ما نمی‌توانیم بخوابیم

ما نمی‌توانیم بخوابیم

احتمالا تو الان نشسته‌ای در خانه‌ات، در یک آپارتمان با کف پارکت گردویی  که یک مبل بزرگ چرمی زغالی‌رنگ مثل کرگدنی بی‌حوصله گوشه‌ غربی آن رو ‌به پنجره دراز کشیده،  تو‌ دوش گرفته‌ای صورتت را صفا داده‌ای،  افترشیو زده‌ای یک حوله زرد لیمویی  تنت کرده‌ای و‌ با دمپایی‌های آبگیر حوله ای که نقش پوزه دوگرگ‌ عروسکی دارد ولو شده ای روی گرده همان كرگدن  بزرگ چرمی، یک آمریکانوی داغ ریخته ای و با دست  دیگرت داری شبکه‌های تلویزیونی را بالا پایین می‌کنی و‌لبخند‌هالیوودی می‌زنی و آمریکانویت را مزمزه می‌کنی و از برف پشت پنجره لذت می‌بری، توی یکی از همین دقایقت ممکن است سگت با استخوانی پلاستیکی در دهان از کلبه پلکسی گلاسش بیاید بیرون و‌ کلیسی بکشد و‌خفه بموید و با چشم‌هایش از تو بخواهد استخوان را پرت کنی یک وری  و جیمی یعنی همان سگت بدود دنبال استخوان آن را به دندان بگیرد دوباره بیاورد سمتت که پرت کنی و از این دویدن‌ها اسیدلاکتیک توی ماهیچه‌هایش آزاد شود و احساس شادی کند، ولی تو دستی بکشی توی گردنش که موهای پرپشت و براقی دارد و‌ بوی شامپوی جانسون می‌دهد و بگویی اووو نه پسر الان وقتش نیست. کار دارم و جیمی بفهمد و دوباره کلیسی خفه بکشد و با دمی فرو افتاده برود توی کلبه پلکسی گلاسش، انگشت سبابه‌ات الان احتمالا باید توی حلقه دسته‌فنجانت باشد و شستت روی لبه بالای فنجان  و بخار آمریکانو بخورد به لبه  شستت و‌گرمای مطبوعی را مخابره کند به مغزت که از این گرمای نرم و رقیق لذت ببر.
به شستت خیره می‌شوی، شاید هم نشوی ولی من نویسنده مجبورت می‌کنم اول به شبکه‌های تلویزیونی با دقت نگاه کنی؛ همان‌ها که بالایشان نوشته لایو مباشر العاجل. همان‌ها که مجری‌های زن‌‌شان  آرایش‌های رکیک می‌کنند و مجری‌های مردشان با موهایی ژل زده و صورتی شش‌تیغ کت و شلوار می‌پوشند با کراوات و پیراهن‌هایی همیشه سفید، به گریه زن‌ها به چهره‌ مغموم مردها به رجز پسرها و دخترها و خب طبیعی است چیزی نمی‌فهمی، به شستت نگاه می‌کنی، گرمایش همان گرمایی است که وقتی آدرنالین خونت روی حداکثر خودش بود و‌ شقیقه‌هایت نبض داشت و شاسی راکت زیر شستت بود، همان لحظه ای که هدف آمد توی همان مربع کوچولوی شبیه مگسک و‌تو نفست را حبس کردی و‌شاسی را فشار دادی و‌صورتی پشت ناخنت سفید شد و تویوتا که منفجر شد، گفتی یسسسس و تمام شده... رستم را که با ناخنگیر سر نمی‌برند، قهرمان بزرگ، قهرمان کُش بزرگ می‌خواهد و تو و بزرگانت این‌قدر وجود ندارید که سرتان را بالا‌بگیرید و‌بگویید من... من بودم ...
من دقیقا این ور کره زمین، یک جایی در خاورمیانه توی ایران توی کرمانم، توی خانه‌ای  که پدرم با هزار قرض و قوله پسازلزله ساخت، توی محله زریسف، از یک زرتشتی خریدیمش که کلنگی بود، سند را که امضا کرد، یک چیزهایی به زبان خودشان گفت، بعد گفتیم یعنی چه، گفت یعنی این‌که مبارک باشد خانه عزا نباشد. گفت : «60 سال ساختیمش. تو این خونه هیشکی نمرده، عزا نشده، شادی بوده و نیایش و طرب ...»به قول پدرم ملک ذات داری بوده .... بوی آرد برشته می‌آید، بوی روغن جوشی بوی پودر نارگیل  و ‌گلاب، من مشکی پوشیده‌ام نای حمام رفتن ندارم،  از صبح تا همین الان که آمده ام خانه سرپا بوده‌ام. خاک سرد است، مثل دست و پای ما، مثل نگاه ما، مثل آب جوی‌های قنات ملک توی باغ‌های گردو و قیصی ... ما امروز رفتیم پاره جگرمان را بكاریم، نشد،  پیش بقیه دوستانش که سال‌ها پیش کاشته بودیم، نشد؛ یعنی تا الان كه این یادداشت را می‌نویسم، نشد، فقط  بدرقه‌اش کردیم تا دم دروازه بهشت یا همان پارادایس شما، توی گوشی‌ام اذالشمس کورت عبدالباسط را پخش می‌کنم. مادرم حالا روغن ریخته توی آردها و‌ کفگیر می‌گرداند که آرد گلوله نشود، حلوای شهید به رنگ و لعابش است،  وگرنه شکم چه می‌فهمد حلوای شکل قلب خورده یا بته جقه، تو داری آمریکانویت را می‌نوشی و‌اینجا توی  کرمان مادر بزرگ من همین‌طور که دارد با تسبیح تربتش صلوات می‌فرستد، زبان گرفته و دارد باخودش حرف می‌زند... «چطو کاری شد مادر! چطو جگرمون خال زد مادر... خونه سوز شدیم مادر... دیدی چطو جوون رعنای مردم پرپر کردن؟ دیدی چطو خاکی ور سرمون شد!  سروی بود ور خودش چطو‌چغلش دادن؟ چطو انداختنش! ای پدر آمریکا بسوزه، به حق عباس‌علی سربه نیست بشن ... ننه قاسمم ...
ننه جوونم ...» تو‌ خبر نداری که قاسم هنوز برای مادربزرگ‌های کرمانی نهایتش سی و‌چندساله است که می‌آید همه بچه‌های لشکر 41 ثارا... کرمان، همه بچه‌های گردان 408غواص، همه باهاش عکس دارند... این همان قاسمی است که هربار می‌آید از منطقه کرمان بهشان سر می‌زند، نامه می‌آورد  و‌ کیسه‌های آرد می‌فرستد دم خانه‌هایشان، چریکه‌های چادر چاقچوری کرمانی به ماده شیرهای گیس حنا  و می‌گوید برای جبهه‌ها نان خشک بپزید، بچه‌ها دستپخت مادرهایشان را بهتر می‌خورند...
آمریکانوی تو نصفه شده... می‌آیی یک جرعه دیگر بخوری از سر همان شست بخار زده ات از همان شستی که با آن شاسی را کلیک کردی از زیر ناخن همان شست خون می‌چکد توی فنجانت خون با بوی نفت خام،  خون مثل قطره جوهر خودنویس که بیفتد توی فنجان آب وا می‌رود و توی تیرگی قهوه گم می‌شود... قهوه‌ات مزه خون‌می‌گیرد، تلخی و‌گسی و لزجی دهانت را تف می‌کنی روی مبل شره می‌کند روی پارکت... ترسیده ای! لکه دارد رشد می‌کند می‌خوشد مثل اسید پارکت‌ها را و‌ پوست کرگدن پیر را می‌سوزاند، می‌خورد و فرو می‌رود به جان اجسام،  جیمی پارس می‌کند. بوی خون و قهوه و نفت ترکیبی است که مشام هر سگی را رگ به رگ می‌کند، بو  روانی‌اش کرده، فنجان را پرت می‌کنی...داد می‌کشی، عیسی مسیح را صدا می‌کنی، مسیح مهربان دارد برای قاسم جاهای بهشت را توضیح می‌دهد و ردپای امام حسین را روی چمن‌ها که با زمرد پر کرده نشان می‌دهد، ببین  تو نمی‌توانی امشب بخوابی... تصحیح می‌کنم تو‌دیگر نمی‌توانی بخوابی ...  
حلوا حاضر شده، مادرم کار‌ می‌گذارد توی دامن مادر بزرگ که کمتر مویه کند:‌ «ها مادر این حلواره پشت قاشق کن گریه تم کم کن دشمن شادمون نکن...این خلال بادوما ره بپاش رو حلوا ...» مادر بزرگ‌ها یک دخترکوچولوی درون حرف گوش‌کن دارند. اشک پاک می‌کند، مادرم که می‌رود توی آشپزخانه چشمش را دور می‌بیند، با دندانش یک دانه تسبیح تربتش را با دندان می‌شکند تو دستش مالش می‌دهد،  پاشان می‌کند روی دیس حلواها... اذاالنجوم‌انکدرت... مادربزرگ با شستش دارد خلال بادام‌ها را جاگیر می‌کند روی سطح حلواها... بابد بخوابیم ... فردا خیلی کار داریم...خاک سرد است ولی ما جگرمان آتشفشان مذاب است.یک نفر بیاید این روایت را تمام کند، من می‌روم روضه قاسم گوش کنم.من نمی‌توانم امشب بخوابم ...تصحیح می‌کنم من دیگر نمی‌توانم بخوابم.