روز وصال یاران

گزارشی از متن و حاشیه تشییع میلیونی پیکر شهید قاسم سلیمانی به‌روایت خبرنگار اعزامی جام‌جم به کرمان

روز وصال یاران

  تجربه تهران حکم می‌کرد که راه افتادن دنبال خودروی حامل پیکرها، کاری‌ است عبث و بیهوده. عکاس‌ روزنامه یک ساعت بعد از رسیدن به محل اقامت، رفته بود و کل مسیر حدودا ۲۰ کیلومتری را شخم زده بود که جای ثابتی پیدا کند برای مستقر شدن. او هم مثل ما تجربه رستاخیز تهران را پشت سر دارد و پیش‌بینی مشابهی را برای کرمان می‌کند. همین هم باعث شده که با وجود منگی و گیجی ناشی از بی‌خوابی، لگد بزند به چرت دوساعته و برود برای برانداز کردن مسیر. حالا هم ما به پیشنهاد حضرت عکاس راهی شده‌ایم جلوی تقاطع باغ ملی. عکاس می‌رود  بالای پل و من و حامد عسگری هم بعد از یک دور رفت و آمد روی پل، گز می‌کنیم سمت باغ ملی.
تشییع ظاهرا در کرمان است و تشییع‌کننده‌ها هم قرار بوده کرمانی باشند اما شهر شده یک ولایت بین‌المللی. رنگین کمان و‌ ویترینی از اقوام و شهرهای مختلف ایران با غلظت میانه جنوبی ایران. از کسانی که با ماشین شخصی و تاکسی‌های برون شهری و‌ اتوبوس و مینی‌‌بوس خودشان را به کرمان رسانده‌اند تا کاروان‌هایی که دور هم جمع شده‌اند و‌کاروانی راه افتاده‌اند سمت کرمان. همین هم شده که گله به گله توی خیابان‌ها، اتوبوس‌های اسکانیا و بنز و ولوو توی چشم بیاید با بنرهایی که جلوی‌شان نصب شده و حکایت شناسنامه کاروان را دارد که نشان می‌دهد کی هستند و از کجا آمده‌اند. چیزی شبیه آنچه در اردوهای راهیان نور می‌بینیم. از یزد و هرمزگان گرفته تا...
این وسط اما یک اتفاق جالب هم افتاده. تعدادی از جوانان و هیاتی‌های شهر دور هم جمع شده‌اند و حسینیه‌ها و‌بعضی مساجد شهر را به خط کرده‌اند برای اسکان غیرکرمانی‌هایی که برای شرکت در مراسم تشییع پیکر راهی کرمان شده‌اند.
نمونه‌اش همین  جناب فرشید که حسینیه هیات‌‌اش شده میزبان و‌ موکب حدود ۵۰۰ نفر از کهنوج و زاهدان و‌ یزد و‌الخ! تبعات آیین مبارکی که از فرهنگ اربعینی همسایه غربی‌مان سرریز کرده توی فرهنگ ما. نه فقط محتوا و مضمون بلکه حتی در فرم هم شباهت زیادی به آن دارد و این را می‌شود از رسوخ واژه «موکب» در فرهنگ بچه هیاتی‌های وطنی دید. فرم و محتوایی که در کشور همسایه در خدمت فرهنگ حسینی و اربعینی ا‌ست حالا اینجا خودش را در نسبت جدیدی بازتولید کرده. آیین تشییع پیکر فردی که پهلوان میلیون‌ها ایرانی است. رها کنم...
پل مقابل باغ ملی را گز می‌کنیم می‌آییم پایین. یکی از بانک‌ها در شعبه را باز کرده و‌موکب زده و بدون اِهِن و تُلُپ دارد سرویس می‌دهد به جماعت حاضر در مراسم. می‌روم توی فکر و حجم واقعیتی که هوار شده روی این روزهای ما و این شکلی همه ساختارهای فردی و اجتماعی را به هم می‌ریزد. فقط یک قلم تصورش را بکنید که یک شهروند اگر برای کاری جز دریافت یا تغییر رمز عابربانک به شعبه مزبور مراجعه کرده و فی‌المثل طالب صنار سی شاهی وام باشد برای زدن به زخم زندگی باید چقدر راه‌پله‌های همین شعبه را برود و بیاید. حالا این موقعیت فرضی را مقایسه کنید با واقعیت فعلی شعبه و بدو بدو رفتن و بالا و‌ پایین آمدن و چای تازه‌دم برای ملت تیار کردن. حقیقتی سنگین نازل شده بر مردم و ساختار که این چنین همه چیز را بر هم کرده حدود و ثغورهای مرسوم را توی هم حل کرده.
حالا دیگر این فقره را فاکتور می‌گیرم که عرب و‌ عراقی و افغانستانی هم لابه‌لای جمعیت توی چشم بودند. گذشته از بعضی خودروهای پلاک افغانستان،  پرچم همسایه شرقی هم توی جمعیت به چشم می‌خورد آن‌هم برای تشییع پیکر یک نظامی ایرانی در دل خاک ایران. سنگینی و حجم و‌ حرارت، ابهت وزانت خود را بر واقعیت تحمیل کرده آنقدر که با خط‌کش‌های امروز نشود آن را متر کرد. حقیقتی سنگین که تجسم و خلاصه شده در هیات یک قهرمان ملی که البته رنگ و بویی از ناسیونالیسم و شوونیسم ندارد.رها کنم.
چای تازه‌دم بانکی‌ها را می‌زنیم به بدن و ‌گز می‌کنیم سمت مسیر اصلی تشییع و زیر پل. چند نفری توی فضای آزاد و زیر بوته‌ای اتراق کرده‌اند. یکی‌شان دراز کشیده و با چفیه‌ای بندری و جنوبی صورتش را پوشانده به جهت عدم مزاحمت نور آفتاب. خودش هم غرق خواب و سیر در مرزهای آفاق و‌ انفس هستی! چهره‌های آفتاب سوخته و دست‌های مردانه و زمخت و پر از ترک که نشان سال‌ها محرومیت و زحمت و رنج است داد می‌زنند که از یکی از روستاهای حواشی، خودشان را رسانده‌اند کرمان که با یکی‌شان بنای دیالوگ می‌گذارم برای آمار در آوردن که از کجا آمده‌اند. پاسخ‌شان فیوز از ذهنم می‌پراند.
از یکی از مناطق روستایی بین میناب و بشاگرد. ۱۰ساعت راه را کوبیده‌اند و راهی کرمان شده‌اند بلکه در آخرین تجربه دیدار با حاج قاسم شریک شده باشند. شب را در مسجدی در همان نزدیکی بیتوته کرده بودند و منتظر پیکر قهرمان‌شان بودند تا بعد از زیارتش، سرتیر راه ۱۰ ساعته‌ای که آمده‌اند را برگردند سر زار و زندگی‌شان. می‌گویم کنار هم بایستند که عکس‌شان را توی قاب تلفن همراهم ثبت کنم. توی این فاصله آن یکی که زیر بوته دراز کشیده بود هم بیدار شده. تا می‌آیم دستم را روی شاتر دوربین تلفن همراه فشار دهم، یکی‌شان می‌گوید نه... نه... صبر کن!  توی جیب بغل اورکت سربازی‌اش دست می‌کند و تصویر تا زده حاج قاسم را باز می‌کند رو به دوربین. روی تصویر نوشته «در دل‌ها جاویدی ای شهید» و لبخندی که انگار از روی چهره حاج قاسم حذف کردنی نیست.
پی‌نوشت: حواشی کنار مراسم کام خیلی‌ها را تلخ کرد. در همین صفحه همکاران گروه حوادث سراغ موضوع رفته‌اند. همین هم باعث شد این قلم اشاره‌ای به این موضوع دردناک نداشته باشد. روح همه جان‌باختگان قرین رحمت الهی!