مرگ این پیرمرد شیرین و محترم
مرگ، بزرگ ترین سوال زندگی من است ؛ بزرگ ترین معما، مبهم ترین دروازه برای تغییر موقعیت . صبح با مجید بودم، گفتم خستهام کاش مرگ زودتر... گفت خفه شو. گفتم آخه! گفت ابوتراب میگوید مرگ بزرگ ترین نعمت است ولی بعید است از محبان ما کسی که آرزوی مرگ کند . بودن ما اگر رفتن از تهران به چابهار باشد، این 70-60 سال زندگی مان فقط استارتزدن ماشینی است که قصد داری با آن مسافرت کنی من به مرگ زیاد فکر میکنم. به این سبکی غریب و ترسناک به انواع مردن هم... خودم را جای مردگان گذشته تمام جهان میگذارم... به نفسهای متوقف شده. گاهی تفنگچی ای غریبم در قشون میرزاکوچک که در جنگلهای ماسوله به ضرب گلوله روسی کافر سینه ام سرخ شده و شب که غائله خوابیده گوزنی نر با شاخهایی بهشکوه حفره میان سینهام را بوکشیده و لیسیده و رفته... گاهی جای جوانی میگذارم خود را که بیست و چندسالگیاش رو به روی معروف ترین دبیرستان دخترانه شهر چشم در چشم دختری چاقو میخورد و خون پُلُق پُلُق روی آسفالت، نقشه خاورمیانه را ترسیم میكند...گاهی سربازی چشم آبی با عكس دختری تونسی در جیب در ابوغریب شكنجهام میكند گاهی در جنگ جهانی اسیر سربازهای موسولینی میشوم...بسیار شده كه در شعب ابی طالب نیمه خرمایم را در دهان كودكم گذاشتهام و شهادتین گفته ام و مردهام بعضی روزها در كوره آدم سوزی جای یك یهودی منتظر جزغاله شدنم. گاهی شبها مثل یك آفریقایی در قطاری زغالسنگی به مقصد «نمی دانم» جای داغی را میخارانم كه بر گرده ام زده اند تا مالكم معلوم باشد... سی و چند سالگی ام مردی است كه هر بار چای كیسه ای را در لیوان چای تكان میدهد حس میكند كشتی بزرگی است غوطه ور در اقیانوسی به وسعت یك فنجان با لنگری كه همین چای كیسهای است لنگر را ول كنم خیال مرا میبرد تا همان جاهایی كه گفتم لنگر را جمع میكنم تا بیشتر از این آبهای اقیانوس نشسته روی میزم را آلوده نكنم. من كشتی غول پیكری هستم كه در من جاشوانی نفس میكشند با چهرههایی آفتاب سوخته و پوستی عرق سوز و چرمگونه كه دلشان برای بوی پیراهن مادرشان تنگ شده. قند در چای فرو میكنم و یك صخره بزرگ یخی ذوب میشود... صخره شیرین را میمكم. یك هورت از اقیانوس را هم بر حاشیه روزنامهای باطله مینویسم : یا ایها الانسان ما غرك بربك الكریم ؟ روزنامه را نامرتب میبرم گوشه مانیتورم میچسبانم. من همیشه به مرگ فكر میكنم.