روایتی از پیادهروی اربعین 1400 که جای ایرانیها خیلی در آن خالی است
چک اول را در یک وجب اول راه خوردم
تا حالا یک جمله بوده که هر بار بشنوید گریه کنید؟! یعنی مثلا بار دهم هم که بشنوید گریه کنید، دست خودتان هم نباشد، هی بگویند، هی گریه کنید، هی بگویند، هی گریه کنید؟
من هر وقت این جمله دوکلمهای را میشنوم گریه میکنم، هرجا باشد، هر چند بار که شنیدهباشم، از دهان هر کسی که بیرون بیاید، من حتی وقتی به آن فکر هم میکنم، گریه میکنم. البته خیلی مربوط به زمان و مکان است، من وقتی توی جاده نجف به کربلا این دو کلمه را در کنار هم میشنوم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، هی به معنی آن فکر میکنم، شما کلمه اینطور دارید؟
از کنار ضریح فاصله میگیرم و عقبعقب میآیم تا به سمت صحن حضرتزهرا(س) بروم و نماز بخوانم، حرم امیرالمومنین یک حال خوبی دارد که آدم دلش نمیخواهد از آن انگورهای ضریح و سقف لاجوردی چشم بردارد.
من هم مثل بقیه، چشم دوختهام به ضریح و هی دارم تند و تند رخصت میگیرم که بروم زیارت حرم امامحسین(ع) و راه کربلا را در پیش بگیرم. یک چیزی روی پاهام کشیده میشود و من انگار که ترسیدهباشم فوری پایم را میکشم و به پایین نگاه میکنم، یک اعرابی نشسته و دست روی پای زوار میکشد و بعد به صورتش میمالد.
من دستبوسی آدمهای بزرگ را دیدهام، از شما چه پنهان دست پدربزرگ و مادربزرگهایم را میبوسیدم اما یادم نمیآید تا حالا دست روی پای تنابندهای کشیدهباشم و سرمه چشم کنم. من حتی کسی را ندیدهام که خاک پای کسی را به چشم بساید.
او اما نشستهبود و داشت خاک پای زائران امامحسین(ع) را به صورت میکشید، نه در پایان راه، همان اول اول راه، همانجایی که مجوز مسیر داده میشود، همانجایی که تازه هنوز دو قدم از ضریح دور شدهای، همانجا که اول اول راه کربلا است، من چک اول را توی همان یک وجب اول راه خوردم، یادم آمد که آهای، تو که توی این دنیای دیجیتال یک صفر بیخود از هیچ ماشینحسابی نیستی، همین که توی جاده میافتی خاک پایت را به چشم میکشند، مهم نیست کی هستی، حتی آن اعرابی به صورت آدمها نگاه نمیکرد، زل زدهبود به ضریح و داشت صورتش را با خاک پای زائران حسین(ع) تمیز میکرد. ما دو سال است که نبودیم، دو سال نشستهبودیم و از تلویزیون این جاده را دیدهبودیم. یادمان رفتهبود انگار که زائر اینقدر عزیزکردهاست که روی سرشان حلوا حلوا میکنند. اوایل راه خیلی حواسمان نبود که ما کی هستیم و اینجا کجاست.
یعنی واقعا رسیدیم؟
عین چهارتا غریبه به اول جاده رسیدیم. روی آسفالت جاده نجف پا به کربلا گذاشتیم و یکیمان همان اول راه پرسید که واقعا رسیدیم؟! بعد من به زیر پای خودم نگاه کردم که ببینم این چند سانتیمتر که اشغال کردهام واقعا همانجاست؟
چای اول را که خوردم سیر گریه کردم، همان طعم تلخ و شیرین زندگی ما بود، همان تلخی سال گذشته را در قلپ اول چشیدم که این همه رفیق خاک کردیم، این همه به هر دری زدیم، این همه گریه کردیم و آخرش قسمت مان نشد که زائر بشویم. بعد دوباره هم زدم و شیرینی امسال را توی قلپ دوم چشیدم که هرچه بود بالاخره قسمت شد تا دوباره زیر این آسمان نفس بکشیم. به روبهرو نگاه کردم. باغهای نجف سایه انداختهبود روی جاده و از لابه لای درختان سبز، رگههای روشن امید عبور میکرد و روی سر زائران میریخت و چشمهای مردان را تنگ و چادر زنها را خط خطی میکرد.
من هنوز گیج بودم، مثل آن بچهای که تازه به دنیا آمدهباشد و از او فلسفه خلقت را بپرسی. مثل بار اولی که کربلا آمدم، مثل همان باری که با محمد مهدی همت از پلههای اتوبوس پایین آمدیم و به اولین موکب رسیدیم و بوی دود اولین چای عراقی که به مشاممان خورد دو ساعت یک بند گریه کردیم تا هوا تاریک شد. مثل همان بار اولی که حسین شاکری یک شاخه نخل سوخته برداشت و تر و تمیزش کرد و دستم داد و گفت با این راه برو و من سه سال فکر میکردم که اگر آن چوب نباشد، نمیتوانم بروم کربلا و وقتی آن چوب شکست، حسین شهید شدهبود.
من خیلی گیجتر از آن بودم که مثالی برایش بیاورم. فقط همین را بگویم که دوباره به مهدی نگاه کردم و پرسیدم واقعا رسیدیم؟ بعد مهدی جوری که نفهمیدم میخندید یا گریه میکرد، سرش را به نشانه تأیید تکان داد و صورتش را با چفیهاش پوشاند.
یک جاده گریه میکرد
از عمود یک کربلاست، گفتم کربلا؟! اشتباه گفتم! در کربلا که معمولا کسی روضه نمیخواند. آنها که بدون کاروان رفتهاند میدانند که در کربلا قحطی روضه است. عراقیها هیچ روضهای نمیخوانند و وقتی هم میخوانند، عربی است.
چه بشود که یک شب جمعهای باشد یا یک کاروانی رد شود و یک نفر روضهای بخواند، اگر نه که کربلا روضه نمیخوانند. تا دلتان بخواهد اما مسیر نجف به کربلا روضه خوان دارد. انگار که هر کسی را میبینی یک بلندگوی کوچک است که بلندبلند روضه خودش را میخواند. گفتم روضه خودش؟! اشتباه گفتم، به زبان خودش روضه میخواند. مثلا شما فکر کنید بیست و چند میلیون مداح در جاده راه میروند و روضه میخوانند. یکیشان روی سرش سینی غذا گذاشته و در آفتاب نشسته و صورتش پر از قطرات عرق است و فریاد میزند، یک قدم آن طرفتر پسرش است که یک سینی کوچک روی سرش دارد و پر از آب است. بعد تو فکر میکنی که این روضه را کجا دیدی؟ چه کسی خواندهبود؟ این روضه مال کیست؟ یاد آن پسری میافتی که همه چیز را از پدرش یاد گرفت، مثلا یاد گرفت که سپر باشد و تیرباران بشود.
مثلا آن بچهها که در راه از سر و کولت بالا میروند که داخل موکبشان غذا بخوری، شیخهایی که دست روی سرشان میگذارند و به تو تعارف میکنند که مهمانشان باشی، آنها که ذوق میکنند وقتی یک خسته نباشید بهشان میگویی و تشکر میکنی، یا آن زن چاق عربی که حتی آب معدنی نداشت و با پسر بیمارش ایستادهبود و با پارچ به زائران آب گرم میداد و رونق موکبش از هر موکب دیگری بیشتر بود و تو وقتی ذوق کردن بچه معلولش را میدیدی بیاختیار گریه میکردی، بیشتر از همه روضهها اما روضه دختربچههاست. آرام دستش را گرفتهبود و برای اینکه نترسد کنار خودش میآورد. توی صورت سرخ و سفید دختر بچه عربی، یک جفت بادامیقرمز بود، یک جفت از آن چشمها که میدانی اینقدر گریه کرده، باریک شدهاند و دیگر خیلی نمیبینند. سرخ! انگار که خون گریه کردهباشد. اعرابی به دوستش چیزی گفت که نفهمیدم. از بین حرفها فقط فهمیدم میگفت موکب مفقودان و به دختر اشاره کرد که نترس و بیا برویم. چهار پنج سالهبود به گمانم. از آنها که دست و پایشان جان ندارد، از آنها که زود میترسند، از آنها که موقع حرف زدن هول میکنند، نفسشان میگیرد، از آنها که تا پوست صورتشان آفتاب میخورد سرخ میشود، از آنها که در خانواده از گل به آنها نازکتر بگویی قهر میکنند.
یک جاده گریه میکرد، نه که آدمهای توی جاده که خود جاده گریه میکرد! تازه به چشمهای دخترک که نگاه میکردی معلوم بود تا حالا سوختن خیمه ندیده، از راه رفتناش معلوم بود تناش سالم است و صورتش را جز آفتاب کسی سیلی نزدهاست.
این دختر تازه چهار ساله میخورد، سه سالهها که جلوی چشمت راه هم که میروند گریه میکنی، آب که میخورند، گریه که میکنند، وقتی میخندند، وقتی میدوند، وقتی قهر میکنند، دست هم را که میگیرند تا گم نشوند، شادی که میکنند، وقتی با ترس نگاهت میکنند، اصلا هر دختر سه سالهای که در جاده نجف -کربلا هست گریه آدم را در میآورد.
اینجا هرکسی صاحب دارد
سگ؟! بله سگ! در همین جاده خودم دیدم یک سگ داشت در شلوغی جمعیت عقبعقب میرفت و نیمرخ به پسربچهای نگاه میکرد که دست بلند کردهبود تا او را بزند.
من در موکب نشستهبودم و ظهر گرما داشتم از سایه و پنکههای مهساز موکب ترکمانیها که ترکهای عراق هستند، استفاده میکردم که آن سگ را در جمعیت دیدم.
پسرک دستش را بالا برد که سگ را بزند. یک آن تمام جمعیت نهیب زد، جوری که سگ از نهیب آن همه آدم بیشتر ترسید. یکی دست پسرک را گرفتهبود و طوری با او حرف میزد که اگر هیچ کلمهای از زبان عربی هم نمیدانستی کاملا مشخص بود دارد دعوایش میکند. سگ اما هنوز انگار نمیداند چه خواهد شد. نیمرخ بود و با سری پایین عقبعقب میرفت. بعد که کمیدور شد در جمعیت گم شد. از مهدی پرسیدم بیصاحب بود؟ خندید، گفت اینجا هرکسی و هرچیزی صاحب دارد.
امروز که خبر دادند بعضی از مرزها باز شده نمیدانید چقدر حالم خوب است. توی همین چند روز دلم برای خیلیهایتان تنگ شدهبود، همانطور که دلم برای عراقیها لک زدهبود، همانطور که دل عراقیها برای ما تنگتر شدهبود. اینجا همه از آن هواپیماهای باری میپرسند، اینکه ایرانیها چرا اینقدر دیر کردند.
همه اینها تازه یک طرف ماجراست، فکر کنید آن سالها که میآمدید و یک ایرانی میدیدید چقدر خوشحال میشدید، این بار باید کلی راه بروید تا چشمتان یک موکب ایرانی پیدا کند، موکبهای ایرانی هم تا ایرانی میبینند گل از گلشان میشکفد، مثل عراقیها که تا ما را میبینند اصرار میکنند مهمانشان باشیم.
ایرانیها اما جایشان بیشتر از بقیه خالی است، الان که اینها را مینویسم نزدیک کربلا هستیم و سیل ایرانیها هنوز به این حوالی نرسیدهاست، کاش زودتر رسیدهباشید، کاش زودتر یکی بشویم، دلم برای روحا... تنگ شده، دلم برای حسین شاکری، برای هرکه اربعینهای قبلی بود و امسال نیست تنگ شده، کاش زودتر بیایید دلمان با هم به دیدن حرم باز شود.
برو سر راه و سلام من را برسان
تا حالا یک جمله بوده که هر بار بشنوید گریه کنید؟! یعنی مثلا بار دهم هم که بشنوید گریه کنید، دست خودتان هم نباشد، هی بگویند هی گریه کنید هی بگویند هی گریه کنید.
من هر وقت این جمله دو کلمهای را میشنوم گریه میکنم، هر بار یکی به من میگوید هلابیکم گریه میکنم، شما که معنیاش را خوب میدانید، اصلا چه لازم است که من بگویم؟
من هر وقت یک نفر را توی جاده میبینم که زیر آن آفتاب ایستاده و میگوید هلابیکم هی فکر میکنم که این آدم از صبح که نه، از 1400سال قبل توی این جاده ایستاده و به من میگوید هلابیکم.
هی فکر میکنم او را یک نفر گذاشته اینجا و گفته آن فلانی که از این راه آمد که این شکل بود و این طور لباس پوشید مهمان من است، برو سر راه و سلام من را برسان و بگو هلابیکم، من اگر هزار بار دیگر هم یک نفر بیاید و توی جاده نجف به کربلا بگوید یکی سلام رساند و گفت بگو هلابیکم گریهام میگیرد، حق هم دارم. من این همه راه را بیدعوت نیامدهام، من مهمان آن کسی هستم که خاک پای زائر دو وجب راه رفتهاش را به چشم میکشند، حتی اگر آن زائر هیچکس نباشد، یکی باشد مثل من. حتی اگر گم شدهباشد و سر از اینجا درآوردهباشد، حتی اگر روضهاش را خودش خواندهباشد، حتی اگر روضهاش را کسی از چشمهایش نخواند.
من مهمان کسی هستم که سگ در خانهاش احترام دارد، ما که این همه زائر ایرانی هستیم، یک هلابیکم به ما روا نیست؟!
من هر وقت این جمله دوکلمهای را میشنوم گریه میکنم، هرجا باشد، هر چند بار که شنیدهباشم، از دهان هر کسی که بیرون بیاید، من حتی وقتی به آن فکر هم میکنم، گریه میکنم. البته خیلی مربوط به زمان و مکان است، من وقتی توی جاده نجف به کربلا این دو کلمه را در کنار هم میشنوم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، هی به معنی آن فکر میکنم، شما کلمه اینطور دارید؟
از کنار ضریح فاصله میگیرم و عقبعقب میآیم تا به سمت صحن حضرتزهرا(س) بروم و نماز بخوانم، حرم امیرالمومنین یک حال خوبی دارد که آدم دلش نمیخواهد از آن انگورهای ضریح و سقف لاجوردی چشم بردارد.
من هم مثل بقیه، چشم دوختهام به ضریح و هی دارم تند و تند رخصت میگیرم که بروم زیارت حرم امامحسین(ع) و راه کربلا را در پیش بگیرم. یک چیزی روی پاهام کشیده میشود و من انگار که ترسیدهباشم فوری پایم را میکشم و به پایین نگاه میکنم، یک اعرابی نشسته و دست روی پای زوار میکشد و بعد به صورتش میمالد.
من دستبوسی آدمهای بزرگ را دیدهام، از شما چه پنهان دست پدربزرگ و مادربزرگهایم را میبوسیدم اما یادم نمیآید تا حالا دست روی پای تنابندهای کشیدهباشم و سرمه چشم کنم. من حتی کسی را ندیدهام که خاک پای کسی را به چشم بساید.
او اما نشستهبود و داشت خاک پای زائران امامحسین(ع) را به صورت میکشید، نه در پایان راه، همان اول اول راه، همانجایی که مجوز مسیر داده میشود، همانجایی که تازه هنوز دو قدم از ضریح دور شدهای، همانجا که اول اول راه کربلا است، من چک اول را توی همان یک وجب اول راه خوردم، یادم آمد که آهای، تو که توی این دنیای دیجیتال یک صفر بیخود از هیچ ماشینحسابی نیستی، همین که توی جاده میافتی خاک پایت را به چشم میکشند، مهم نیست کی هستی، حتی آن اعرابی به صورت آدمها نگاه نمیکرد، زل زدهبود به ضریح و داشت صورتش را با خاک پای زائران حسین(ع) تمیز میکرد. ما دو سال است که نبودیم، دو سال نشستهبودیم و از تلویزیون این جاده را دیدهبودیم. یادمان رفتهبود انگار که زائر اینقدر عزیزکردهاست که روی سرشان حلوا حلوا میکنند. اوایل راه خیلی حواسمان نبود که ما کی هستیم و اینجا کجاست.
یعنی واقعا رسیدیم؟
عین چهارتا غریبه به اول جاده رسیدیم. روی آسفالت جاده نجف پا به کربلا گذاشتیم و یکیمان همان اول راه پرسید که واقعا رسیدیم؟! بعد من به زیر پای خودم نگاه کردم که ببینم این چند سانتیمتر که اشغال کردهام واقعا همانجاست؟
چای اول را که خوردم سیر گریه کردم، همان طعم تلخ و شیرین زندگی ما بود، همان تلخی سال گذشته را در قلپ اول چشیدم که این همه رفیق خاک کردیم، این همه به هر دری زدیم، این همه گریه کردیم و آخرش قسمت مان نشد که زائر بشویم. بعد دوباره هم زدم و شیرینی امسال را توی قلپ دوم چشیدم که هرچه بود بالاخره قسمت شد تا دوباره زیر این آسمان نفس بکشیم. به روبهرو نگاه کردم. باغهای نجف سایه انداختهبود روی جاده و از لابه لای درختان سبز، رگههای روشن امید عبور میکرد و روی سر زائران میریخت و چشمهای مردان را تنگ و چادر زنها را خط خطی میکرد.
من هنوز گیج بودم، مثل آن بچهای که تازه به دنیا آمدهباشد و از او فلسفه خلقت را بپرسی. مثل بار اولی که کربلا آمدم، مثل همان باری که با محمد مهدی همت از پلههای اتوبوس پایین آمدیم و به اولین موکب رسیدیم و بوی دود اولین چای عراقی که به مشاممان خورد دو ساعت یک بند گریه کردیم تا هوا تاریک شد. مثل همان بار اولی که حسین شاکری یک شاخه نخل سوخته برداشت و تر و تمیزش کرد و دستم داد و گفت با این راه برو و من سه سال فکر میکردم که اگر آن چوب نباشد، نمیتوانم بروم کربلا و وقتی آن چوب شکست، حسین شهید شدهبود.
من خیلی گیجتر از آن بودم که مثالی برایش بیاورم. فقط همین را بگویم که دوباره به مهدی نگاه کردم و پرسیدم واقعا رسیدیم؟ بعد مهدی جوری که نفهمیدم میخندید یا گریه میکرد، سرش را به نشانه تأیید تکان داد و صورتش را با چفیهاش پوشاند.
یک جاده گریه میکرد
از عمود یک کربلاست، گفتم کربلا؟! اشتباه گفتم! در کربلا که معمولا کسی روضه نمیخواند. آنها که بدون کاروان رفتهاند میدانند که در کربلا قحطی روضه است. عراقیها هیچ روضهای نمیخوانند و وقتی هم میخوانند، عربی است.
چه بشود که یک شب جمعهای باشد یا یک کاروانی رد شود و یک نفر روضهای بخواند، اگر نه که کربلا روضه نمیخوانند. تا دلتان بخواهد اما مسیر نجف به کربلا روضه خوان دارد. انگار که هر کسی را میبینی یک بلندگوی کوچک است که بلندبلند روضه خودش را میخواند. گفتم روضه خودش؟! اشتباه گفتم، به زبان خودش روضه میخواند. مثلا شما فکر کنید بیست و چند میلیون مداح در جاده راه میروند و روضه میخوانند. یکیشان روی سرش سینی غذا گذاشته و در آفتاب نشسته و صورتش پر از قطرات عرق است و فریاد میزند، یک قدم آن طرفتر پسرش است که یک سینی کوچک روی سرش دارد و پر از آب است. بعد تو فکر میکنی که این روضه را کجا دیدی؟ چه کسی خواندهبود؟ این روضه مال کیست؟ یاد آن پسری میافتی که همه چیز را از پدرش یاد گرفت، مثلا یاد گرفت که سپر باشد و تیرباران بشود.
مثلا آن بچهها که در راه از سر و کولت بالا میروند که داخل موکبشان غذا بخوری، شیخهایی که دست روی سرشان میگذارند و به تو تعارف میکنند که مهمانشان باشی، آنها که ذوق میکنند وقتی یک خسته نباشید بهشان میگویی و تشکر میکنی، یا آن زن چاق عربی که حتی آب معدنی نداشت و با پسر بیمارش ایستادهبود و با پارچ به زائران آب گرم میداد و رونق موکبش از هر موکب دیگری بیشتر بود و تو وقتی ذوق کردن بچه معلولش را میدیدی بیاختیار گریه میکردی، بیشتر از همه روضهها اما روضه دختربچههاست. آرام دستش را گرفتهبود و برای اینکه نترسد کنار خودش میآورد. توی صورت سرخ و سفید دختر بچه عربی، یک جفت بادامیقرمز بود، یک جفت از آن چشمها که میدانی اینقدر گریه کرده، باریک شدهاند و دیگر خیلی نمیبینند. سرخ! انگار که خون گریه کردهباشد. اعرابی به دوستش چیزی گفت که نفهمیدم. از بین حرفها فقط فهمیدم میگفت موکب مفقودان و به دختر اشاره کرد که نترس و بیا برویم. چهار پنج سالهبود به گمانم. از آنها که دست و پایشان جان ندارد، از آنها که زود میترسند، از آنها که موقع حرف زدن هول میکنند، نفسشان میگیرد، از آنها که تا پوست صورتشان آفتاب میخورد سرخ میشود، از آنها که در خانواده از گل به آنها نازکتر بگویی قهر میکنند.
یک جاده گریه میکرد، نه که آدمهای توی جاده که خود جاده گریه میکرد! تازه به چشمهای دخترک که نگاه میکردی معلوم بود تا حالا سوختن خیمه ندیده، از راه رفتناش معلوم بود تناش سالم است و صورتش را جز آفتاب کسی سیلی نزدهاست.
این دختر تازه چهار ساله میخورد، سه سالهها که جلوی چشمت راه هم که میروند گریه میکنی، آب که میخورند، گریه که میکنند، وقتی میخندند، وقتی میدوند، وقتی قهر میکنند، دست هم را که میگیرند تا گم نشوند، شادی که میکنند، وقتی با ترس نگاهت میکنند، اصلا هر دختر سه سالهای که در جاده نجف -کربلا هست گریه آدم را در میآورد.
اینجا هرکسی صاحب دارد
سگ؟! بله سگ! در همین جاده خودم دیدم یک سگ داشت در شلوغی جمعیت عقبعقب میرفت و نیمرخ به پسربچهای نگاه میکرد که دست بلند کردهبود تا او را بزند.
من در موکب نشستهبودم و ظهر گرما داشتم از سایه و پنکههای مهساز موکب ترکمانیها که ترکهای عراق هستند، استفاده میکردم که آن سگ را در جمعیت دیدم.
پسرک دستش را بالا برد که سگ را بزند. یک آن تمام جمعیت نهیب زد، جوری که سگ از نهیب آن همه آدم بیشتر ترسید. یکی دست پسرک را گرفتهبود و طوری با او حرف میزد که اگر هیچ کلمهای از زبان عربی هم نمیدانستی کاملا مشخص بود دارد دعوایش میکند. سگ اما هنوز انگار نمیداند چه خواهد شد. نیمرخ بود و با سری پایین عقبعقب میرفت. بعد که کمیدور شد در جمعیت گم شد. از مهدی پرسیدم بیصاحب بود؟ خندید، گفت اینجا هرکسی و هرچیزی صاحب دارد.
امروز که خبر دادند بعضی از مرزها باز شده نمیدانید چقدر حالم خوب است. توی همین چند روز دلم برای خیلیهایتان تنگ شدهبود، همانطور که دلم برای عراقیها لک زدهبود، همانطور که دل عراقیها برای ما تنگتر شدهبود. اینجا همه از آن هواپیماهای باری میپرسند، اینکه ایرانیها چرا اینقدر دیر کردند.
همه اینها تازه یک طرف ماجراست، فکر کنید آن سالها که میآمدید و یک ایرانی میدیدید چقدر خوشحال میشدید، این بار باید کلی راه بروید تا چشمتان یک موکب ایرانی پیدا کند، موکبهای ایرانی هم تا ایرانی میبینند گل از گلشان میشکفد، مثل عراقیها که تا ما را میبینند اصرار میکنند مهمانشان باشیم.
ایرانیها اما جایشان بیشتر از بقیه خالی است، الان که اینها را مینویسم نزدیک کربلا هستیم و سیل ایرانیها هنوز به این حوالی نرسیدهاست، کاش زودتر رسیدهباشید، کاش زودتر یکی بشویم، دلم برای روحا... تنگ شده، دلم برای حسین شاکری، برای هرکه اربعینهای قبلی بود و امسال نیست تنگ شده، کاش زودتر بیایید دلمان با هم به دیدن حرم باز شود.
برو سر راه و سلام من را برسان
تا حالا یک جمله بوده که هر بار بشنوید گریه کنید؟! یعنی مثلا بار دهم هم که بشنوید گریه کنید، دست خودتان هم نباشد، هی بگویند هی گریه کنید هی بگویند هی گریه کنید.
من هر وقت این جمله دو کلمهای را میشنوم گریه میکنم، هر بار یکی به من میگوید هلابیکم گریه میکنم، شما که معنیاش را خوب میدانید، اصلا چه لازم است که من بگویم؟
من هر وقت یک نفر را توی جاده میبینم که زیر آن آفتاب ایستاده و میگوید هلابیکم هی فکر میکنم که این آدم از صبح که نه، از 1400سال قبل توی این جاده ایستاده و به من میگوید هلابیکم.
هی فکر میکنم او را یک نفر گذاشته اینجا و گفته آن فلانی که از این راه آمد که این شکل بود و این طور لباس پوشید مهمان من است، برو سر راه و سلام من را برسان و بگو هلابیکم، من اگر هزار بار دیگر هم یک نفر بیاید و توی جاده نجف به کربلا بگوید یکی سلام رساند و گفت بگو هلابیکم گریهام میگیرد، حق هم دارم. من این همه راه را بیدعوت نیامدهام، من مهمان آن کسی هستم که خاک پای زائر دو وجب راه رفتهاش را به چشم میکشند، حتی اگر آن زائر هیچکس نباشد، یکی باشد مثل من. حتی اگر گم شدهباشد و سر از اینجا درآوردهباشد، حتی اگر روضهاش را خودش خواندهباشد، حتی اگر روضهاش را کسی از چشمهایش نخواند.
من مهمان کسی هستم که سگ در خانهاش احترام دارد، ما که این همه زائر ایرانی هستیم، یک هلابیکم به ما روا نیست؟!
تیتر خبرها
-
آقای همیشه گل
-
یک بروزرسانی تمام عیار
-
چک اول را در یک وجب اول راه خوردم
-
گرانی خودروهای جاده مخصوص
-
تعمیرات پرهزینه یک گنبد بیمصرف
-
دوران عملگرایی در سیاست خارجی
-
آگاهیبخشی تعطیلی ندارد
-
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
-
اربعین مردم
-
شاید یک روز نوبت ما هم رسید
-
برجام دیگر اولویت اول نیست
-
واکسیناسیون سراسری در آستانه رسیدن به حدنصاب ۷۰ درصدی است