در افغانستان هنوز خیلی ها لباسهای بافتنی خانگی به تن می کنند
یک بافت سنتی
بابا میگوید «برف در افغانستان غوغا میکند» و بعد با تفاخری جالب که لبخندی ساده و عمیق از به یادآوری روزهای خوش وطن بر صورتش مینشاند، ادامه میدهد: «توی ایران شما برف نمیبینید که! به اینها هم میگویند برف؟ ما الان چندسال است در مشهد برف ندیدیم. باز سالهای پیشتر کمی برف میآمد و چشم آدم کمی سفید میشد. این بیشتر برف شادی است تا برف واقعی!» حرارت و صمیمیت کلامش به نقطهاوج رسیده است. وقتی درباره افغانستان و کوهها و دشتها و رودها و چشمهها و فصلهای آن سرزمین کوهستانی و باستانی از بابا میپرسم، انگار دوباره کودک شده و در ۶۵سالگی چنان غرق رویاهای بچگی میشود که آدم دوست دارد گاهی بیبهانه از خاطرات بچگیاش سوال کند و تنها به این نیت به حرفهایش گوش کند که حال او خوش شود. بابا ادامه میدهد: «مردم روستاهای افغانستان بهخصوص در ولایتهای مرکزی مثل دایکندی، بامیان، غور، سالنگ، بدخشان و... در زمستان و هنگامه برف گاها چندماه توانایی رفتوآمد به دیگر روستاها و شهرهای مرکزی را نداشتند. وقتی برف میآمد اولا کمتر از سه چهار متر
را خوش نداشت و دوما حداقل سه چهار ماه مهمان ما بود. خیلی از افغانستانیها که عموما هم ساکن روستاها هستند در تمام عمرشان حتی یکبار هم کابل یا شهرهای بزرگ را نمیبینند چرا که هم مسیر رفتوآمدشان صعب و سخت و کوهستانی است و هم وقتی برف روی زمین مینشیند دیگر قصد بلندشدن ندارد و راهها بسته میشود. در آن وضعیت بیچاره کسی بود که بچهاش مریض میشد یا عزیزی در مسیر داشت.»
برف و زمستان در افغانستان خود داستان هزارویکشب است. انواع اصطلاحات، جشنها، خردهفرهنگها، عادات و ابزارآلات است که فقط بهدلیل برفهای سهمگین افغانستان بهوجود آمدهاند و خود منبع تحقیقات و پژوهشهای چندلایه و جدی هستند؛ البته که برف در افغانستان جدا از همه برکات و نعماتی که دارد، باعث سختیهای بسیار برای آن مردم است؛ بهخصوص که در افغانستان مردم بیشتر از این که شهرنشین باشند روستانشین هستند و از امکانات بهروز و مدرن کاملا دور. به همین دلیل است که زمستان در افغانستان «فصل مرگ غریبان» نام دارد. زمستان افغانستان مرگ غریبانی است که در آن سرمای استخوانسوز کسبوکار و کشاورزیشان تعطیل میشود، چوب و هیزمی برای زمستانشان جمع نکردهاند و یک مسأله ساده اما مهم: کسی نیست برایشان جوراب و کلاه و پیراهن و شال و دستکش ببافد! زنان افغانستان به لطف برف و باران و توفان افغانستان و البته دورماندن از امکانات، همیشه مونس میل و قلاب و کاموا و نخ بودهاند و هنوز هم بافندگی و انواع هنرهای آن در میان زنان افغانستانی جاری و ساری است.
این را زمانی به خوبی فهمیدم که از دوستی افغانستانی شنیدم :«زنان افغانستان فقط با میلهای بافتنیشان میتوانند افغانستان را رخت و لباس نو بدوزند و آن را از نو بنا کنند، اگر اگر اگر دیگران بگذارند...».
از بابا میپرسم «بیبی» برایتان شال و کلاه و لباس هم میبافت، میگوید: «معمولا زنان افغانستان خودشان برای شوهر و بچههایشان شال و کلاه میبافتند. مادر من هم وقتی از رسیدگی به گاوها و گوسفندها، جمعکردن هیزم و علف برای دامها و پختن غذا سبکدوش میشد، قلاب دست میگرفت و شروع به بافتن میکرد.
طرحها و نقاشیهایی که روی لباسها میکشید یا میبافت هم اختراع خودش بود؛ یکبار گل، یکبار اسب و گاهی هم نمیفهمیدی چه چیزی کشیده یا بافته. وسط قلاببافی هم به تمام کارهای خانه و زمین و شلوغکاری بچهها میرسید و آخرشب که میشد همه را دور هم جمع میکرد تا غذا در دهانمان بگذارد و بعدش هم قصه بگوید و حرف بزند.»
وقتی بابا درباره بیبی و مهربانی و عطوفت و دلگرمیاش بیشتر حرف میزند، به این که در سرمای افغانستان چطور یک خانواده پرجمعیت را دور هم جمع میکرده و به آنها گرما و زندگی میبخشیده و روابط را تنظیم میکرده و چطور همه چیز را مثل بافتن یک لباس خوشپوش کنار هم مینشانده تا آب از آب تکان نخورد به این فکر میکنم که باید انسان را دوباره تعریف کنم. اگر ارسطو میگوید: انسان حیوان ناطق است، من میگویم انسان حیوان بافنده است؛ البته نه آن نوع از بافتن که جنابخان میگوید! از نوع بیبیوار و بیبیطورش که مثل یک هنرمند همهچیز را با دقت و صبر و عطوفت کنار هم بچیند و خودش را وقف دیگران کند. زندگی را نه با دور تند که با دور کند بگذراند. به جای این که از دیگران توقع همراهی و همدلی و ایثار داشته باشد، خودش به آن معتقد و ملتزم و مقید باشد.
دوست دارم در هوای سرد پاییز و زمستان امسال بیشتر «انسان بافنده» باشم، تا «حیوان پوشنده»! با دیگران بیشتر مهربان باشم و بیشتر محبت کنم و بیشتر گرمابخش دلشان باشم. همیشه ما از دیگران توقع داریم که خودشان را قربانی ما کنند، یکبار هم ما تمرین کنیم که خودمان را وقف دوستان و اطرافیانمان کنیم. شاید میل به بافتن باعث شد تا آخر زمستان دستی هم به میل و قلاب و کاموا بردیم و برای سال بعد شال و کلاهی هم برای خودمان و دیگران بافتیم. نه؟!
را خوش نداشت و دوما حداقل سه چهار ماه مهمان ما بود. خیلی از افغانستانیها که عموما هم ساکن روستاها هستند در تمام عمرشان حتی یکبار هم کابل یا شهرهای بزرگ را نمیبینند چرا که هم مسیر رفتوآمدشان صعب و سخت و کوهستانی است و هم وقتی برف روی زمین مینشیند دیگر قصد بلندشدن ندارد و راهها بسته میشود. در آن وضعیت بیچاره کسی بود که بچهاش مریض میشد یا عزیزی در مسیر داشت.»
برف و زمستان در افغانستان خود داستان هزارویکشب است. انواع اصطلاحات، جشنها، خردهفرهنگها، عادات و ابزارآلات است که فقط بهدلیل برفهای سهمگین افغانستان بهوجود آمدهاند و خود منبع تحقیقات و پژوهشهای چندلایه و جدی هستند؛ البته که برف در افغانستان جدا از همه برکات و نعماتی که دارد، باعث سختیهای بسیار برای آن مردم است؛ بهخصوص که در افغانستان مردم بیشتر از این که شهرنشین باشند روستانشین هستند و از امکانات بهروز و مدرن کاملا دور. به همین دلیل است که زمستان در افغانستان «فصل مرگ غریبان» نام دارد. زمستان افغانستان مرگ غریبانی است که در آن سرمای استخوانسوز کسبوکار و کشاورزیشان تعطیل میشود، چوب و هیزمی برای زمستانشان جمع نکردهاند و یک مسأله ساده اما مهم: کسی نیست برایشان جوراب و کلاه و پیراهن و شال و دستکش ببافد! زنان افغانستان به لطف برف و باران و توفان افغانستان و البته دورماندن از امکانات، همیشه مونس میل و قلاب و کاموا و نخ بودهاند و هنوز هم بافندگی و انواع هنرهای آن در میان زنان افغانستانی جاری و ساری است.
این را زمانی به خوبی فهمیدم که از دوستی افغانستانی شنیدم :«زنان افغانستان فقط با میلهای بافتنیشان میتوانند افغانستان را رخت و لباس نو بدوزند و آن را از نو بنا کنند، اگر اگر اگر دیگران بگذارند...».
از بابا میپرسم «بیبی» برایتان شال و کلاه و لباس هم میبافت، میگوید: «معمولا زنان افغانستان خودشان برای شوهر و بچههایشان شال و کلاه میبافتند. مادر من هم وقتی از رسیدگی به گاوها و گوسفندها، جمعکردن هیزم و علف برای دامها و پختن غذا سبکدوش میشد، قلاب دست میگرفت و شروع به بافتن میکرد.
طرحها و نقاشیهایی که روی لباسها میکشید یا میبافت هم اختراع خودش بود؛ یکبار گل، یکبار اسب و گاهی هم نمیفهمیدی چه چیزی کشیده یا بافته. وسط قلاببافی هم به تمام کارهای خانه و زمین و شلوغکاری بچهها میرسید و آخرشب که میشد همه را دور هم جمع میکرد تا غذا در دهانمان بگذارد و بعدش هم قصه بگوید و حرف بزند.»
وقتی بابا درباره بیبی و مهربانی و عطوفت و دلگرمیاش بیشتر حرف میزند، به این که در سرمای افغانستان چطور یک خانواده پرجمعیت را دور هم جمع میکرده و به آنها گرما و زندگی میبخشیده و روابط را تنظیم میکرده و چطور همه چیز را مثل بافتن یک لباس خوشپوش کنار هم مینشانده تا آب از آب تکان نخورد به این فکر میکنم که باید انسان را دوباره تعریف کنم. اگر ارسطو میگوید: انسان حیوان ناطق است، من میگویم انسان حیوان بافنده است؛ البته نه آن نوع از بافتن که جنابخان میگوید! از نوع بیبیوار و بیبیطورش که مثل یک هنرمند همهچیز را با دقت و صبر و عطوفت کنار هم بچیند و خودش را وقف دیگران کند. زندگی را نه با دور تند که با دور کند بگذراند. به جای این که از دیگران توقع همراهی و همدلی و ایثار داشته باشد، خودش به آن معتقد و ملتزم و مقید باشد.
دوست دارم در هوای سرد پاییز و زمستان امسال بیشتر «انسان بافنده» باشم، تا «حیوان پوشنده»! با دیگران بیشتر مهربان باشم و بیشتر محبت کنم و بیشتر گرمابخش دلشان باشم. همیشه ما از دیگران توقع داریم که خودشان را قربانی ما کنند، یکبار هم ما تمرین کنیم که خودمان را وقف دوستان و اطرافیانمان کنیم. شاید میل به بافتن باعث شد تا آخر زمستان دستی هم به میل و قلاب و کاموا بردیم و برای سال بعد شال و کلاهی هم برای خودمان و دیگران بافتیم. نه؟!