حکایت حکیم سوپرانوس

حکایت حکیم سوپرانوس

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

امیلیانوس، فرزند کراسپاکوس که منشی مخصوص سلطانوس، پادشاه یونان بود به مرضی سخت و لاعلاج دچار شد به‌طوری‌که علاوه بر کراسپاکوس، سایر درباریان و شخص پادشاه نیز نگران حال وی شدند.حکیم سوپرانوس که حکیم مخصوص پادشاه بود بر بالین وی حاضر شد و با استفاده از آموزه‌های طب سنتی متوجه شد مرض لاعلاجی که امیلیانوس به آن مبتلا شده، مرض عشق است و دختری که امیلیانوس عاشق وی شده نیز کاترینوس، دختر سلطانوس است. حکیم سوپرانوس از آنجا که حکیم حاذقی بود و علاوه بر طب سنتی و طب مدرن، از تکنیک‌های روان‌شناسی و اقناع مخاطب نیز بهره‌مند بود نزد پادشاه رفت و گفت: ای سلطانوس، مرضی که فرزند کراسپاکوس به آن دچار شده ، مرضی واقعا بغرنج و لاعلاج است. پادشاه گفت: مرض وی چه مرضی است؟ حکیم گفت: مرض عشق. پادشاه گفت: آخ‌آخ، پدر عاشقی بسوزد که در این شرایط نابسامان اقتصادی نیز گریبان جوان‌های مردم را رها نمی‌کند. وی سپس افزود: او عاشق چه کسی شده است؟ حکیم گفت: قسمت بد ماجرا اینجاست که عاشق کسی شده که نمی‌تواند به او برسد. پادشاه گفت: چرا؟ گفت: عاشق دختر یکی‌یک‌دانه یکی از صاحب‌منصبان عالی‌رتبه شده است. پادشاه فکری کرد و گفت:گرچه در یونان نظام طبقاتی حاکم است اما اگر نجات جان آن پسر منوط به ازدواج وی با شخصی از طبقه بالاتر باشد، دستور می‌دهیم صاحب‌منصب مذکور دختر خود را به وی بدهد. حکیم گفت: شاید قبول نکند. پادشاه گفت: غلط می‌کند. حکیم گفت: مثلا اگر خود شما بودید، می‌دادید؟ سلطانوس گفت: می‌دادم. حکیم گفت: به خدایان المپ قسم می‌خورید. سلطانوس گفت: به کلیه خدایان المپ قسم که می‌دادم. حکیم گفت: پس بدهید. امیلیانوس عاشق کاترینوس، دختر شما شده است. در این لحظه سلطانوس که قسم خورده بود گفت: خیلی ناکسی. سپس دستور داد دخترش را به امیلیانوس بدهند و برای آنها هفت روز و هفت شب جشن عروسی برپا کرد و فردای آن‌روز حکیم سوپرانوس را نیز به سمت مذاکره‌کننده ارشد در تیم مذاکرات یونان با کشورهای ۳ + ۲ منصوب نمود تا با استفاده از همین روش‌های اقناعی منافع ملی سرزمین یونان را مورد حفظ و نگهداری قرار دهد.