گشته خزان نوبهار من...
میرزامحمد روی دست و بازوهایش لكههای عجیبی داشت یك چیزهایی مثل نقشه كشورها و میگفت،یادگار سال قحطی و وبا و طاعون است، همان سالی كه انگلیسیها خورد و خوراكمان را خریدند و انبار كردند، میگفت میدان مشتاق كرمان را الان نبین كه آباد است، وسطش گودالی بود كه آن سالها پشته پشته طاعون زده و وباگرفته را میریختند و میسوزاندند. میگفت قدرتی خدا بود از طاعون گریختیم. میرزامحمد هیچ وقت دلش با انگلیسیها صاف نشد. میرزامحمد پدربزرگم بود .
حاج حبیب كتابخانه بزرگی داشت، كتابخانهای كه قفسه تاریخش سنگین تر بود. یك بار داشتم فوتبال میدیدم، كتاب انداخت روی شكمم كه دراز كشیده بودم و گفت فوتبال دیدنت كه تمام شد یك نگاهی به این كتاب بینداز، اسم كتاب بود خاطرات مسترهمفر بالای كتاب نوشته بود خاطرات یك جاسوس انگلیس در ایران. خدا میداند حین خواندنش چقدر دندان قروچه رفتم و چه حرصی خوردم. حاج حبیب میگفت، ببین چه جفاها كه به این خاك شده و میشه، حواست باشه وطن مفت به دستت نیومده كه مفت از دستش بدی ... حاج حبیب پدرم است.
خبر را میخوانم. دردناك است، دو خطی اش میشود این: تولد ملكه انگلیس بوده، سفارت انگلیس در ایران برایش تولد گرفته، تا اینجایش ایرادی ندارد، بعد به برندها و شركتهای تجاری ایرانی ایمیل زده و دعوت كرده، تا اینجایش هم شتر دیدیم ندیدیم، بعد یك سری هایشان اعلام كردهاند كه میآییم. بعد سفارت گفته اگر میخواهید بیایید باید 2500 پوند دنگتان را بسلفید، و مرگا به من كه یك عده قبول كردهاند. باور میكنید یك شخص یا یك شركت ایرانی حدود 40 میلیون تومان پول بیزبان مملكت را بدهد كه اجازه داشته باشد برود داخل سفارت بریتانی و بگوید: هپی برث دی ...
توی سرم غوغاست. میروم توی بالكن روزنامه، بوی پلو میآید، بوی پلو و چرم، بوی راسته چرم فروشهای میدان فردوسی، صداهای توی كلهام چسبناك و لزجاند، دلار آقا، پوند؟ بوی پلوی سفارت است انگار كه از سفارت انگلستان تا جایی حوالی میرداماد آمده است. باز چه هیزمی زیر دیگ زدهاند؟ یاد افطاریشان میافتم كه چند وقت پیش دادهاند. سكانسهای یتیم خانه ایران توی سرم مسلسل وار پخش میشوند. مگر میشود یك نفر اینقدر... نمیدانم چه كلمهای پیدا كنم بگذارم! باشد. 40 میلیون تومان پول بدهی كه برای یك پیرزن 95 ساله تولد بگیرند؟ آن هم ملكه كشوری كه یك رفتار دوستانه با ایران نداشته است؟ خوشا به غیرتتان. ریهها یك وقتهایی تنبل میشوند. نفس را نمیرسانند.
نفسم تنگ است. توی سرم موسیقی كیف انگلیسی پخش میشود: گشته خزان نوبهار من بهار من ... .
قطعا بزرگتر كه شد قصه نامردیهایی را كه انگلیس و تفكر انگلیسی به این سرزمین كرد برای پسرم محمدنیكان میگویم.
حرف یكی مانده به آخر: بزرگترین قماربازهای جهان هم روی مادرشان قمار نمیكنند. وطن مادر است، نیست؟
حرف آخر: یك نفر بانی پیدا كنیم به همه اینها كه مهمان تولد ملكه بودهاند یك نسخه فیلم یتیم خانه ایران و سریال كیف انگلیسی هدیه بدهد. شاید دیدند فرجی شد.
حاج حبیب كتابخانه بزرگی داشت، كتابخانهای كه قفسه تاریخش سنگین تر بود. یك بار داشتم فوتبال میدیدم، كتاب انداخت روی شكمم كه دراز كشیده بودم و گفت فوتبال دیدنت كه تمام شد یك نگاهی به این كتاب بینداز، اسم كتاب بود خاطرات مسترهمفر بالای كتاب نوشته بود خاطرات یك جاسوس انگلیس در ایران. خدا میداند حین خواندنش چقدر دندان قروچه رفتم و چه حرصی خوردم. حاج حبیب میگفت، ببین چه جفاها كه به این خاك شده و میشه، حواست باشه وطن مفت به دستت نیومده كه مفت از دستش بدی ... حاج حبیب پدرم است.
خبر را میخوانم. دردناك است، دو خطی اش میشود این: تولد ملكه انگلیس بوده، سفارت انگلیس در ایران برایش تولد گرفته، تا اینجایش ایرادی ندارد، بعد به برندها و شركتهای تجاری ایرانی ایمیل زده و دعوت كرده، تا اینجایش هم شتر دیدیم ندیدیم، بعد یك سری هایشان اعلام كردهاند كه میآییم. بعد سفارت گفته اگر میخواهید بیایید باید 2500 پوند دنگتان را بسلفید، و مرگا به من كه یك عده قبول كردهاند. باور میكنید یك شخص یا یك شركت ایرانی حدود 40 میلیون تومان پول بیزبان مملكت را بدهد كه اجازه داشته باشد برود داخل سفارت بریتانی و بگوید: هپی برث دی ...
توی سرم غوغاست. میروم توی بالكن روزنامه، بوی پلو میآید، بوی پلو و چرم، بوی راسته چرم فروشهای میدان فردوسی، صداهای توی كلهام چسبناك و لزجاند، دلار آقا، پوند؟ بوی پلوی سفارت است انگار كه از سفارت انگلستان تا جایی حوالی میرداماد آمده است. باز چه هیزمی زیر دیگ زدهاند؟ یاد افطاریشان میافتم كه چند وقت پیش دادهاند. سكانسهای یتیم خانه ایران توی سرم مسلسل وار پخش میشوند. مگر میشود یك نفر اینقدر... نمیدانم چه كلمهای پیدا كنم بگذارم! باشد. 40 میلیون تومان پول بدهی كه برای یك پیرزن 95 ساله تولد بگیرند؟ آن هم ملكه كشوری كه یك رفتار دوستانه با ایران نداشته است؟ خوشا به غیرتتان. ریهها یك وقتهایی تنبل میشوند. نفس را نمیرسانند.
نفسم تنگ است. توی سرم موسیقی كیف انگلیسی پخش میشود: گشته خزان نوبهار من بهار من ... .
قطعا بزرگتر كه شد قصه نامردیهایی را كه انگلیس و تفكر انگلیسی به این سرزمین كرد برای پسرم محمدنیكان میگویم.
حرف یكی مانده به آخر: بزرگترین قماربازهای جهان هم روی مادرشان قمار نمیكنند. وطن مادر است، نیست؟
حرف آخر: یك نفر بانی پیدا كنیم به همه اینها كه مهمان تولد ملكه بودهاند یك نسخه فیلم یتیم خانه ایران و سریال كیف انگلیسی هدیه بدهد. شاید دیدند فرجی شد.
تیتر خبرها
-
سرگذشت مدالی که به مشهد رفت
-
ضیافت با عرق شرم
-
دیپلماسی آقایی
-
دور زدن تحریمها با بازار 3 میلیارد نفری
-
بساط عروسی در تاریكی پهن میشود
-
شایعه تغییر مدیر شبكه 3 از كجا آب میخورد؟
-
روزی به نام دلربایی «گل»
-
برای کولرها بازرس میگذاریم!
-
گشته خزان نوبهار من...
-
دستهای خالی آمریكا برای اتهام زنی علیه ایران
-
تقویت اعتماد به نفس ملی