زیر صفر
«اول یك مشتِ پر آرد برمیداری. ببینم مشتت را! نه، تو یك مشت و نیم آرد بردار. اما خوب گوش بگیر، هر وقت كه مشتت به قاعده مشت بالغ مردها شد باید یك مشت پر آرد برداری. بعد آرد را میریزی توی كاسه. بعد نمك و شكر و شیر را اضافه میكنی و بعد هم زردههای تخم مرغ را میریزی.
حواست با من است؟ خوب چشم بدوز ببین چهطور مایه شلكینه را روی ساج پهن میكنم. من كه همیشه نیستم برایت نان بپزم پسركم! حالا برو لباس سبك كن كه شلكینه و ماستت را بیاورم.»
آن دفعه هم از پنجره كوچك آشپزخانه كه به حیاط باز میشود، میپاییدمت. مثل هر بار كه از كوه برمیگردی، مثل كوه برگشتی. لنگه در را با پا هل دادی و خمیده خمیده آمدی توی حیاط. كنار در خانه چكمههای یخزدهات را درآوردی، كاپشنت را كه یخهایش كم كم آب میشد در آوردی.
دستی به كمر زدی و به سختی ایستادی و راستقامت وارد خانه شدی. به دهانم نیامد كه بگویم همانطور خمیده هم برای من كوهی، نیازی نیست به كمر خستهات زحمت بدهی. همانطور كه به دهانم نیامد بگویم چهقدر از این حرف همیشگیات دلم میگیرد. ا
ین كه تا میرسی و تكیه میدهی به دیوار و كف پاهای یخ زدهات را میچسبانی به بخاری، میگویی: آخ، دارم میمیرم از خستگی...! مرد شاید از بیكاری بمیرد ولی از خستگی نمیمیرد پسركم!
آن دفعه هم باز بهت گفتم دلم راضی نیست پسر نوسالم از سر درس و مدرسهاش بلند شود و یك پشته سنگینتر از وزن خودش را در شیب كوهستان به دوش بكشد. گفتم دلم چركین است كه كولبری میكنی. بنشین خانه و فكر درس و مشقت باش.
من میروم اینور و آنور كار میكنم میگذارم روی حقوق بهزیستی خرج مایه نانی كه صبح به صبح روی ساج پهن كنیم را درمیآورم. دوباره گفتی: این لباسهای من را میبینی مادر؟ همینها كه روی بخار پهن كردهام و كم كم دارد یخشان آب میشود و آب از سر آستینهاشان قطره قطره میریزد. اگر روزی نتوانم مایه نان برای خانهمان جور كنم، باید این گوشه بنشینم و مثل این لباسها قطره قطره آب شوم.
آخ، دارم میمیرم از خستگی...!
آن شب كه پشت پنجره كوچك آشپزخانه نشسته بودم و سه روز بود خبری از تو و برادرت نشده بود. همان شب كه چند بیوه زن كولی ته دلم رخت میشستند و نفسم یكی در میان هق هق شده بود. همان شب كه به برف روی كوه كه از نور ماه روشن شده بود نگاه میكردم، تو داشتی میمردی از خستگی. صبح كه به خانه رسیدی جوری یخ زده بودی كه از شرم نان قطره قطره آب نشوی. دستهایت مشت شده بود. مشتهایت به قاعده مشت بالغ مردها شده بود.
گفته بودم مشتت كه به قاعده مشت بالغ مردها شد، باید یك مشت پر آرد برداری. بعد یك پیشانی عرق شرم را اضافه میكنی. بعد یك كاسه خون دل را هم میزنی. چقدر این روزها نان درست كردن سخت شده پسركم!
آخ، دارم میمیرم از خستگی...
حواست با من است؟ خوب چشم بدوز ببین چهطور مایه شلكینه را روی ساج پهن میكنم. من كه همیشه نیستم برایت نان بپزم پسركم! حالا برو لباس سبك كن كه شلكینه و ماستت را بیاورم.»
آن دفعه هم از پنجره كوچك آشپزخانه كه به حیاط باز میشود، میپاییدمت. مثل هر بار كه از كوه برمیگردی، مثل كوه برگشتی. لنگه در را با پا هل دادی و خمیده خمیده آمدی توی حیاط. كنار در خانه چكمههای یخزدهات را درآوردی، كاپشنت را كه یخهایش كم كم آب میشد در آوردی.
دستی به كمر زدی و به سختی ایستادی و راستقامت وارد خانه شدی. به دهانم نیامد كه بگویم همانطور خمیده هم برای من كوهی، نیازی نیست به كمر خستهات زحمت بدهی. همانطور كه به دهانم نیامد بگویم چهقدر از این حرف همیشگیات دلم میگیرد. ا
ین كه تا میرسی و تكیه میدهی به دیوار و كف پاهای یخ زدهات را میچسبانی به بخاری، میگویی: آخ، دارم میمیرم از خستگی...! مرد شاید از بیكاری بمیرد ولی از خستگی نمیمیرد پسركم!
آن دفعه هم باز بهت گفتم دلم راضی نیست پسر نوسالم از سر درس و مدرسهاش بلند شود و یك پشته سنگینتر از وزن خودش را در شیب كوهستان به دوش بكشد. گفتم دلم چركین است كه كولبری میكنی. بنشین خانه و فكر درس و مشقت باش.
من میروم اینور و آنور كار میكنم میگذارم روی حقوق بهزیستی خرج مایه نانی كه صبح به صبح روی ساج پهن كنیم را درمیآورم. دوباره گفتی: این لباسهای من را میبینی مادر؟ همینها كه روی بخار پهن كردهام و كم كم دارد یخشان آب میشود و آب از سر آستینهاشان قطره قطره میریزد. اگر روزی نتوانم مایه نان برای خانهمان جور كنم، باید این گوشه بنشینم و مثل این لباسها قطره قطره آب شوم.
آخ، دارم میمیرم از خستگی...!
آن شب كه پشت پنجره كوچك آشپزخانه نشسته بودم و سه روز بود خبری از تو و برادرت نشده بود. همان شب كه چند بیوه زن كولی ته دلم رخت میشستند و نفسم یكی در میان هق هق شده بود. همان شب كه به برف روی كوه كه از نور ماه روشن شده بود نگاه میكردم، تو داشتی میمردی از خستگی. صبح كه به خانه رسیدی جوری یخ زده بودی كه از شرم نان قطره قطره آب نشوی. دستهایت مشت شده بود. مشتهایت به قاعده مشت بالغ مردها شده بود.
گفته بودم مشتت كه به قاعده مشت بالغ مردها شد، باید یك مشت پر آرد برداری. بعد یك پیشانی عرق شرم را اضافه میكنی. بعد یك كاسه خون دل را هم میزنی. چقدر این روزها نان درست كردن سخت شده پسركم!
آخ، دارم میمیرم از خستگی...