یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده
خدا خدایی كردن بلده
میگفت حامد خان ما لباس مجلسی زنانه فروشها ماه رمضانها را سماق میمكیم، فروشندههامان را مرخصی میدهیم و با ا... بسما... این ماه را میگذرانیم، اما آن روز... ماه رمضان گذشته در مغازهام، انگری برد بازی میكردم و سرم به كار خودم بود كه زنی با عروس و پسرش آمدند داخل مغازه، رگالها را تورق كردند و عروس دست گذاشت روی لباسی پونصد و نود تومنی.
میگفت مادر داماد سرخ و سفید شد به بهانه اینكه این كارتان كه توی ویترین گذاشتید چند؟ من را كشید به دهانه مغازه، مِن و مِن كرد و گفت: من نظافتچی خانههای مردمم روزی 40 هزار تومن درآمد دارم، نمیخواهم پیش عروسم سرافكنده بشم قیمت را بچلان . گفتم: خرید استانبولم سیصد و هفتاد بوده. گفت: قسطیاش كن ...!
میگفت ریشم را خاراندم و رو به آسمان گفتم: نوكرتم این چه امتحانیه؟ بعد دل را یكدله كردم و گفتم: مادر جان این لباس كادوی مغازه من به عروس خانم و آقا پسر شما، من هم پسرت، این هم كادوی من به زن داداشم، شما فقط هرچقدر دلت خواست به من دشت بده. میگفت پیرزن درحالی كه چانهاش میلرزید چیزی خواند و خندید و رفتیم داخل مغازه. لباس را كاور كردم و دخل را باز كردم و گفتم خودت یك چیزی بنداز توی دخل. میگفت پیرزن سرخوش و شاد و پر از آرامش، رفت بخار شد، محو شد مثل بخار چایی دارچین. هنوز از رفتن زن نگذشته بود كه مغازه شد مثل حوضچه پرورش ماهی، پر از مشتری. تا افطار 11 میلیون فروش كردم، رگالها خالی شد. ماه رمضانی كه همه كاسه چه كنم دست میگیرند مجبور شدم بروم تولیدیها و جنس بخرم. بله! حامدخان دنیا حساب كتابش سر جایش است و خدا خوب خدایی است. این حرفها را دو روز پیش در پرسههای آخر اسفند با وحید گفتیم و شنیدیم... وحید دوست خوب من است...
میگفت مادر داماد سرخ و سفید شد به بهانه اینكه این كارتان كه توی ویترین گذاشتید چند؟ من را كشید به دهانه مغازه، مِن و مِن كرد و گفت: من نظافتچی خانههای مردمم روزی 40 هزار تومن درآمد دارم، نمیخواهم پیش عروسم سرافكنده بشم قیمت را بچلان . گفتم: خرید استانبولم سیصد و هفتاد بوده. گفت: قسطیاش كن ...!
میگفت ریشم را خاراندم و رو به آسمان گفتم: نوكرتم این چه امتحانیه؟ بعد دل را یكدله كردم و گفتم: مادر جان این لباس كادوی مغازه من به عروس خانم و آقا پسر شما، من هم پسرت، این هم كادوی من به زن داداشم، شما فقط هرچقدر دلت خواست به من دشت بده. میگفت پیرزن درحالی كه چانهاش میلرزید چیزی خواند و خندید و رفتیم داخل مغازه. لباس را كاور كردم و دخل را باز كردم و گفتم خودت یك چیزی بنداز توی دخل. میگفت پیرزن سرخوش و شاد و پر از آرامش، رفت بخار شد، محو شد مثل بخار چایی دارچین. هنوز از رفتن زن نگذشته بود كه مغازه شد مثل حوضچه پرورش ماهی، پر از مشتری. تا افطار 11 میلیون فروش كردم، رگالها خالی شد. ماه رمضانی كه همه كاسه چه كنم دست میگیرند مجبور شدم بروم تولیدیها و جنس بخرم. بله! حامدخان دنیا حساب كتابش سر جایش است و خدا خوب خدایی است. این حرفها را دو روز پیش در پرسههای آخر اسفند با وحید گفتیم و شنیدیم... وحید دوست خوب من است...