قصه قایقهای امداد ...
شب - داخلی:
چند تابوت با پرچم، كادو و داخل حسینیه روی هم چیده شدهاند. لامپ كممصرف محراب روشن است و تلاش میكند شعاعهای سبز خودش را برساند روی تابوتها ... پروانهای روی یكی از تابوتها نشسته است. چند نفر با لباس خاكی گعده كردهاند. اسماعیل میگوید: یعنی فردا مردم مییان؟ جلال میگوید: مگه مهمه؟ اسماعیل میگوید: نیست؟ منتظر جوابم كه چراغ روشن میشود. پروانه رم میكند، میپرد و آدمهای لباس خاكی غیب میشوند ...
شب - داخلی:
پوتینهایش را واكس زد. دستش را شست. لباسش را از روی رختآویز برداشت و چادرنماز مادرش را چهارتا كرد و انداخت روی زمین. اتوی به برق زده، حالا داغ شده بود. یك پاف زد بخارش پرتاب شد در فضای اتاق، شروع كرد به اتو كردن پیراهن، از سمت چپ پیراهن شروع كرد. از روی جیب چپش، از روی قلبش. اتو را پاف داد، قلبش سوخت. قلبش تیر كشید. این قلب مگر نیمكیلو گوشت و رگ بیشتر است كه كوهكوه غم تویش مینشیند و هیچ باكش نیست؟... دستكشهای سفیدش را روی دسته مبل میبیند. برق میزنند. سرباز دژبان است و فردا قرار است حمایل بیندازد و كنار تابوتها بایستد و چفیه مردم را بگیرد و به تابوتها بمالد و بهشان برگرداند. دل تو دلش نیست ...
صبح زود - خارجی
از بعد از نماز صبح نخوابیده. دل تو دلش نیست. دوست داشت دستهایش آنقدر رمق داشت كه میتوانست همه ساعتهای جهان را ببرد جلو. دستهایش آنقدر رمق ندارد كه كلید توی در بچرخاند. نمیتواند خانه بماند. میگوید میزنم بیرون پیاده میروم. بهتر از خانه ماندن است. سر راه به بقالی كه میرسد. حاجكاظم حال و احوال گرم میكند و میگوید چیزی میخواستین میگفتین میآوردم خونه حاجخانوم. زن مصمم میگوید: كلید خونه رو محبت كنید بدین. جواب میشنود: الان؟ شما كه دارین میرین بیرون. اگه یوسف بیاد پشت در بمونه چی؟ زن میگوید لازم نیست! یوسف اومده. دارم میرم پیشش دیگه. كلید لازم نیست! حاجكاظم شیشه خیارشور از دستش میافتد. مغازه را بوی شور ور میدارد ... دلش هم شور میزند. كلید را كه به كشی بسته، از گل میخ زیر عكس امام برمیدارد و میدهد و زن در یال كوچه گم میشود.
روز -خارجی:
امروز از صبح كه بلند شده بد آورده. آمدنی بنزین تمام كرده. بعدش دو دقیقه موتورش را روی پل پارك كرده و دكتر انوش كلی بد و بیراه گفته. الان هم كه میبرد این یاتاقان موتوربرق را برساند به مهندس مشهوری افتاده پشت ترافیك خیابان. غلغله است. آفتاب، مغز را بخار میكند. كلاه كاسكتش بوی چرك و عرق میدهد. شست بزرگ پایش درد گرفته از بس دنده عوض كرده. حرص میخورد. از چرخی كه آب زرشك و انار میفروشد، میپرسد: باز چه خبرشونه؟ مرد میگوید: 150 تا شهید آوردن! موتور را خاموش میكند. كلاهش را درمیآورد. تریلی شهدا از راه میرسد. یاد ناصر میافتد؛ همكلاسیاش كه رفت و اینقدر جنگید تا گم شد. ناصر را صدا میكند. زانوهایش تا میشود. مینشیند گوشه خیابان لبه جدول. گوشیاش زنگ میخورد، پیگیر یاتاقانند، جواب نمیدهد. آدم یك وقتهایی باید بیخیال همه چیز شود ...
ظهر - خارجی:
تا جایی تابوتها مثل قایقهای امداد در تریلیهایند. تریلیها جمعیت را در چكاچك شاتر عكاسها چاك میدهند و راه باز میكنند و میروند. از جایی به بعد تریلیها ایستادهاند. تابوتها یا همان قایقهای امداد به آب میافتند. مردم دست دراز میكنند و به قایقها آویزان شوند. قایقها وسیله نجاتند. مردم 40 سال است این را خوب فهمیدهاند... كشتی شكستگانیم ...
شب -خارجی: مشهد ،صحن گوهرشاد
ساعت یك شب است. زیارتم را رفتهام. نشستهام در صحن گوهرشاد و زائرها را نگاه میكنم. گوشیام را چك میكنم. خبرهای تشییع جنازه این 150 شهید تازه برگشته را میخوانم و عكسهایشان را میبینم. ظهر است. گرمای آسفالت آب كنی دارد این روزهای تهران. مردم آمدهاند. اینكه میگویم مردم، یعنی واقعا مردم، حجاب و پوشش و طبقه اجتماعی و تحصیلات رنگ باخته. به مردم زل میزنم. هم در عكسها و هم داخل حرم هر كدامشان قصهای دارند. هر كدامشان یك جزیره بكرند.
به عكسهای تشییع جنازه زل میزنم. ور خیالپرداز و قصهساز ذهنم موتورش روشن میشود. برای آدمها قصه مینویسم. نه لزوما واقعی، اما قطعا حقیقی ... مردم دوباره سنگ تمام گذاشتهاند برای آنها كه سالها پیش برای وطن سنگ تمام گذاشتند. مردم، مردم را دوست دارند.
چند تابوت با پرچم، كادو و داخل حسینیه روی هم چیده شدهاند. لامپ كممصرف محراب روشن است و تلاش میكند شعاعهای سبز خودش را برساند روی تابوتها ... پروانهای روی یكی از تابوتها نشسته است. چند نفر با لباس خاكی گعده كردهاند. اسماعیل میگوید: یعنی فردا مردم مییان؟ جلال میگوید: مگه مهمه؟ اسماعیل میگوید: نیست؟ منتظر جوابم كه چراغ روشن میشود. پروانه رم میكند، میپرد و آدمهای لباس خاكی غیب میشوند ...
شب - داخلی:
پوتینهایش را واكس زد. دستش را شست. لباسش را از روی رختآویز برداشت و چادرنماز مادرش را چهارتا كرد و انداخت روی زمین. اتوی به برق زده، حالا داغ شده بود. یك پاف زد بخارش پرتاب شد در فضای اتاق، شروع كرد به اتو كردن پیراهن، از سمت چپ پیراهن شروع كرد. از روی جیب چپش، از روی قلبش. اتو را پاف داد، قلبش سوخت. قلبش تیر كشید. این قلب مگر نیمكیلو گوشت و رگ بیشتر است كه كوهكوه غم تویش مینشیند و هیچ باكش نیست؟... دستكشهای سفیدش را روی دسته مبل میبیند. برق میزنند. سرباز دژبان است و فردا قرار است حمایل بیندازد و كنار تابوتها بایستد و چفیه مردم را بگیرد و به تابوتها بمالد و بهشان برگرداند. دل تو دلش نیست ...
صبح زود - خارجی
از بعد از نماز صبح نخوابیده. دل تو دلش نیست. دوست داشت دستهایش آنقدر رمق داشت كه میتوانست همه ساعتهای جهان را ببرد جلو. دستهایش آنقدر رمق ندارد كه كلید توی در بچرخاند. نمیتواند خانه بماند. میگوید میزنم بیرون پیاده میروم. بهتر از خانه ماندن است. سر راه به بقالی كه میرسد. حاجكاظم حال و احوال گرم میكند و میگوید چیزی میخواستین میگفتین میآوردم خونه حاجخانوم. زن مصمم میگوید: كلید خونه رو محبت كنید بدین. جواب میشنود: الان؟ شما كه دارین میرین بیرون. اگه یوسف بیاد پشت در بمونه چی؟ زن میگوید لازم نیست! یوسف اومده. دارم میرم پیشش دیگه. كلید لازم نیست! حاجكاظم شیشه خیارشور از دستش میافتد. مغازه را بوی شور ور میدارد ... دلش هم شور میزند. كلید را كه به كشی بسته، از گل میخ زیر عكس امام برمیدارد و میدهد و زن در یال كوچه گم میشود.
روز -خارجی:
امروز از صبح كه بلند شده بد آورده. آمدنی بنزین تمام كرده. بعدش دو دقیقه موتورش را روی پل پارك كرده و دكتر انوش كلی بد و بیراه گفته. الان هم كه میبرد این یاتاقان موتوربرق را برساند به مهندس مشهوری افتاده پشت ترافیك خیابان. غلغله است. آفتاب، مغز را بخار میكند. كلاه كاسكتش بوی چرك و عرق میدهد. شست بزرگ پایش درد گرفته از بس دنده عوض كرده. حرص میخورد. از چرخی كه آب زرشك و انار میفروشد، میپرسد: باز چه خبرشونه؟ مرد میگوید: 150 تا شهید آوردن! موتور را خاموش میكند. كلاهش را درمیآورد. تریلی شهدا از راه میرسد. یاد ناصر میافتد؛ همكلاسیاش كه رفت و اینقدر جنگید تا گم شد. ناصر را صدا میكند. زانوهایش تا میشود. مینشیند گوشه خیابان لبه جدول. گوشیاش زنگ میخورد، پیگیر یاتاقانند، جواب نمیدهد. آدم یك وقتهایی باید بیخیال همه چیز شود ...
ظهر - خارجی:
تا جایی تابوتها مثل قایقهای امداد در تریلیهایند. تریلیها جمعیت را در چكاچك شاتر عكاسها چاك میدهند و راه باز میكنند و میروند. از جایی به بعد تریلیها ایستادهاند. تابوتها یا همان قایقهای امداد به آب میافتند. مردم دست دراز میكنند و به قایقها آویزان شوند. قایقها وسیله نجاتند. مردم 40 سال است این را خوب فهمیدهاند... كشتی شكستگانیم ...
شب -خارجی: مشهد ،صحن گوهرشاد
ساعت یك شب است. زیارتم را رفتهام. نشستهام در صحن گوهرشاد و زائرها را نگاه میكنم. گوشیام را چك میكنم. خبرهای تشییع جنازه این 150 شهید تازه برگشته را میخوانم و عكسهایشان را میبینم. ظهر است. گرمای آسفالت آب كنی دارد این روزهای تهران. مردم آمدهاند. اینكه میگویم مردم، یعنی واقعا مردم، حجاب و پوشش و طبقه اجتماعی و تحصیلات رنگ باخته. به مردم زل میزنم. هم در عكسها و هم داخل حرم هر كدامشان قصهای دارند. هر كدامشان یك جزیره بكرند.
به عكسهای تشییع جنازه زل میزنم. ور خیالپرداز و قصهساز ذهنم موتورش روشن میشود. برای آدمها قصه مینویسم. نه لزوما واقعی، اما قطعا حقیقی ... مردم دوباره سنگ تمام گذاشتهاند برای آنها كه سالها پیش برای وطن سنگ تمام گذاشتند. مردم، مردم را دوست دارند.
تیتر خبرها
-
خط و نشان برای «شیکاگو»
-
غوغای بهشتیها
-
کانال تقریبا خالی اروپایی
-
تهران، یک هفته پس از پایان زوج و فرد
-
ایرانگردی پای سریال
-
بیطرف در انتخابات برای تشكیل مجلس انقلابی
-
شرق دور از دسترس آمریکا
-
حكایت عبرتآموز مرد و همسرش و خرش
-
فاصله اینستکس با انتظارات ایران
-
حضور بزرگترین ناوگان دریایی انگلیس در نزدیکی روسیه
-
ترزا می: هر کاری که بتوانیم برای نگه داشتن توافق هستهای ایران انجام می دهیم
-
قصه قایقهای امداد ...