شد جامه سربازی ما هم ‌کفن ما

دیروز هفتادوهشتمین سالگرد اشغال ایران به دست متفقین و رشادت 3 سرباز مرزبانی جلفا مقابل آنها بود

شد جامه سربازی ما هم ‌کفن ما

صبح آن روز كه صدای پوتین‌ روس‌ها و انگلیس‌ها از مرزهای شرق و غرب و شمال و جنوب به گوش می‌رسید و رضاشاه به گوشه‌ای خزیده بود و داشت جول و پلاسش را جمع می‌كرد تا بگریزد، دلِ سرجوخه مصیب ‌محمدی و دو یار مرزبانش آشوب بود. ساعت ۴ صبح سوم شهریور ۱۳۲۰ سرجوخه ‌محمدی در پاسگاه مرزبانی جلفای آذربایجان‌شرقی پیغامی دریافت كرد مبنی بر این‌كه لشكری عظیم از ارتش سرخ شوروی به سوی مرز می‌آید و قصد دارد از «پل آهنی» گذشته و وارد كشور شود. البته او، آن ساعت صبح هیچ تردیدی به دل نداشت كه قرار است با سیدمحمد راثی هاشمی و عبدا... شهریاری دو سربازش در مرزبانی چه حماسه‌ای را رقم بزنند. امروز، هفتادوهشتمین سالروز این حماسه است؛ یكی از حماسه‌های فراموش شده ما كه 60 سال زیر غبار تاریخ بود. این روزها در شهر مرزی جلفا، تندیس سه سرباز كنار پل ریل راه‌آهن دیده می‌شود، كنار سنگ‌های مزارشان؛ ایستاده، رعنا و رشید. مثل همان روزی كه دو روز تمام سه نفری مقابل لشكری بزرگ از روس‌ها ایستادگی كردند.

48ساعت، 3 نفره
ادامه داستان را احتمالا همه می‌دانید، اما مرورش افتخارآفرین است: سرجوخه خبری را كه دریافت كرده است مبنی بر قصد ورود روس‌ها به داخل ایران به تبریز مخابره می‌كند و از آنجا هم به تهران. از پایتخت دستور می‌آید پادگان را تخلیه كنید و بدون هیچ مقاومتی اجازه ورود ارتش شوروی را بدهید. سرجوخه جسور خطاب به سربازانش می‌گوید: «هر كسی می‌خواهد، برگردد. من اینجا می‌مانم.» ملك‌محمدی همراه با سرباز عبدا... شهریاری، سیدمحمد رایی هاشمی و سرباز دیگری هم قسم می‌شوند و می‌مانند. هنگامی كه نخستین نفربر شوروی قصد عبور از پل آهنی را دارد، سرباز شهریاری به سوی راننده آن شلیك می‌كند و سرباز روس را از پای درمی‌آورد. درگیری سنگینی بین نیروهای كاملا مسلح ارتش شوروی و سرجوخه و سه سربازش درمی‌گیرد. این درگیری به گفته شاهدان ماجرا كه مشروح آن در اسناد آكادمی نظامی روسیه هم موجود است، ۴۸ ساعت به طول می‌انجامد و در نهایت سرجوخه محمدی همراه با دو سرباز دیگرش عبدا... شهریاری و سیدمحمد رایی‌هاشمی زیر آتش شدید توپخانه لشكر ۴۷ شوروی به شهادت می‌رسند. نفر چهارم برای رساندن خبر ورود لشكر ۴۷ به دستور سرجوخه ملك‌محمدی ساعتی پیش از شهادت همرزمانش به سوی تبریز رفته بود.
سرلشكر نوویكف، فرمانده لشكر ۴۷ شوروی وقتی متوجه می‌شود سربازان ایرانی كشته شده‌اند، از پل آهنی عبور می‌كند و وارد خاك كشور می‌شود. او وقتی می‌فهمد ۴۸ ساعت است كه تنها با سه سرباز جنگیده، به نشانه احترام یكی از درجه‌هایش را از روی دوشش باز می‌كند و روی سینه سرجوخه محمدی می‌گذارد و از چوپانی می‌خواهد سه سرباز شجاع را به شیوه مسلمانان كنار پل آهنی دفن كند. تدفین این سه سرباز به‌‌خاطر وطن‌پرستی‌شان با تشریفات نظامی از سوی لشكر ۴۷ ارتش دشمن صورت می‌گیرد.



24712، 120 و 1174
ظاهرا چند سالی پس از شهریور 1320، مردی سنگتراش روی مزار سه سرباز وطن سنگ قبری گذاشته به پاس احترام و وطن‌پرستی‌شان. با این حال، كسی نمی‌دانست این سه سرباز همان‌ها هستند. آقای سنگتراش آن روز روی سنگ قبر سه سرباز این شعر را نوشته بود:
هر چند آغشته شد به خون پیرهن ما
شد جامه سربازی ما هم كفن ما
شادیم ز جانبازی خود در دل خاك
پاینده و جاوید بماند وطن ما
بعدها پس از شناسایی، سنگ قبرها عوض شد و حالا دو سه سالی است پس از بازسازی، سنگ‌های تازه‌ای روی مزارها نشسته. این سه عدد شریف، 24712، 120 و 1174، شماره‌های شناسنامه‌هایشان است؛ سه سربازی كه موقع شهادت 36، 35 و 23 سال داشتند.



یك رمان و دیگر هیچ
«قربان تا به حال دو هواپیما را در آسمان تبریز منهدم كرده‌ایم. آمار تلفات بمباران‌ها زیاد است. پادگان ارتش سه بار مورد حمله قرار گرفته. پادگان مراغه را هم زده‌اند. هنوز از پیاده‌نظام‌شان خبری نیست. در اردبیل عشایر مقابل لشكر هشتم روس‌ها مقاومت كرده‌اند. در سرحد جلفا هم از روستاها خبر می‌رسد درگیری سختی روی پل سرحد میان مرزبانان و مهاجمان درگرفته است». اینها جملاتی از رمان «تا آخرین فشنگ» نوشته مهدی شیرزادی است كه چهار سال پیش منتشر شد. همان‌طور كه در مقدمه گزارش هم گفتیم ادبیات و هنر، توجه چندانی به حماسه مهجور سه سرباز وطن نداشته است و این كتاب، از معدود آثاری است كه این ماجرا را سوژه پرداخت خود كرده است.



۶۰ سال، هیچ نفره!
جالب است بدانید تا همین 18 سال پیش كسی از جزئیات این رشادت خبر نداشت. كسی نمی‌دانست آنها در این مقاومت دوروزه شهید شده‌اند. حتی خانواده‌های این سه سرباز 60 سال گمان می‌كردند آنها اسیر روس‌ها شده‌ و در اردوگاه‌های كار اجباری در سیبری زیر فشار كار طاقت‌فرسا از دنیا رفته‌اند. حق هم داشتند این‌طور گمانه‌زنی كنند چون براساس مستندات تاریخی وقتی ارتش شوروی در جریان جنگ ‌جهانی دوم وارد ایران شد 6500 نفر از كسانی كه در جریان مقاومت در برابر اشغال كشور مقابل آنها ایستادگی كرده ‌بودند پس از بازداشت به اردوگاه‌های كار اجباری در سیبری و قزاقستان فرستاده‌ شدند. برخی از این اسرا در اردوگاه‌‌های كار اجباری از دنیا رفتند و برخی دیگر اگر چه زنده ماندند اما هرگز نتوانستند به كشور بازگردند. آنها 60 سال بر این باور بودند غافل از این كه مزار سه سربازی كه در كنار پل آهنی جلفا یعنی درست روی خط مرزی ایران و نخجوان است، مزار آنهاست.
خبرنگار خبرگزاری ایسنا سه سال پیش فرزند سرباز شهریاری را در شهر كوچك «باسمنج» در نزدیكی تبریز پیدا كرد و با او به گفت‌وگو نشست؛ حاج محمدعلی ۸۵ ساله كه وقتی پدرش به خدمت سربازی رفته هشت سال بیشتر نداشته است. به‌ گفته تنها فرزند به‌جا مانده ژاندارم شهریاری، آنها تا پیش از سال ۸۰ كه به‌طور اتفاقی موفق به شناسایی مزار پدرشان شدند، سال‌ها منتظر بازگشت او بوده‌اند یا لااقل خبری از مرگ او. مادرشان دو سال پیش از انقلاب نتوانست تاب بیاورد و در ۵۵ سالگی و برادر و خواهر كوچك‌ترش هم قبل از شناسایی مزار شهید شهریاری از دنیا رفتند. روایت او از شناسایی مزار پدرش خواندنی است: «سال ۸۰ شبكه تبریز برنامه‌ای نشان می‌داد از سه ژاندارم كه سال ۱۳۲۰ و هنگام ورود ارتش شوروی به شهادت رسیده‌اند. دوربین روی سنگ‌ قبرها رفت و با تعجب دیدیم روی یكی از سنگ قبرها نوشته شهید ژاندارم عبدا... شهریاری. آن قدر شوكه شده بودیم كه همگی گریه ‌كردیم. روز بعد رفتیم جلفا و از نزدیك قبرها را دیدیم و بعد از ۶۰ سال پدرمان را پیدا كردیم. وقتی مرزبانی متوجه شد كه ما جزو خانواده یكی از ژاندارم‌ها هستیم، دو خانواده دیگر را هم پیدا كردند. دقیقا نمی‌دانستیم پدرمان چگونه شهید شده تا این‌كه در مرزبانی گفتند پدرم و سه ژاندارم دیگر هم‌قسم می‌شوند كه بمانند و جلوی ارتش شوروی را بگیرند. وقتی چیزی نمی‌ماند كه فشنگ‌هایشان تمام شود، سرجوخه ‌محمدی به پدرم می‌گوید كه تو چهار تا بچه ‌داری و برگرد عقب و خبر را به پادگان تبریز بده ولی او قبول نمی‌كند و می‌گوید، مگر خون من رنگین‌تر از شماست كه برگردم عقب؟ بالاخره قرعه به اسم نفر چهارم می‌افتد. او همه ماجرا را برایمان تعریف كرد و گفت كه پدرم با برنو راننده نفربر را از پای درآورده. با شنیدن حرف‌هایش احساس غرور ‌كردم.»