بافتن و بافتن و بافتن

چیزهای بافتنی در این دنیا زیادند کافی است خوب نگاه کنید

بافتن و بافتن و بافتن

اگر در جزایر هاوایی یا دماغه امید نیک میکروفنی بکارند قطعا یکی از مسؤولین ما پشتش قرار می‌گیرد. او اول به چپ نگاه می‌کند و بعد به راست. نهایتا سرفه‌ای و مقدمه‌ای و برو که رفتیم. هی می‌بافد و می‌بافد و می‌بافد. تا کی؟ تا وقتی که از حال برود؟ نه، تا جایی که میکروفن به پت پت بیفتد. دروغ می‌تواند تا قیامت کش بیاید. می‌تواند بزرگ و بزرگ‌تر شود، آن‌قدر که بتوان دنیا را با آن پوشاند. پس دروغ هم جزو بافتنی‌هاست، یکی زیر یکی رو.
زندگی هم جزو بافتنی‌هاست. زن نخستین، همین‌طور که در دشت و صحرا قدم می‌زد به مُشتی کرک و پر رسید. اول لمسش کرد و دید که نرم است و پوست را نمی‌آزارد. پس پیش خودش گفت می‌تواند به کلاه، شال‌گردن، دستکش یا جورابی تبدیل شود و دست و بال همسر آینده‌اش را گرم کند. پس در اواخر پاییز به کنج غاری نیم‌روشن پناه برد و با وجود آبریزش بینی و افسردگی فصلی تلاش کرد یک‌جوری آن پشم‌ها را به پوششی آبرومند تبدیل کند. تصمیم گرفت به تعداد خواستگارهایش گرهی به آن پشم‌ها بزند. بعد از 12-10 گره، مردان جوان تمام شدند. آن بافتنی هنوز حتی نمی‌توانست یک انگشت‌دانه باشد چه برسد به یک دستکش یا کلاه. پس بی‌خیال بافتنی شد و تصمیم گرفت سریعا با یکی از همان خواستگارها ازدواج کند و بیش از این لفت ندهد.
آدم‌ها به مرور به این نتیجه رسیدند که می‌توانند همزمان با غیبت‌کردن، نقشه قتل ریختن، سواری‌کردن و دراز کشیدن، از بقیه اندام‌شان هم استفاده کنند. مثلا هم حرف بزنند هم چیزی ببینند. هم حرف بزنند هم بخورند. هم حرف بزنند هم بدوند. به مرور فهمیدند که می‌شود حرف زد و چیزی هم بافت. پس حصیرها و فرش‌ها و لباس‌ها و تورها و هر چیز بافتنی دیگر تولید شد.
اسکیموها دور هم که می‌نشستند، از جنگ‌ها و شکارها و عشق‌هایشان می‌گفتند. اما یک نفر در جمع‌شان همیشه ساکت بود. او اصالتا اسکیمو نبود بلکه ویزیتوری بود که می‌خواست دمنوش‌های لاغری را در پاچه اسکیموها بچپاند. او هی دمنوش می‌ریخت و تاکید می‌کرد که فقط مخصوص توست. اما آن زبان‌نفهم‌ها هی می‌خوردند و هی حرف می‌زدند.
یک روز تصمیم گرفت بارش را ببندد و به سرزمینش برگردد اما پیش از رفتن، به پسرک زبان‌درازی برخورد. پسرک وقتی علت رفتن مرد را فهمید به او پیشنهادی داد. به او گفت: ای مرد کجا می‌خواهی بروی؟ بمان و ازدواج‌کن. وام بگیر و ساختمان بساز. بعد ولش کن تا قیمتش صدبرابر شود. من شنیده‌ام که اینجا می‌خواهند مترو بکشند. پس تا می‌توانی زمین بخر. مرد به فکر فرورفت و گفت: من به شماها اعتماد ندارم. شما فقط حرف مفت می‌زنید. پسرک گفت: خب تو هم بزن. مرد گفت: آخر من بلد نیستم. پسرک گفت: خب بباف. خرج که ندارد. مرد اعتنایی نکرد، فحش زشتی به پسرک داد و رفت. پسرک هم اشاره‌ای به آن مرد کرد ولی او معنی‌اش را نفهمید و فقط برایش دست تکان داد.
تا اینجا فهمیدیم که علاوه‌بر پوشش، زیرانداز، روانداز و پرده، می‌توان دروغ و قصه هم بافت. متریال خاصی هم نیاز ندارد. فقط یک روده‌دراز می‌خواهد، کمی شارلاتانی و یک‌ذره پررویی. پس شما هم به فکر بیفتید. اگر نبافید، می‌بافند. پس پیش از آن‌که بافته شوید، ببافید.