نسخه Pdf

باشگاه تاریخ

باشگاه تاریخ

ورزش با زندگی ایرانیان از قدیم‌الایام عجین شده است. از تیراندازی و اسب‌سواری و پرتاب نیزه بگیر تا چوگان و کشتی پهلوانی و ورزش‌های زورخانه‌ای، همه و همه جزو رشته‌های ورزشی تاریخی و قدمت‌دار ایرانی هستند و شما دعوتید به خواندن چهار روایت کوتاه از قدیمی‌ترین ورزش‌های ایرانی.

اندر خم تاریخ 
آن‌قدر تند می‌دوید که گویی بال دارد. چند باری هم نزدیک بود محکم بخورد زمین. یک کوچه دیگر را می‌پیچید و مستقیم می‌رفت، می‌رسید به عالی‌قاپو. میدانی که زمین چوگان شاهزاده‌ها و درباریان شده بود. می‌گفتند خود شاه‌عباس هم آن بالا نشسته و نظاره‌گر بازی است. پسرک نفس‌زنان و آشفته به عالی‌قاپو رسید. اسب‌های شاهزاده‌ها بزرگ و براق بودند و چوب‌هایی که در دست داشتند از همه‌ چوب‌هایی که تابه‌حال دیده بود قشنگ‌تر بودند. پسرک کنار نرده‌ها نشست و مشغول تماشای بازی شد. همان موقع مورخان نوشتند که امروز مورخ فلان ماه و سال، شاه‌عباس ایران در میدان عالی‌قاپو به تماشای چوگان نشستند. چند صد سال بعد همه ماجرای عالی‌قاپو و شاه‌عباس و چوگان را می‌دانستند اما پسرک در دل تاریخ گم شد.

گردآفریدها 
تیر را گذاشت در چله کمان. چشم‌هایش را تنگ کرد، خیره شد به نقطه مقابلش و تمام جهان محو شدند و همان ‌یک نقطه قرمز ماند. پدرش دست‌هایش را بلند کرد و لب گزید و چیزهایی را آرام زمزمه کرد. تیر از کمان دختر رها شد و خورد به قلب آن نقطه قرمز. پدر به هوا پرید و شروع کرد به دست‌زدن: دست‌مریزاد دخترم. دست‌مریزاد! شاه این‌جور دختر نداره، وکیل این‌جور دختر نداره، وزیر این‌جور دختر نداره. دختر کمانش را گذاشت روی تخته‌سنگی، نشست و لبخندی عمیق تحویل پدر داد و بعد هم مشغول بستن کمانش با پارچه‌ای ضخیم شد. فردا موعد مرحله نهایی مسابقه بود و همه می‌دانستند که در مقابل دختر حرفی برای گفتن ندارند. مهارت تیراندازی او در دیارشان زبانزد بود. ارثیه‌ای بود از نیاکان و پدرانش که حالا به‌جای نشستن در بازوی پسران خانواده، سهم نوه‌ دختری‌شان شده‌ بود.


طلایی‌ترین نقره
قبل از رفتن روی تشک، حریفش را دید که با روغنی زردرنگ مچ پایش را ماساژ می‌دهد و مربی‌اش ناراحت و ترسان به او نگاه می‌کند. مسابقه قهرمانی بود. هرکی می‌برد، طلا می‌گرفت و هرکی می‌ماند نقره. آماده شد و یاعلی‌گویان روی تشک آمد. ته نگاه حریفش رنگ ناامیدی داشت. احتمالا خودش را از همان اول بازنده می‌دانست. محمدرضا تصمیمش را گرفت. حالا مطمئن بود که می‌خواهد چه کار کند. مسابقه شروع شد و دوطرف به هم حمله‌ور شدند. محمدرضا محکم حمله می‌کرد اما وقتی حریفش به سمت اومی‌آمد اجازه می‌داد که امتیاز بگیرد. آخر وقتی یک دقیقه مانده بود به پایان مسابقه محمدرضا خودش را تسلیم حریف کرد و تمام. محمدرضا طلایی‌ترین مدال نقره تاریخ را صاحب شد. بعدتر، جایی که هیچ‌کس نبود، رو به قاب‌عکس «تختی» لبخندی زد و سرش را انداخت پایین. 

ریشه 
جدیدا هفته‌ای سه بار دست در دست بابا می‌آمد زورخانه. می‌گفت حالا حس می‌کنم آدم بزرگی شده‌ام. وقت‌هایی که می‌رفت توی گود که هیچ اما بعدش می‌نشست روی صندلی و خیره می‌شد به قاب‌عکس‌هایی که سینه‌ دیوار به صف شده بودند. قاب‌ها رنگ‌ورورفته بودند و عکس‌ها قدیمی و سیاه‌وسفید اما بااین‌همه می‌شد فهمید که همه عکس‌هارا همین جا گرفته‌اند، داخل همین زورخانه. چقدر دلش می‌خواست بداند آدم‌های داخل قاب‌ها کی‌اند؟ این عکس‌ها مال چه زمانی ا‌ست؟ خیال بلندپروازش می‌رفت تا آن دورها، روزی را می‌دید که عکس خودش، با موهای سفید و ریش‌های بلند، خورده به دیوار و پسرکی مقابل قاب‌عکسش ایستاده و خیره به او نگاه می‌کند. با صدای مشدی علی به خودش آمد که اشاره می‌کرد به آخرین عکس گوشه دیوار که ازهمه رنگ‌ورورفته‌تر بود: این عکس برای ۱۵۰ سال پیشه. تازه پای اون دوربین‌های قدیمی به ایران باز شده بود. البته تاسیس این زورخانه برمی‌گرده به خیلی سال قبلش، اما این اولین عکسیه که از اینجا ثبت شده.

اسما آزادیان