چگونه چشم‌بسته ببافیم؟

با آخرین ترفندهای بافتن همراه باشید

چگونه چشم‌بسته ببافیم؟

بهتر بود این یادداشت را به عروس گل‌مان می‌سپردم که او تا آخر همین مطلب، دست‌کم دو سه مدل بافتنی یادتان می‌داد. برایتان از انواع تکنیک‌ها و کامواها و میل‌های بافتنی می‌نوشت، از این که چه کسب و کار خوبی برای خانه‌داران است و چه انتخاب‌های مختلفی دارید که می‌توانید ببافید و بفروشید، از پتو تا دستگیره، از لباس تا عروسک... اما من، راستش را بخواهید تنها چیزی که در تمام عمرم بافته‌ام، خیال است، خیال!
اولین خیالی که بافتم داشتن یک اسب سیاه بود. پنج ساله که بودم شب‌ها چشم‌هایم را می‌بستم و توی ذهنم از روی اسبی که نداشتم زمین می‌خوردم. زانویم زخم می‌شد، چشمانم را باز می‌کردم و زخم زانویم را می‌دیدم. به روی مبارک هم نمی‌آوردم که موقع گرگم به هوا این بلا را سر خود آورده‌ام و باز به بافتن ادامه می‌دادم.
بزرگ‌تر شدم، میل‌های بافتنی ذهنم برایم خیال مهندس شدن بافتند. سال آخر دبستان، کلاه ایمنی برادرم را که مهندسی از جنس واقعیت بود روی سر می‌گذاشتم و خیال می‌کردم در ساختمانی پرخاک و نیمه‌ساز با دفتر و دستکم راه می‌روم و تلفنی دنبال باقی بار گچ و سیمان می‌گردم. این در و آن در می‌زدم تا کاموای خیالاتم را جور کنم؛ مثلا یادم هست یک دایره‌المعارف از اصطلاحات ساخت و ساز خواندم تا این‌طور بتوانم حرفه‌ای با باقی مهندس‌های تصوراتم حرف بزنم.
بزرگ‌تر که شدم بافتنی‌ها هم بزرگ‌تر شدند؛ جای خیال کهنه خریدن اسب را با خریدن یک ماشین مدل بالا پر کردم. یک بنز سی‌ال‌اس 350 بادمجانی رنگ را نشان کرده بودم. شما شاید باور نکنید ولی من خریدمش. فقط این قسمت از بافته‌هایم یکی دوتا دانه در رفته داشت. من که تا آن موقع از اتاق پژو 405 تصویری لوکس‌تر برای یک ماشین سراغ نداشتم، هیچ‌وقت سوار بنز خیالات خود نشدم و مثل بازی‌های ویدئویی همیشه از دید پرنده خیابان‌ها را طی کردم. مثل مادرم که وقتی چیزی می‌بافت و یک جایی را سوتی می‌داد، می‌گفت: «اصلا بهتر! اینجا یک گلی، پاپیونی چیزی می‌چسبانم»
سبکم را عوض و منطقی‌تر کردم. جای میل‌های بافتنی تخیلاتم را قلم گرفت، جای ذهنم را کاغذ. شب و روزهای دبیرستان و حتی قبل از کنکور که مدرسه‌مان اعتکاف درسی برگزار می‌کرد، وقتی همه درس می‌خواندند و تست می‌زدند، من در عالمی دیگر برای خودم می‌نوشتم و برای آینده خیالبافی می‌کردم. چند سالی بود سررسید برمی‌داشتم و وقت و بی‌وقت با یک مخاطب خیالی به اسم «سایکو» حرف می‌زدم و برایش آنچه گذشت روزهایم را تعریف می‌کردم. البته سایکو یک شخصیت کامل نبود. در واقع یک جفت چشم باسواد بود که نوشته‌هایم را می‌خواند یا یک جفت گوش که گاهی صدایم را می‌شنید؛ گاهی تنهایم می‌گذاشت و ذهنم مدت‌ها از خیالبافی محروم می‌ماند. گاهی هم یک‌جور حمله می‌کرد که یا مرکب خودکارم جواب نمی‌داد یا دستم از مغزم عقب می‌ماند. گاهی یک نفر دیگر را با خودش می‌آورد و بعضی اوقات هم من را با خودش پیش دیگری می‌برد.
شاید اگر من هم یک بار، «دو تا رو دو تا زیر» را زیر لب تکرار می‌کردم و مثلا یک لیف یا شال‌گردن را کامل و تمام می‌بافتم، ذهن آشفته و بافنده امروز را نداشتم. شاید در مترو ایستگاه مقصد را رد نمی‌کردم، سبز شدن چراغ قرمز را مثل همه می‌دیدم.
بار اولی که کسی صدایم می‌کرد می‌شنیدم، وقت پر کردن لیوان آن را سرریز نمی‌کردم، مچ دستم زیر چانه‌ام خواب نمی‌رفت، شب‌ها بی‌خوابی نمی‌کشیدم، صبح‌ها راحت بیدار می‌شدم و از همه مهم‌تر به جای این که شما را برای سلامت روح و روان خودم نگران کنم الان یادتان داده بودم که چطور یک زی‌زی‌گولو ببافید. اما راستش را بخواهید من در تمام عمرم فقط خیال بافته‌ام.
برای بافتن هرچیزی شما کاموا می‌خواهید و میل بافتنی و یک الگو و نور آفتاب؛ اما من فقط شب می‌خواهم. یک دیالوگ نابی توی فیلم «شب‌های روشن» هست که می‌گوید: «روزها فکر کردن فایده نداره. صدا و نور و شلوغی، مزاحم خیالبافی آدمه... باید صبر کرد تا شب بشه...» من هم برای خیال‌هایی که چقدر دلم می‌خواهد ببافم و بپوشم‌شان و هیچ‌وقت هم درشان نیاورم صبر می‌کنم تا شب بشود. اگر قلم، کاغذ، هدفن، چای و الباقی ماجرا هم باشد که مکن ای صبح طلوع..
حالا خودمانیم! اسب که نخریدم، مهندسی را هم نصفه‌نیمه کنار گذاشتم و به جای بنز سی‌ال‌اس 350 به یک پراید مشکی بسنده کردم. پشیمان هم نیستم و احساس شکست هم نمی‌کنم، من یک جوری برای خودم تار و پودها را به هم بافتم که انگار همه اینها که نوشتم و همه آنها که برایتان ننوشتم را داشته‌ام و زندگی کرده‌ام.
خلاصه اگر شما هم مثل من، حال یاد گرفتن این هنرها را ندارید دست‌کم خیال ببافید که خیال، ارزان‌ترین و در دسترس‌ترین بافتنی دنیاست، نه میل می‌خواهد، نه کاموا و نه نور. الگو هم لازم ندارد. هرچقدر دلتان خواست زیر و هر وقت هم که عشق کردید از رو ببافید، لازم هم نیست سوتی‌هایتان را با گل و بلبل پنهان کنید. یک پلک بزنید و از سر ببافید. فقط احتیاط کنید! یک جوری در خیالبافی اوج نگیرید که مردم آن را به حساب شادی بعد از گل بگذارند.