هنوز در سفرم
سهراب سپهری اکنون به سخنِ خودش «در مساحت تقویم» افتاده و شما در سال یاد میلادش این یادداشت را میخوانید اما فراتر از هر شاعری به قول دوست مرحومم حسین منزوی «با طنین خود بخشی از خاطرات تاریخ شده هرچند تقویمهای روزگارش از یادشان او را به فراموشی سپردند» راستی را!چرا؟ روایت سپهری به فراموشی سپردنِ گذشته است موقعیت ِ سخن روزگارش را از سلطهپذیری سیستم مسلط رهانید و پرواز داد برخلاف شاعران مثلا اجتماعگرا(بامداد و دیگران) از زبان تطبیقپذیر فراتر رفت گونههای بافت کلمات و بازیهای زبانی او فراتر از کار معاصرانش می رود که همگونسازی و همگونپروری بود با زبانی مقلدانه و مکررشده.
روح شعرهایش «اسطوره است و کهنالگوها» همانها که به قول لیوتار پایههای جهان مدرناند جوری که این کلان روایتها بر هر آنچه واقعیت و بازتاب واقعیت، حکم می رانند به عبارتی ازین داده می توانی دریابی که سپهری چه پُرمایه، فرزند زمانه اش است نه فقط در «سپهرِزیست» زبان فارسی بلکه فرزند خصال خویشتن و زمانه خویشتن است همان طور که (مثلابراهنی توصیه می کرد) شاعر باید هستی را درونی کند چکیده هستی و بازتابنده اش باشد.
معاصرترین شاعر فارسیسُراست و البته که در ابعادِجاودانهها یعنی فراتر از زمانه و...با اینوصف می توانی حس کنی چرا سیستم مسلط نتوانست او را بپذیرد و با برچسبهایی مثل استامینوفن و بچهبودای اشرافی سعی کرد نادیدهاش بینگارَد. چنان تازه است که با فرارفتن از فشار سیستم و رویکردهای غالب زبانی، پا را به عرصههای بی انتها و «بی بازگشت» گذاشت که به همان اندازه بی نظیر و از دیدگاه متحجران، مبهم و دیریاب می نمود.
مرزها را او شکست و هوا را او تازه کرد با نگرشی چندوجهی به زبان و زیباییهای تا آن هنگام، ندیده و کشفنشده اش.هیچکس به اندازه سهراب به مخفیگاههای زبان سرک نکشیده و افقهای وسیعِ درخشان و قلمروهای بکر زبان را (به قول الیوت) تا این پایهاساسی فتح و البته آباد نکرده.
سپهری در عین شاعری، نقادی است پویا که با فراتر رفتن از «دیدگاههای بلاغی کهن» که دیگر مایههایش را مصرف کرده بود و چندسده بود نارسا و سترون شده بود از شعرآوردن و شاعرپروردن، جهانِ زبانیِ دیگری آفرید و بالطبع بینشی نونهاد و جهاننگری تازه ای پیشنهادکرد و همه را غافلگیرکرد در زمانه او که اگزیستانسها از بیهودگی زندگی دم می زدند و درِ تردید بر روی همهچیز گشوده بودند(حتی شریعتی هم از پدر اگزیستانسیالیسم، سارتر با اعجاب و تمجید یادمی کرد) سپهری از زندگی و زندگی می گفت این که «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود»
روح شعرهایش «اسطوره است و کهنالگوها» همانها که به قول لیوتار پایههای جهان مدرناند جوری که این کلان روایتها بر هر آنچه واقعیت و بازتاب واقعیت، حکم می رانند به عبارتی ازین داده می توانی دریابی که سپهری چه پُرمایه، فرزند زمانه اش است نه فقط در «سپهرِزیست» زبان فارسی بلکه فرزند خصال خویشتن و زمانه خویشتن است همان طور که (مثلابراهنی توصیه می کرد) شاعر باید هستی را درونی کند چکیده هستی و بازتابنده اش باشد.
معاصرترین شاعر فارسیسُراست و البته که در ابعادِجاودانهها یعنی فراتر از زمانه و...با اینوصف می توانی حس کنی چرا سیستم مسلط نتوانست او را بپذیرد و با برچسبهایی مثل استامینوفن و بچهبودای اشرافی سعی کرد نادیدهاش بینگارَد. چنان تازه است که با فرارفتن از فشار سیستم و رویکردهای غالب زبانی، پا را به عرصههای بی انتها و «بی بازگشت» گذاشت که به همان اندازه بی نظیر و از دیدگاه متحجران، مبهم و دیریاب می نمود.
مرزها را او شکست و هوا را او تازه کرد با نگرشی چندوجهی به زبان و زیباییهای تا آن هنگام، ندیده و کشفنشده اش.هیچکس به اندازه سهراب به مخفیگاههای زبان سرک نکشیده و افقهای وسیعِ درخشان و قلمروهای بکر زبان را (به قول الیوت) تا این پایهاساسی فتح و البته آباد نکرده.
سپهری در عین شاعری، نقادی است پویا که با فراتر رفتن از «دیدگاههای بلاغی کهن» که دیگر مایههایش را مصرف کرده بود و چندسده بود نارسا و سترون شده بود از شعرآوردن و شاعرپروردن، جهانِ زبانیِ دیگری آفرید و بالطبع بینشی نونهاد و جهاننگری تازه ای پیشنهادکرد و همه را غافلگیرکرد در زمانه او که اگزیستانسها از بیهودگی زندگی دم می زدند و درِ تردید بر روی همهچیز گشوده بودند(حتی شریعتی هم از پدر اگزیستانسیالیسم، سارتر با اعجاب و تمجید یادمی کرد) سپهری از زندگی و زندگی می گفت این که «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود»