پای قصهای که 30سال است رنگ دارد بنشینید
حکایت آن مرد جنگجوی عاشق
علیرضا پدرش لباسفروشی داشت. مغازه پدرش هم درست در راسته بازار بزرگی بود که آخرش که سقفهای گمبهای تمام میشد و مدرسه ما میگفت سلام علیکم، یک تابلوی فلزی هم بالای در مغازهاش زده بود که رویش نوشته بود البسه جنگجو... فامیل علیرضا، جنگجو بود و حالا که فکر میکنم خیلی اسم مغازهشان ترکیب باحالی بوده است. علیرضا تنها کسی بود که خیلی شیکان پیکان لباس میپوشید و همیشه مرتب و منظم بود. پسرکی با قدی میانه که شانههای پهنی داشت و اندامی به قاعده، برخلاف امین که پدرش پولدار بود و یک جوری لباس میپوشید که خفن به نظر برسد، علیرضا خیلی قشنگ
لباس ست میکرد.
علیرضا گرانپوش نبود ولی هماهنگپوش بود. تفاوتشان را اگر بخواهم برایتان روی کاغذ بیاورم میشود تفاوت مثلا مرحوم علی انصاریان با آن دروازهبان یک دوره ملیپوشی که شلوار باب اسفنجی و کفش کالج میپوشد و خیلی حس میکند فیلان است.
آن سال زمستان اما علیرضا یک کاری در10 سالگی من کرد که
تا سی وچندسالگیام هنوز عطر دارد و مثل آبنبات قیچی مزهاش لعاب میاندازد و کیف میدهد. آن روز علیرضا با یک شالگردن وارد شد. یک شالگردن که قواره یک آدم 10ساله بود. پشمی و نرم بود با زمینه دودیزغالی و چهارخانههای ریز آبیدرباری، خیلی خوشتراش و خوشحس بود.
ما دهه شصتیها اوایل پاییز یک چیزی تنمان میکردند که تا بیست و نهم اسفندماه تنمان بود و تبدیل میشد به بخشی از آناتومیمان. علیرضا نه که هیچوقت یقه اسکی نپوشد ولی مدام تنش نبود. علیرضا آن روز به جای یقه اسکی این شال را انداخته بود دور گردنش و وارد مدرسه شد. من یقین دارم دلی از کسی نبرد جز من. من عاشق شالگردن بودم، چون همه کسانی که دوستشان داشتم در تلویزیون شالگردن داشتند. از کارآگاه علوی بگیر تا شرلوک هلمز، پوآرو، کمیسر ناوارو و... خیلی حس خوبی به من میداد و فکر میکردم برای مهم شدن باید قطعا یکی از اینها داشت. به علیرضا در اولین زنگ تفریح گفتم چه خوشگله هر روز بپوشش و علیرضا گفت اگه مامانم بذاره باشه. گفتم هی بگو سردمه که بذاره بپوشی. گفت باشه.
چند روزی گذشت و من عاشق آن شالگردن بودم و شرم شرقی کودکانهام نمیگذاشت لفظ بیایم و بگویم بابا و مامان! من شالگردن میخوام. یک دائرهالمعارف مصور در خانه داشتیم که عکس و زندگینامه خیلی از مشاهیر در آن بود. یک بار یک جلدش را برداشتم و گذاشتم در کیفم و به علیرضا وقت زنگ تفریح گفتم بیا کارت دارم. آمد بعد گفتم تو میخواهی در آینده چهکاره شوی؟ گفت در مغازه بابام کار کنم. چطور؟ تو میخواهی چهکاره شوی؟ گفتم میخواهم یک آدم معروف
و مشهور بشوم.
دانشمند مثلا، ولی نمیتوانم. گفت چرا؟ گفتم چون شالگردن ندارم. ببین این کتاب زندگی آدمهای معروف است. همهشان یا کت و شلوار داشتهاند یا شالگردن. گفت راست میگیها. گفت یعنی من دانشمند میشوم؟ گفتم قطعا، خوش به حالت. یکی دو روز گذشت. علیرضا آن روز زنگ آخر من را کنار کشید. از کیفش کیسه مشمایی درآورد و گفت: بیا مال تو. من اگر بروم دانشمند بشوم، بابایم در مغازه دست تنها میماند. تو بگیر بنداز دانشمند شو. گفتم مامانت ناراحت نشه؟ گفت، گفتم بهش. گفتم پس روی یک کاغذ یک جمله بنویس تقدیم به دوستم حامدعسکری که مامانم قبول کند. نوشت تقدیم به دوست عزیزم حامد عسکری، علیرضاجنگجو، کلاس پنجم ایثار.
علیرضا تو نمیدانی ولی آن شالگردن واقعا جادویی بود. آن شالگردن را هزار بار میانداختم و پشت پشتیهایی که شکل تریبون درآورده بودم شعر میخواندم. با آن شالگردن هزاربار مانتوی مشکی و ضخیم مادرم را تنم کردم به جای پالتو و کارآگاه علوی شدم هزاربار چالزدیکنز، هزاربار پوآرو... تو شاهکار کردی پسر، علیرضای جنگجوی نازنین کلاس پنجم ایثار دبستان ابوذر دمت گرم.
لباس ست میکرد.
علیرضا گرانپوش نبود ولی هماهنگپوش بود. تفاوتشان را اگر بخواهم برایتان روی کاغذ بیاورم میشود تفاوت مثلا مرحوم علی انصاریان با آن دروازهبان یک دوره ملیپوشی که شلوار باب اسفنجی و کفش کالج میپوشد و خیلی حس میکند فیلان است.
آن سال زمستان اما علیرضا یک کاری در10 سالگی من کرد که
تا سی وچندسالگیام هنوز عطر دارد و مثل آبنبات قیچی مزهاش لعاب میاندازد و کیف میدهد. آن روز علیرضا با یک شالگردن وارد شد. یک شالگردن که قواره یک آدم 10ساله بود. پشمی و نرم بود با زمینه دودیزغالی و چهارخانههای ریز آبیدرباری، خیلی خوشتراش و خوشحس بود.
ما دهه شصتیها اوایل پاییز یک چیزی تنمان میکردند که تا بیست و نهم اسفندماه تنمان بود و تبدیل میشد به بخشی از آناتومیمان. علیرضا نه که هیچوقت یقه اسکی نپوشد ولی مدام تنش نبود. علیرضا آن روز به جای یقه اسکی این شال را انداخته بود دور گردنش و وارد مدرسه شد. من یقین دارم دلی از کسی نبرد جز من. من عاشق شالگردن بودم، چون همه کسانی که دوستشان داشتم در تلویزیون شالگردن داشتند. از کارآگاه علوی بگیر تا شرلوک هلمز، پوآرو، کمیسر ناوارو و... خیلی حس خوبی به من میداد و فکر میکردم برای مهم شدن باید قطعا یکی از اینها داشت. به علیرضا در اولین زنگ تفریح گفتم چه خوشگله هر روز بپوشش و علیرضا گفت اگه مامانم بذاره باشه. گفتم هی بگو سردمه که بذاره بپوشی. گفت باشه.
چند روزی گذشت و من عاشق آن شالگردن بودم و شرم شرقی کودکانهام نمیگذاشت لفظ بیایم و بگویم بابا و مامان! من شالگردن میخوام. یک دائرهالمعارف مصور در خانه داشتیم که عکس و زندگینامه خیلی از مشاهیر در آن بود. یک بار یک جلدش را برداشتم و گذاشتم در کیفم و به علیرضا وقت زنگ تفریح گفتم بیا کارت دارم. آمد بعد گفتم تو میخواهی در آینده چهکاره شوی؟ گفت در مغازه بابام کار کنم. چطور؟ تو میخواهی چهکاره شوی؟ گفتم میخواهم یک آدم معروف
و مشهور بشوم.
دانشمند مثلا، ولی نمیتوانم. گفت چرا؟ گفتم چون شالگردن ندارم. ببین این کتاب زندگی آدمهای معروف است. همهشان یا کت و شلوار داشتهاند یا شالگردن. گفت راست میگیها. گفت یعنی من دانشمند میشوم؟ گفتم قطعا، خوش به حالت. یکی دو روز گذشت. علیرضا آن روز زنگ آخر من را کنار کشید. از کیفش کیسه مشمایی درآورد و گفت: بیا مال تو. من اگر بروم دانشمند بشوم، بابایم در مغازه دست تنها میماند. تو بگیر بنداز دانشمند شو. گفتم مامانت ناراحت نشه؟ گفت، گفتم بهش. گفتم پس روی یک کاغذ یک جمله بنویس تقدیم به دوستم حامدعسکری که مامانم قبول کند. نوشت تقدیم به دوست عزیزم حامد عسکری، علیرضاجنگجو، کلاس پنجم ایثار.
علیرضا تو نمیدانی ولی آن شالگردن واقعا جادویی بود. آن شالگردن را هزار بار میانداختم و پشت پشتیهایی که شکل تریبون درآورده بودم شعر میخواندم. با آن شالگردن هزاربار مانتوی مشکی و ضخیم مادرم را تنم کردم به جای پالتو و کارآگاه علوی شدم هزاربار چالزدیکنز، هزاربار پوآرو... تو شاهکار کردی پسر، علیرضای جنگجوی نازنین کلاس پنجم ایثار دبستان ابوذر دمت گرم.