داستان تاجر خداناباور و همسر خداباور
تاجر خداناباوری كه معتقد بود جهان از سر صدقه بهوجود آمده و خالقی ندارد، همسری خداباور داشت كه در همهكار خدا را یاد میكرد و از او كمك میخواست. یكروز صبح مرد تاجر كه تصمیم گرفته بود با استفاده از نقشهای حیلهگرانه باور همسر خود را دستخوش تزلزل نماید، همسرش را صدا كرد و یكتكه جواهر گرانقیمت را به او سپرد و از او خواست بهشدت از آن مراقبت نماید. زن جواهر را از همسرش گرفت و با توكل بر خدا آن را در پارچهای پیچید و در گوشهای از خانه مخفی كرد. دقایقی بعد مرد بهطور مخفیانه جواهر را از مخفیگاه برداشت و بیرون رفت و آن را به دریا انداخت و به تجارتخانه خود رفت. وی هنگام ظهر با همسرش تماس گرفت و گفت: امشب با تعدادی از دوستانم به خانه خواهم آمد تا جواهر را به یكی از آنها بفروشم. لطفا شام خوبی بپز و آماده پذیرایی باش. سپس شاگردش را برای كمك نزد همسرش فرستاد و با تنی چند از دوستان خداناباور خود تماس گرفت و آنها را برای شام به خانهاش دعوت كرد و به آنها گفت امشب پیروزی خداناباوری بر خداباوری را جشن خواهند گرفت.
همسر مرد تاجر شاگرد مرد تاجر را برای خرید مرغ و ماهی و كاهو و گوجه و خیار و كلم بروكلی و پودر ژله به بازار فرستاد. شاگرد به بازار رفت و موارد فوق را خریداری كرد و به همسر مرد تاجر تحویل داد. همسر مرد تاجر مشغول پاك كردن مرغ و ماهی شد و وقتی شكم یكی از ماهیها را پاره كرد جواهری را كه همسرش به او سپرده بود در شكم ماهی مشاهده كرد. همسر مرد تاجر خدا را شكر كرد و جواهر را شست و مجددا در پارچه پیچیده و مخفی كرد و به طبخ شام مشغول شد. شبهنگام پس از صرف شام مرد تاجر در حضور دوستان خداناباورش كه منتظر اتفاقی جالب بودند، رو به همسرش كرد و گفت: آن جواهر را كه به تو دادم و با توكل بر خدا در پارچه پیچیدی بیاور. زن جواهر را آورد و به مرد تاجر داد. مرد تاجر كه كف كرده بود، ناخودآگاه گفت: یا خدا. همسر مرد تاجر گفت: مرا بهخاطر اینكه همواره به یاد خدا هستم و بر او توكل میكنم مورد تمسخر قرار میدهی، اما خودت نیز وقتی كف میكنی بیاختیار نام خدا را بر زبان میآوری. مرد تاجر كه تكان خورده بود از جا برخاست و دوستان خداناباورش را با لگد از خانه بیرون انداخت و تا پاسی از شب به استدلالات خداناباوران و براهین خداباوران اندیشید، بهطوریكه هماكنون از اندیشمندترین تجار بازار به شمار میرود.
همسر مرد تاجر شاگرد مرد تاجر را برای خرید مرغ و ماهی و كاهو و گوجه و خیار و كلم بروكلی و پودر ژله به بازار فرستاد. شاگرد به بازار رفت و موارد فوق را خریداری كرد و به همسر مرد تاجر تحویل داد. همسر مرد تاجر مشغول پاك كردن مرغ و ماهی شد و وقتی شكم یكی از ماهیها را پاره كرد جواهری را كه همسرش به او سپرده بود در شكم ماهی مشاهده كرد. همسر مرد تاجر خدا را شكر كرد و جواهر را شست و مجددا در پارچه پیچیده و مخفی كرد و به طبخ شام مشغول شد. شبهنگام پس از صرف شام مرد تاجر در حضور دوستان خداناباورش كه منتظر اتفاقی جالب بودند، رو به همسرش كرد و گفت: آن جواهر را كه به تو دادم و با توكل بر خدا در پارچه پیچیدی بیاور. زن جواهر را آورد و به مرد تاجر داد. مرد تاجر كه كف كرده بود، ناخودآگاه گفت: یا خدا. همسر مرد تاجر گفت: مرا بهخاطر اینكه همواره به یاد خدا هستم و بر او توكل میكنم مورد تمسخر قرار میدهی، اما خودت نیز وقتی كف میكنی بیاختیار نام خدا را بر زبان میآوری. مرد تاجر كه تكان خورده بود از جا برخاست و دوستان خداناباورش را با لگد از خانه بیرون انداخت و تا پاسی از شب به استدلالات خداناباوران و براهین خداباوران اندیشید، بهطوریكه هماكنون از اندیشمندترین تجار بازار به شمار میرود.