خبرنگار جامجم در پوشش دختری بیسرپناه شبی را در یكی از گرمخانههای تهران به صبح رساند
این خانه گرم است ولی...
اولش فكر میكنند كه دختر فراریام، از شهری كوچك به تهران فرار كردهام و حالا به گرمخانهشان پناهنده شدهام. به خاطر همین، از راه دوستی در میآیند تا شماره تلفنی از خانوادهام پیدا كنند. داستان ورودم به گرمخانه اما چیز دیگری است، بهعنوان یك دختر شهرستانی كه برای انجام كارهای اداری به تهران آمده و در راه، كیف و تلفنهمراهاش را دزدیدهاند، خودم را معرفی میكنم. با چاشنی بغض، باورپذیری داستانم بیشتر میشود. حالا شبیه جك لندن شدهام كه لباس مبدل پوشید و به نوانخانه رفت تا «تیره بختان جامعه» را بنویسد. در تهران 1398، یك شب سرد پاییزی را در گرمخانه بانوان گذراندم تا ببینم كه در گرمخانههایی كه برای بیخانمانها درنظر گرفته شده است، چه اتفاقهایی میافتد و چهكسانی به گرمخانهها راه پیدا میكنند.
مالباختگان بیخانمان
كف سالن را با كفپوشهای پلاستیكی قهوهای پوشاندهاند. تختهای دو طبقه كنار هم ردیف شدهاند. سرپرست اتاق به استقبال میآید و ما را كه تازه واردیم، به همه معرفی میكند. چند نفری برای خوشامدگویی جلو میآیند. قیافهها و تیپها شبیه به بیخانمانها نیست. موهای همه مش و رنگ شده است. لباسها هم زیادی نو و تمیزند. كسی بو نمیدهد و همه آرایش كردهاند، انگار كه در یك دورهمی دوستانه باشی. چند نفری، سرشان توی كمدشان است. روی كمدهای بلند آهنی، اسمها را نوشتهاند، یك كمد برای مریم، یك كمد برای نیلوفر و آن یكی هم برای فروزان است. زن میانسالی به استقبال میآید. قد كوتاهی دارد و سیاهچرده است. لبخند میزند و میگوید: «غریبی نكن.» اسمش زهراست، چهل سالی سن دارد و با دختر 21 سالهاش دو هفتهای میشود كه به گرمخانه مراجعه میكند. دلیل بیخانمان شدنش را كه میپرسم، درددلش باز میشود، آه میكشد و جواب میدهد: «خونهمو بالا كشیدن.» زهرا داروهای اعصاب مصرف میكند. دخترش سحر اما داستان را دقیقتر تعریف میكند. این كه یكسال و نیم قبل، مادربزرگش كه در خانه او زندگی میكردند، به یكی از آشنایانشان وكالتنامه داده و او هم خانه را فروخته است. دو هفته قبل اما خریدار آنها را از خانه بیرون میكند. حالا سحر روزها در تولیدی كار میكند و مادرش در گرمخانه میماند، چون بیمار است و مسؤولان گرمخانه به او اجازه ماندن دادهاند. صحبت سحر كه به اینجا میرسد، زن جوانی از روی تخت بالایی به حرف میآید: «من شش ماه پیش نمیدانستم كه همچین جایی هم وجود دارد. سر خانه و زندگیام بودم.» داستان او عجیب نیست، به خاطر سود بیشتر خانهاش را فروخته و با تمام داراییاش، همه را به یكی از دوستانش داده، غافل از این كه این نقشهای بوده تا همه داراییاش را بدزدند، حالا هم دنبال كارهای شكایت است.
كارمندم و كارتنخواب
تعداد مالباختهها در گرمخانه زیاد است. در این میان اما شاغلینی هم هستند كه برای پیدا كردن كار، از شهر خود بار سفر بستهاند و به پایتخت آمدهاند و چون هزینههای اسكان در تهران گران است، پایشان به گرمخانه باز شده است. نیره یكی از آنهاست. دختر 20 سالهای كه پرستار است و از شهرستان شازند به امید حقوق بیشتر راهی تهران شده است. خواهران موسوی هم هستند، خواهرانی كه كتاب از دستشان نمیافتد. هر دو روی تختهایشان نشستهاند و كتابمیخوانند. یكی از خواهران میگوید: «در شهرمان ازنا كار پیدا نكردیم.» لیسانس ادبیات دارد و با خواهرش حالا سه هفته است كه در تهرانند. او امیدوار است كه كار خوبی پیدا كنند تا از گرمخانه بروند. زندگی در گرمخانه برایشان سخت است، هرچند كه میگوید: «شب خوابیدن در اینجا بهتر از ماندن در خیابان است. اینجا امنیت داریم.» نیره و خواهران موسوی شهرستانیاند، اما تهرانیهایی هم هستند كه كارمندند، اما به خاطر هزینههای سنگین اجارهبها به گرمخانه میروند. محبوبه یكی از آنهاست. سه سالی میشود كه در گرمخانه زندگی میكند. زن میانسالی كه كارمند یكی از شركتهای خصوصی است، میگوید: «تا سه سال پیش مستاجر بودم، حالا ولی این قدر اجارهبها گران است كه ترجیح میدهم در اینجا زندگی كنم.» و بعد سختتر به لباسهایش چنگ میزند. كاشیهای سفیدرنگ حمام و دستشویی تمیز است. صبح و شب شیفت هر كدام از مددجوهاست كه حمام، دستشویی، حیاط و سالنها را تمیز كنند و تی بكشد، اگر كارها خوب انجام نشود، مددجو اجازه خروج ندارد.
خواب خوبی داشته باشی!
زمان شام است، خیلی زود، همه پیدایشان میشود. غذای امشب برنج و كباب است. یكی میگوید برنج نپخته و گوشت خام است. بیشتر مددجوها اما به این راضیاند. بعضیهایشان حتی دو پرس غذا میگیرند و سریع مینشینند تا غذایشان را بخورند. بعد از خوردن غذا، هر كسی ظرفهایش را میشوید. تلویزیون روشن است، همه به صفحه بیصدای تلویزیون، به سریال «فوقلیسانسهها» نگاه میكنند و میخندند. خنده یكی از دخترها، اما بلندتر از همه است. نوك موهای تراشیدهاش تازه بیرون آمده، بینی، گوشه ابرو و لبش پیرسینگ زده و روی ناخنهایش ناخن كاشته است. به نیم ساعت نمیرسد كه سالن غذاخوری خالی میشود. همه روی تختهایشان نشستهاند. ساعت 10 و 30 دقیقه شب اما همه جا خاموش میشود. مسؤول اتاق دعای آخر شب را میخواند، تا چشمها گرم میشود، صدای پای قطار، خواب را از چشم میدزد. بعد اما، سمفونی دیگری به صدا درمیآید، تمام شب، همه یكصدا و هماهنگ، با هم خروپف میكنند و سكوت را فراری میدهند. توی تاریكی شب، در صدای هماهنگ نفسكشیدنهای پرصدا، صدای «العفو...العفو» میآید. اسمش زهراست، صورتش را سفت توی مقنعه گلگلیاش قاب گرفته است. تسبیح در دست دارد و زیر لب ذكر میگوید. حالا دو سالی میشود كه خانه و زندگیاش را رها كرده و گرمخانه، خانهاش شده است. میگوید: «نمیتونستم دیگه با شوهرم زندگی كنم... همه كه نباید تا آخر عمر با هم بمونن» بعد دوباره ذكر میگوید: «استغفرا......» صبح كه میشود، دخترها، با لباسهای فرم، مانتو و مقنعه پوشیده، سراغ كار خود میروند. قطار دوباره راه افتاده، زندگی در جریاناست.
-
این کتابها بوی دریا میدهند
-
5ستاره جدید در شبکه 5
-
این مردم نجیب
-
هنر برتر از نفت آمد پدید
-
درخت، خانه من است
-
غلبه واردات بر خودكفایی؟
-
رباتهایی با هوش ایرانی
-
پروفسور به چه فکر می کند؟
-
این خانه گرم است ولی...
-
اغتشاش برای پناهندگی
-
مایه آرامش
-
خیمه سوزان
-
جزئیات بازداشتهای تازه در عربستان سعودی
-
بلومبرگ: آمریکا نمیتواند از خرید تسلیحات روسی و چینی توسط ایران ممانعت کند
-
ضرورت بازنگری در سهمیه بنزین وانتبارها