که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان
علیرضا رأفتی روزنامهنگار
گریه کردن با ماسک هم عالمی دارد. هرم نفسهایت از لبههای ماسک شراره میکشد روی گونهها و میتوانی بشماریشان. خوب است آدم، حساب نفسهایش دستش باشد، آن هم در روضه که نفس، آه است. جایی که امام معصوم(ع) فرموده: نفس کسی که بر ستمی که بر ما رفته اندوهگین شود، تسبیح است. روضه تمام شده و با ماسک تکیه دادهام به میلههای داربست تکیه. تکیهای که امسال سقفش آسمان است. وسط روضه که سر بالا میکنی مستقیم عرش را میبینی. شب، تمام آسمان را گرفته، اما نور چراغهای شهر جابهجا روی تاریکی رد انداختهاند. تیغ آفتاب صبح جابهجا روی تاریکی سحر رد انداخته بود که وهب از چادرشان بیرون زد که برود صحرا دنبال روزی. نوعروسش سراپرده را بالا داد: «بدون من؟» وهب خندید. دیگر فهمیده بود حتی به قدر نیم روزی شکار هم اگر کنار تازه عروسش نباشد، دلش چروک میشود. از کنار چاهی که مدتها بود آب نداشت گذشتند و با هم راه افتادند سمت بیابان. نزدیک ظهر حسین (ع) به یک چادر وسط صحرا رسید. تمام کاروان را معطل کرد که برود سراغ آن چادر. 2000 مرد جنگی - همانهایی که صبح عاشورا شدند 72 نفر- همراه بقیه کاروان که اهل و عیال بودند، معطل ماندند که حسین برود سراغ آن چادر. ساعتی بعد برگشت. چیزی نگفت و دستور حرکت داد. ظهر که وهب مسیحی به چادر برگشت، مادرش گفت پسر پیامبر مسلمانها اینجا بود. دلو انداخت داخل این چاه بدون آب و آب کشید. چاه دوباره پر آب شده. گفت میرود سمت کوفه. گفت به پسرت بگو بیاید. شب نشده بود که وهب، مادر و همسرش به کاروان اباعبدا... (ع) رسیدند.
ماسک روی صورتم رد انداخته. به آسمان نگاه میکنم. خیلی اهل خواب و رویا و قصه نیستم. اما شنیدم یکی از مداحهای قدیمی در خواب، سیدالشهدا (ع) را دیده و از چیزی گله کرده و بعد گفته بود: «مگر من برای شما نوکری نمیکنم؟» امام هم گفته بود: «مگر من گفتم برایم نوکری کنی؟» من اینجا چه کار میکنم؟ مگر اباعبدا... گفته برایش عزاداری کنم؟
نامهرسان حسین(ع) که رسید زهیر روی یک پاشنه ایستاد که ابدا نخواهم رفت. اصلا این همه منزلی که با کاروان حسین هم مسیر شده بود، راهش را طوری تنظیم کرده بود که به حسین(ع) برخورد نکند. حالا حسین پیام فرستاده که به زهیر بگویید، بیاید. زنش پاپیاش شد که برو. بالاخره با اکراه رفت و وقتی برگشت آن زهیر نبود. همه زندگیاش را به زنش سپرد و راه افتاد طرف کاروان کربلا. چه کسی از من خواسته اینجا باشم؟ به خودم دلداری میدهم. ادامه خواب آن مداح این بود که در خواب به گریه افتاده بود که نه آقاجان شما نخواستید نوکری کنم. خودم آمدم. بعد امام گفته بود ولی حالا از تو میخواهم بیایی و خادمی کنی. یک نامه به زهیر دادی و با جانش پاسخ داد. یک ندا به وهب دادی و سرش را آورد. یک نامه به حبیب دادی و با خون زیرش را امضا کرد. حالا بعد از هزار و سیصد و هشتاد و چند سال هنوز مردم گوشه و کنار دنیا دارند جواب نامه و ندایت را میدهند. مردم پاکستان، افغانستان، سوریه، عراق، یمن، نیجریه و... همه با هر رنگی که هستند خون یکرنگشان را فرش میکنند پای محبت شما. از ما هم همین قدر سیاه پوشیدن و گریه کردن برمیآید. این قلیل را هم روی خون تمام شهدایتان گردن بگیرید بزرگی کردهاید.
ماسک روی صورتم رد انداخته. به آسمان نگاه میکنم. خیلی اهل خواب و رویا و قصه نیستم. اما شنیدم یکی از مداحهای قدیمی در خواب، سیدالشهدا (ع) را دیده و از چیزی گله کرده و بعد گفته بود: «مگر من برای شما نوکری نمیکنم؟» امام هم گفته بود: «مگر من گفتم برایم نوکری کنی؟» من اینجا چه کار میکنم؟ مگر اباعبدا... گفته برایش عزاداری کنم؟
نامهرسان حسین(ع) که رسید زهیر روی یک پاشنه ایستاد که ابدا نخواهم رفت. اصلا این همه منزلی که با کاروان حسین هم مسیر شده بود، راهش را طوری تنظیم کرده بود که به حسین(ع) برخورد نکند. حالا حسین پیام فرستاده که به زهیر بگویید، بیاید. زنش پاپیاش شد که برو. بالاخره با اکراه رفت و وقتی برگشت آن زهیر نبود. همه زندگیاش را به زنش سپرد و راه افتاد طرف کاروان کربلا. چه کسی از من خواسته اینجا باشم؟ به خودم دلداری میدهم. ادامه خواب آن مداح این بود که در خواب به گریه افتاده بود که نه آقاجان شما نخواستید نوکری کنم. خودم آمدم. بعد امام گفته بود ولی حالا از تو میخواهم بیایی و خادمی کنی. یک نامه به زهیر دادی و با جانش پاسخ داد. یک ندا به وهب دادی و سرش را آورد. یک نامه به حبیب دادی و با خون زیرش را امضا کرد. حالا بعد از هزار و سیصد و هشتاد و چند سال هنوز مردم گوشه و کنار دنیا دارند جواب نامه و ندایت را میدهند. مردم پاکستان، افغانستان، سوریه، عراق، یمن، نیجریه و... همه با هر رنگی که هستند خون یکرنگشان را فرش میکنند پای محبت شما. از ما هم همین قدر سیاه پوشیدن و گریه کردن برمیآید. این قلیل را هم روی خون تمام شهدایتان گردن بگیرید بزرگی کردهاید.
تیتر خبرها