یک اربعین غمش را...

یک اربعین غمش را...

 سلام سردار!
‌سلامی در پس روزهای سختی که بر ما و سرزمین‌مان گذشت.
سلامی در پس چهل روز دوری...
می دانی!
بعد از تو دیگر هیچ‌کدام‌مان همان آدم های قبل نشدیم. بعد از تو، بعد از آن یک و بیست دقیقه بامداد آن جمعه‌سیاه، تاریخ برای‌مان دو پاره شد: به روزهای قبل از تو و روزهای بعد از تو. و این بزرگترین نقطه عطف زندگی همه ماست. مایی که در روزهای سرد و نفسگیر این دنیای سخت، به روزمرگی و گذران بیهوده عمر خو‌کرده بودیم و یادمان رفته بود می شود جور دیگری هم بود و جور دیگری هم زندگی کرد و فقط زنده نبود.
یادمان رفته بود پیمان روز الست و آن «قالوا بلی»
گفتن های‌مان را که حالا هیچ سنخیتی با گذران این روزهای بی تفاوتی‌مان نداشت.
تو مقابل چشمان‌مان بودی و جان برکف و استوار جبهه‌ها را زیر پا می گذاشتی و کیلومترها دورتر از مرزهای مان، از حریم و حرمت سرزمینت دفاع می کردی و ما تو را نمی دیدیم، بس‌که خوبی‌ها و فداکاری‌هایت بزرگ بود و قاب نگاه ما کوچک و بسته.
بس‌که بودنت برای‌مان عادی شده بود، مثل هوای اطراف مان، که اصلا به نبودن و رفتنت فکر هم نمی کردیم.
و شاید همین شد که تو به راهی برای بیدار کردن‌مان فکر کردی، وقتی دیدی شک و غفلت بدجور به جان ما خواب زده‌ها افتاده.
ما در خواب سنگین‌مان بودیم که تو رفتی و جوری رفتی که زمین و زمان را به هم ریختی و خواب را برای ابد از چشمان‌مان گرفتی.
جوری رفتی که ما هی می خوابیم و بلند می شویم و می بینیم که داغت سرد نمی شود. قلب‌مان آرام نمی گیرد‌ و آتش سینه های‌مان خاموش نمی شود.
جوری رفتی که بغضی سنگین و نفس‌گیر راه گلوی همه‌مان را بسته است و زخمی عمیق و کاری برای همیشه روی دل های‌مان رد انداخته است.
سردار!
بگو چقدر باید صبر كنیم تا دوباره كسی شبیه تو، این همه صادقانه برای‌مان از عشق بگوید؟
چقدر باید صبر کنیم تا دوباره کسی مثل تو، این طور جان برکف و بی دریغ، همه «هشتاد و اندی میلیون» نفرمان را یکی ببیند، خانواده خود ببیند و برای تک تک‌مان از خود بگذرد؟
بگو چقدر باید بگردیم، بگو کجا را باید بگردیم، تا کسی شبیه تو، فقط کمی شبیه تو پیدا کنیم که پشت یک ملت و مملکت به او گرم باشد.
حالا چهل روز و چهل شب است که رفته ای اما داغت سرد نمی شود و هنوز با آن لبخندی که انگار از ازل روی لب هایت قفل شده، در صفحات مجازی‌مان می چرخی و هی داغ‌مان را تازه تر می کنی.
ما اینجا از غم و درد و حسرت آمیخته به شور و خشم به خود می پیچیم و شما در «عند ربهم یُرزقون»، غرق ناز و رحمتی و «فی مَقعد صِدق عند مَلیک مقتدر» فقط نگاه‌مان می کنی.
ما در این دنیای سخت، تنهاییم و بعد از رفتنت تنهاتر هم شده ایم. و چه غم‌انگیز است که زندگی بعد از تلخ ترین اتفاقات هم، به بی رحمانه ترین شكل ممکن خود، ادامه دارد.
و حالا در پس چهل روز فراق و بی تابی و ناباوری و ترس از تمام یک و بیست دقیقه های بامداد جمعه، دوباره برگشته ایم به نقطه صفر، دنیای بی‌تو؛ دنیای سخت بی تو...
انگار تازه از کابوسی تلخ و کشدار پریده ایم و طعم گس و تلخی در کام‌مان نشسته و خماری از سرمان پریده و درد نبودن و نداشتنت، کم کم در عمق باورمان نشسته است؛ تازه می فهمیم که دیگر نداریمت! و این کلمه، همین یک کلمه به تنهایی، برای ویرانی همه‌مان کافی است.
و تمام ترس و وحشت‌مان همین است که به دنیای بی تو، خو بگیریم. و چنان در انجماد و تیرگی روزهای پیچیده آخرالزمانی فرو برویم، که یادمان برود روزی روزگاری، نه در قصه‌ها و افسانه‌ها که در نزدیکی ما و و نفس به نفس ما، ابرمردی زندگی می‌کرد که هالیوود، حسرت و آرزوی داشتنش را، روی پرده نقره ای خیالات محالش به تصویر می کشید.
بدرود سردار بزرگ قرن! بدرود رزم آور دلیر سرزمین پارس، بدرود رستم دستان و آرش کمانگیر ایران زمین، و سپاس! که در عصر پوشالی ترین قهرمانان هالیوودی، افتخار بالیدن به واقعی ترین قهرمان اساطیری را، نصیب ما و فرزندان‌مان کردی.
مطمئن باش مادران، قصه دلاوری‌ها و مهربانی‌هایت را، نسل به نسل به گوش فرزندان‌شان زمزمه می کنند.
فقط کاش می دانستی چه سخت و جانکاه است باورِ اینکه: مسافرها گاهی بر نمی گردند!