برف در 5 پرده

برف در 5 پرده

حامد عسکری شاعر و نویسنده

مواجهه ما آدم‌ها با پدیده‌هایی طبیعی مثل برف متفاوت است . برف برای یک بیجاری قطعا مفهمومی متفاوت دارد با منی که اهل کویرم. برای او برف می‌تواند یک قرار دوستانه را به تعویق بیندازد و برای من برف ندیده می‌تواند بهانه یک قرار باشد . این گره آنقدر گاهی محکم است که گاهی با زیست اساطیری مردمان یک قوم و طبیعت هم گره می‌خورد و تبدیل به یک باور می‌شود و همه بر سر آن توافق می‌کنند . نمونه اش همین بم ما . یک رشته کوهی در شمال شهر ما زندگی می‌کند که سرمه ای رنگ است و گاهی هم تابش آفتاب کبود و بنفش جلوه اش می‌دهد . به همین دلیل اسمش را گذاشته اند کوه‌های کفوتی، یک باور قدیمی بمی معتقد است : اگر روی کوه‌های کفوتی برف بنشیند همه گاوهای شهر می‌میرند .
 اولین مواجهه ام با برف جایی حوالی پنج سالگی ام بود . کجا؟ کرمان . خانه مادربزرگ مادری ام غروب پنجشنبه ای بود که رسیدیم . شب سردی بود . پدربزرگم از پشت به پنجره‌ها برزنت‌های ضخیم و روفرشی‌های مندرس آوریزان کرده بود که سوز سرما از درز پنجره‌ها نخزد توی اتاق و بوی شلغم روی بخاری را رقیق نکند . شب را خوابیدیم و فردایش که داشتیم صبحانه می‌خوردیم . خاله کوچیکه از توی حیاط آمد و گفت اوووف چه برفیه و من براق شدم که برف چیست؟ کفش و کلاه کردیم و رفتیم توی حیاط . زمین را انگار پنبه کاشته بودند . دوستش داشتم . بعد ما خدایان کوچکی بودیم که با دست‌های کوچک و سرخ و پیرپیر شده  حجمی ساختیم با دوچشم زغالی و بینی ای قاعدتا باهویج و همین شد اولین آدم برفی زندگی من.
 اتوبوس‌ها توی عرفات که پیاده ات می‌کنند . می‌روی ساک دم دستی ات را می‌گذاری توی چادرت و با خودت خلوت می‌کنی . شب عرفه آن هم وقتی توی عرفات باشی اصلا انگار روی زمین نیستی . ساکم را گذاشتم و یک تابلوی سبز دلم را برد : الی جبل الرحمه ... به سمت کوه رحمت . یک کوه بزرگ سیاه است با سنگ‌هایی براق و سیاه انگار روغن سوخته ریخته باشند روی سنگ‌ها . کوه وسط آن بیابان مثل یک گاو که بر کناره مزرعه ای آرمیده باشد، دراز کشیده . می‌گویند آدم روی همین کوه بخشیده شد . به کوه رسیدم . تو فکر کن روی این کوه تنها در عرفات . چندهزار نفر با لباس سفید احرام گله گله نشسته اند و دارند مناجات می‌کنند . ما شیعه‌ها اجازه نداریم کوه را بالا برویم .  روز عرفه باران عجیبی گرفت . عین دم اسب باران می‌بارید. بعد از دعای عرفات و اتمام مناجات رفتیم سمت جبل الرحمه ... حیرت آور بود . کوه را سرتاسر حاجیان کشورهای مختلف پوشانده بودند . روی کوه انگار برف نشسته بود . برف نیایش و تمنا ...
 نه می‌خواهم ادای متفاوت‌ها را دربیاورم نه می‌خواهم حالتان را بگیرم . ولی قبول کنید برف برای آن که سر و سامانی دارد، زیباست و دلبر . موتورسوارها، نگهبان ها، کشاورزها و همه آنهایی که از سقف خانه شان گاهی آسمان دیده  می‌شود . خیلی برف را دوست ندارند . همین شمایی که الان دارید این یادداشت را می‌خوانید فکر کنید . جوراب پایتان نبود و پشت موتور همسر، برادر یا پدرتان می‌رفتید روستای بغلی برای این که یک آمپول بزنید و برگردید . قطعا این نگاه مهربانانه به برف را نداشتید و حتی از آن متنفر می‌شدید. نصیحت کار من نیست ولی اگر دارید از برف امروز لذت می‌برید و حالتان خوب است، یک کاری برای کسی که فکر می‌کنید برف ممکن است اذیتش کند، انجام بدهید . لذت برف چندین برابر خواهد شد.
رفته بودیم سونوگرافی که صدای قلبش را بشنویم . بچه اولمان بود . خیلی هیجان و دلهره داشتیم . من پدرانه و توریز و مادرانه و دلشوره دار ... رفتیم . قلب کوچولویش را دکتر نشانمان داد . دست و پا و جمجمه کاملا گردالی اش را . شرمگنانه می‌خندید ومن  رها و بی خیال مشت توی سینه ام می‌کوبیدم و قربان صدقه اش می‌رفتم و خانم دکتر هم هی کله تکان می‌داد که خبالا... سرخوش زدیم بیرون. نرمه برفی می‌بارید . پیشنهاد دادم برویم کباب بخوریم و سرخوشانه قبول کرد . کباب را زدیم، گفتم ماشین دربست بگیرم بروی خانه گفت نه با اتوبوس می‌روم . توی برف دستش از دستم جدا شد و رفتنش را نگاه می‌کردم. ده قدمی دور نشده بود که پایش از آهن پل لیزخورد و افتاد توی جوی آب . جهان اسلوموشن شد هیچ چیز نمی‌شنیدم، دویدم، گریه می‌کرد . ترسیده بودیم . رساندمش خانه، باید می‌رفتم سر کار . سه چهار ساعت بعد زنگ زد و با گریه گفت : تکون نمی‌خوره ... جهنم شده بود دقیقه هایم . به دکتر زنگ زدیم و گفت تا فردا صبح صبر کنید . اتفاقی نیفتاد بیایید... برف می‌بارید و ما منتظر یک لگد کوچک بودیم . جایی حوالی 11 شب بود که دخترمان با لگدی روبرتو کارلوسی به ما فهماند حالش خوب است ... .
راستش دست خودم نیست . برف که می‌بارد من دلشوره می‌گیرم . برای همه مادران پا به ماه . همه موتوری‌هایی که خرج خانه در می‌آورند . همه پلیس‌هایی که جریمه مان می‌کنند . برای لبوفروش گردنه امامزاده هاشم  و راننده گریدر اداره راه ... یک چیز دم گوشی بگویم جایی نگویید . من از برف خیلی می‌ترسم ... .