خیالها از ذهنت میگذرد. روی کاغذ که میآوری تشدید میشود . بعد بغض میکنی و سعی میکنی زودتر ستونت را تمام کنی بروی توی تراس کسی اشکهایت را نبیند. دختر بابا روزت مبارک!
هر وقت میخواست از ایشان صحبت کند با احترام خاصی میگفت: «بانو». آخرینبار فکر کنم همین چند روز پیش این عبارت را از زبانش شنیدم: «آقاجان! چند روز دیگر تولد بانوست. نکند امسال که کرونا آمده و رفتن به زیارت سخت شدهاست روز تولد خانم را فراموش کنیم. نکند شب تولد تازه یادمان بیفتد که باید کاری کنیم و باز برویم سراغ همان کارهای تکراری همیشه ... بانو گردن ما خیلی حق دارد ... خیلی ...»
دلم برای مشهد تنگ شدهاست
به حرم که میرسم بغض کار خودش را کردهاست. بغضم بیمحابا راهش را بازمیکند و اشک خودش را به چشمم میرساند. نمیخواهم کسی حالم را ببیند. یکجورهایی خجالت میکشم. ایستادهام توی صحن و همه حسرت عالم چهارزانو نشسته روی قالیچه قلبم. پردههای رواق کنار میرود و ضریح بانو پهن میشود توی چشمم. حس خواهرانهشان مینشیند توی جانم. انگار ایشان محرم اسرارند و میتوانی حرف دلت را بزنی. اصلا دیگر حرفیهم نمیخواهم بزنم. انگار نگفته، بانو همه چیز را میداند. اما این اشکها مگر دستبردارند... همینطور میغلتند و میآیند. انعکاس تصویر ضریح از پشت پنجرهها و چراغهای حرم و بلورهای اشک کار دلم را میسازند. حرف دیگری نمیماند. وقت خداحافظی یک بار دیگر از راه دور ضریح بانو را نگاه میکنم و زیر لب میگویم بانوجان! این روزها دستمان که به ضریحتان نمیرسد بماند ... با دلتنگیهایمان برای مشهد چه کنیم ...؟
در جوار بانو
حسودیام میشود به این همه آدمهای بزرگی که اینجا هستند. آدمهایی که تا قبل از مرگشان کمتر کسی میشناختشان اما اینجا به برکت وجود بانو، زائران به آنها هم سر میزنند. با خودم میگویم این هم توفیق میخواهد، نه! یعنی کجا از اینجا بهتر، کدام زمین به بهشت نزدیکتر که تو را در جوار ضریح بانو مهمان کند. دلم گرفته از اینکه مردن هم توفیق میخواهد که احتمالا من ندارم. از همان دور میگویم: «ما که لیاقت نداریم، حداقل شما سفارش ما را به بانو کنید. شما که عزیز بودید و در جوار بانو عزیزتر هم شدید. شما که بنده خوب خدا بودید، بیادعا مثل همان جملهای که روی مزارتان نوشتهاند ... العبدمحمدتقی بهجت ...»
ترککردن گروه
تلفن همراهش را درآورد و تند و تند شروع میکند به پاککردن عکسها و فیلمهایی که توی گوشی دارد. بعدش میرود سراغ تلگرام و شروع میکند به خارجشدن از بعضی گروههای تلگرامی و کانالها. میگویم: «داری چهکار میکنی؟» نگاهی به من میکند و میگوید: «هیچی!» میپرسم: «یعنیچی هیچی؟ نترس کسی توی گوشیات را نگاه نمیکند.» میگوید: «خجالت میکشم. این همه عکس و فیلم و کانالهای جورواجوری که توی گوشی من است بعد میخواهم بروم زیارت. احساس خوبی ندارم. احساس میکنم آنجا توی حرم یکی هست که همهچیز را میبیند. دلم را، قلبم را و حتی فیلمها و عکسهای تو گوشیام را ... .» پوزخندی میزنم و میگویم: «ایبابا تو دیگه چرا؟ تو که دانشجوی این مملکت هستی دیگه چرا از این حرفها میزنی!» نگاهی به من میکند و میگوید: «برایم مهم نیست چه فکری درباره من میکنی. دلم میخواهد وقتی وارد حرم میشوم پاکِ پاکِ پاک باشد. فرقی نمیکند حافظه گوشی تلفن همراهم یا حافظه قلبم ... این را میگوید و گزینه Leave channel را میزند.
مثلث نجات
دستوپاشکسته فارسی صحبت میکند. نصف فارسی نصف عربی میگوید: «شما توی ایران یک مثلثی دارید که قدرش را نمیدانید.» فکر میکنم میخواهد یک عبارتی را بگوید اما اشتباهی تلفظ میکند. میگویم: «مثلث؟» جواب میدهد: «بله. مثلث.» میگویم: «کدام مثلثی که خودمان خبر نداریم؟» میگوید: «ها! یک ضلع این مثلت حرم امامرضا(ع) است. یک ضلع دیگر همینجاست حرم خانم فاطمهمعصومه(س)، یک ضلع دیگرش هم مسجد جمکران. هرکسی از شما خودش را در پناه این مثلث قرار داد دیگر خیالش باید راحت باشد. ما که مسافریم شما که اینجا هستید قدر این نعمت را بدانید. حواستان باشد با این مثلث هم دنیا مال شماست هم آخرت ...».
دیدار
راوی نوشت: فاطمهمعصومه سلاما...علیها، علمش را از جدش علی علیهالسلام به ارث بردهبود، عصمت را از فاطمهزهرا سلاما...علیها و حمایت از برادر را از زینب کبری سلاما...علیها ...
السلامعلیک یا بانو ...!
مرد دوزانو روبهروی حرم نشسته بود و زیر لب زمزمه میکرد:
در حضورت کریمه عالم
میزنم در جوارتان زانو
با دلی که شکسته میگویم
السلامعلیک یا بانو ...!
باغ ارم
«ارم» را در فرهنگ عمید این طور معنی کردهاند: باغی است به منزله بهشت زمینی. اما مگر یک اسم چقدر میتواند روی خاصیت چیزی اثر بگذارد؟ نمیفهمم چرا وقتی توی این خیابان راه میروم رایحهای شبیه قدمزدن در باغ ارم را حس میکنم. با این تفاوت که انگار این رایحه اصل است و آن رایحه گل و ریحان باغ ارم را از اینجا اسانس گرفتهاند. ارم نام خیابانی است که سالهاست خودش را انداخته در پای حضرت معصومه (س) و پایین پای حرم فرش شدهاست. توی این خیابان که راه میروی رد یک رایحه از گل و ریحان و شکوفه و چند بوی ناشناخته دیگر مشامت را پر میکند و چشمانت را میبندد و دنبال خط خودش میکشد. اگر خط این رایحه را بگیری و بروی میکشاندت تا باغ فیروزهای روی دیوارهای حرم. گلها و نقشهای توی کاشیها زندهاند. عطر دارند. لابد فتوسنتز هم میکنند. و گرنه چرا در هوای این حرم این قدر راحت نفس میکشیم؟
این رایحه دستت را میگیرد و میبرد تا روزهایی در سال 605 قمری که دستهای محمدبن ابی طاهر کاشی قمی، کاشیهای این حرم را طرح میزد. کاشیهای بی جانی که از وقتی روی دیوارهای این حرم کاشته شدند جان گرفتند و این طور این خیابان را ارم کردند.
کودکی ما لابه لای این باغها دویده و پا گرفتهاست. شخصیت ما میان خوف و رجای باغ خوش عطر کاشیها و نفس شکنی آینهکاریها شکل گرفتهاست. از کودکی در حرم امن این خواهر و برادر هر جا کم آوردهایم عطر گلهای کاشیها روح مان را سرپا کردهاست و هر جا به خودمان غره شدهایم آینه کاریهای حرم ما را به خودمان آوردهاند که یک نفس شکستنی بیش نیستی! بعد که شکستهایم، دستمان را گرفته و نشان دادهاند که ببین چندجای این حرم تکثیر شدهای!
حالا که توی خیابان ارم راه میروم و این باغ را نفس میکشم فکر میکنم فقط حرم این خواهر و برادر برای ما یک مکتب خودسازی و خودشناسی است.
مصائب شیرین دختر داشتن
از همان سونوگرافی شرمگنانه اول که میشنوی دختر است، نفست بند میآید. چیزی توی تیره کمرت مورمور میکند، میخزد و میرود توی شقیقههایت. میخندی از همان خندههای بادهان بسته که یک پاف هوا از بینیات بیرون میدهی و بعد سریع نفس میکشی که نفس کم نیاوری. حالا تو پدری ... با یک عالمه برنامه برای آیندهاش و یک عالمه محدودیت که مطمئنی نمیگذارد به آرزوهایش برسد.
اولین بار که میگوید بابا... اولین بار که توک دندانهای شیریاش میخورد به سر قاشق چایخوری وقت سرلاک خوردن. اولین گل صورتی که چهارتا شوید موهایش را میگیرد و تو دلت ضعف میرود .
اولین بار که با یک پوشک کپل تاتیتاتی میکند و کفشهای عروسکیاش فیقفیق میکند و... و توی پدر باید برای همه اینها بغض کنی و چانهات بلرزد و حتی همسرت هم نفهمد... تو عاقله مرد میشوی و دخترت میبالد و رشد میکند و تو هیخودت را سرکوفت میزنی که نکند کم گذاشته باشی.
نکند این تمام پدر بودن نباشد. نکند تو بابای خوبی نباشی و هزار تا نکند دیگر... پدر که باشی باید با همه چای و قهوههای ریخته شده در فنجانهای خالی پلاستیکی خستگیات را در کنی و همیشه برای برسکشیدن موهایش وقت بگذاری و فرق لاکهای کالباسی و پوست پیازی و یاسی و صورتی چرک را بدانی ... پدر که باشی کلید خانه توی جیبت به هیچ کارت نمیآید... تو در خانه یک جفت چشم و یک قلب کوچولوی قرمز چشم انتظار داری که با هر دینگدینگ افاف دلش پر میکشد و میآید برای باز کردن در.
پدر یک دختر بودن، بزرگترین تجربه ای است که یک مرد میتواند داشته باشـــــد. یک امر ترسناک شیرین. اینکه یکی توی این دنیا تصورش این است بابا، پدر، اسم اعظم اوست و با خواندن و زمزمه کردنش هرگرهای با هر قدرت و سفتی و کور بودن به یک پلکبههمزدن باز میشود و تو در دلت هی به خودت میگویی نکند کاری کنی که بشکنی، نکند کاری کنی که سرت پایین بیفتد و بگویی شرمنده ندارم و نمیشود .
روز دختر که میشود همه این فکر و خیالها از ذهنت میگذرد. روی کاغذ که میآوری تشدید میشود . بعد بغض میکنی و سعی میکنی زودتر ستونت را تمام کنی بروی توی تراس کسی اشکهایت را نبیند. دختر بابا روزت مبارک!