میرزاده عشقی  قربانی ملک الشعرا شد

تحلیلی از زمینه‌های رفتن احمد‌شاه و آمدن رضاخان به مناسبت ترور میرزاده عشقی در گفت وشنود با خسرو معتضد

میرزاده عشقی قربانی ملک الشعرا شد

 روزهایی كه بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر خاطره ترور میرزاده عشقی است. با این همه سخن را نباید به این رویداد فروكاست و باید آن را در فرآیند رفتن احمدشاه و آمدن رضاخان دید. گفت و شنودی كه پیش‌رو دارید نیز با همین رویكرد انجام شده است. با سپاس از جناب خسرو معتضد كه ساعتی با ما به گفت‌وگو نشست.
 سالمرگ میرزاده عشقی فرصت مناسبی است كه قدری درباره رفتن احمدشاه قاجار و آمدن رضاخان - كه ریشه ترور وی را باید در آن جست - صحبت شود. خوب است از این نقطه آغاز كنیم كه چرا به‌رغم زیبایی و فریبایی شعار جمهوریت، علما و روشنفكران به شكل یكپارچه، پس از طرح آن توسط رضاخان با آن مخالفت كردند؟
من در این باره باید به یك نكته مهم و در عین حال پیش‌پا افتاده اشاره كنم كه رضاخان هیچ وقت تصورش را هم نمی‌كرد شاه بشود و بالاتر از ریاست قزاقخانه به او پستی بدهند! مثل شاپور بختیار كه می‌گفت: به شاه كه نزدیك شدم تازه فهمیدم چه پستی می‌خواهد به من بدهد! علاوه بر این علما كه از جنبه دینی با جمهوریت مطرح شده مخالفت كردند، روشنفكران هم فكر می‌كردند جمهوریت بامبول رضاخان است. این در جراید و اسناد آن دوره هست.
 از میرزاده عشقی و زمینه‌های مخالفت او با رضاشاه برایمان بگویید؟ چه شد كه به این نقطه سوق یافت؟
میرزاده عشقی جوانی بود كه شهرتش از دوره جنگ جهانی اول آغاز شد. رضاعلی دیوان‌بیگی در كتاب «تاریخ مهاجرت» نوشته كه او سخت شیفته یك افسر آلمانی شده بود و او هر جا كه می‌رفت، میرزاده عشقی دنبال او می‌رفت و برایش اشعار زیادی سروده بود! عشقی اهل همدان و شاعر باذوقی بود، اما در آن دوران شهرت چندان خوبی نداشت. در مقطعی كه رجال و بزرگان ایران، حتی آیت‌ا... سیدمحمد طباطبایی، در اعتراض به دولت فرمانفرما - كه طرفدار متفقین بود - به مهاجرت رفتند، میرزاده عشقی هم همراه آنها رفت. متفقین می‌گفتند: اگر شما از سیاست طرفداری از آلمان دست نكشید، ما تهران را می‌گیریم و احمدشاه را هم بیرون می‌كنیم! حتی احمدشاه می‌خواست پایتخت را به اصفهان ببرد.
 دولت مهاجرت در دوره دیگری هم تكرار شد كه آیت‌ا... مدرس هم عضو آن بود
بله، مدرس در دولت مهاجرین بود كه با دولت مهاجرت در سال ۱۲۹۴ فرق می‌كند. غیر از دیوان بیگی، ادیب‌السلطنه سمیعی و عزالممالك اردلان هم نكاتی درباره عشقی نوشته‌اند كه باید به آنها مراجعه كرد.
 از عشقی گرایش‌های جاه‌طلبانه‌ای را هم نقل می‌كنند كه به مقولاتی حمله می‌كرد كه در حد او نبود. این‌طور نیست؟
بله، در مجموع آن‌قدرها شهرت نداشت و مرگش بود كه او را مشهور كرد. در این اواخر شاگرد و در واقع تابع ملك‌الشعرای بهار و مدرس بود، هرچند پیش از آن به این دو نیز حملاتی داشت. شعری را هم كه باعث مرگ عشقی شد، ملك‌الشعرای بهار سروده بود و به نام او چاپ شد!
 همان شعر معروف درباره رضاخان؟
همان كه در آن می‌گوید: جامبول آمد و اولدورم بولدورم كرد و...الی آخر. اینها را ملك‌الشعرای بهار گفته بود و آن را در روزنامه‌ای كه در كوچه باغ سپهسالار خیابان شاه‌آباد چاپ می‌كردند، آورده بود. عشقی فامیلی هم داشت كه مفتش اداره آگاهی (تأمینات) بود. او خبر آورده بود كه درپی انتشار اشعاری كه به نام عشقی چاپ شده بود، قصد كشتن او را دارند. البته عشقی آن اوایل، جزو طرفداران رضاخان بود و به مدرس و بهار هم دشنام می‌داد. هرچند عادت داشت به همه دشنام بدهد.
 بخش مهمی از واقعیت، علل ظهور رضاخان و عوامل پشت پرده آن به‌ویژه نقش دولت انگلستان در برآوردن اوست. در این فقره چه تحلیلی دارید؟
درآغاز كار، رضاخان به قول عبدا... مستوفی، به تهران آمد كه قزاقخانه از بین نرود و اصلا تصورش را هم نمی‌كرد كه پادشاه بشود. در كتاب «شاهراه فرماندهی» آیرون‌ساید آمده كه انگلیسی‌ها مرد قد بلندی را دیدند كه بینی كجی داشت و قیافه‌اش مثل یهودی‌ها بود! آدم مصممی بود و او را نشان كردند. انگلیسی‌ها می‌خواستند ارتش خود را از ایران ببرند، چون چهار سال بود ارتش آنها در جنگ بود و سربازهای انگلیسی هم برای دولت‌شان خیلی عزیز بودند، به همان اندازه كه سربازان هندی عزیز نبودند و آدم‌های بدبختی محسوب می‌شدند. من در كتاب دو جلدی «گذر از تاریخ» تمام اسناد را در این باره آورده‌ام، از جمله این‌كه لردهای انگلیس به حضور ارتش انگلیس در ایران اعتراض كردند. این كتاب شامل گزارشات وزارت خارجه است كه در سال ۱۳۳۵ توسط فتح‌ا... نوری اسفندیاری گردآوری شد. واقعا هر مورخی باید این كتاب را بخواند. تمام گزارش‌ها را نوشته است. مثلا «شاه ایران امروز با كشتی دلتا وارد این شهر شد. پس از گردش با اتومبیل به طرف نیس حركت كرد و پیش از عزیمت به پاریس، دو هفته در آنجا به سر خواهد برد...» والی آخر!
 خیلی‌ها منكر این واقعیت شده‌اند كه رضاخان را انگلیسی‌ها آوردند. می‌گویند او خودش خودجوش تصمیم گرفت كودتا كند و به یكباره این كار را هم كرد. در هر حال این كه مشخص است كه آیرون ساید و شاپور ریپورتر برای آوردن او تلاش كردند. این‌طور نیست؟
البته ریپورتر نقش معرف رضاخان را داشت، با این همه عده‌ای در مورد او و پسرش، غلو كرده‌اند. شبیه همان دروغ‌هایی كه در مورد ترور شاه هم سر هم داده‌اند. همان‌طور كه گفتم، واقعیت این بود كه كیانوری خواست شاه را از سر راه بردارد، چون برادر زنش نصرت‌الدوله فیروز را رضا‌شاه كشت و مریم فیروز هم دائما به خاطر این مساله گریه می‌كرد!
 به هرحال جای این پرسش باقی است كه انگیزه انگلیسی‌ها برای بركشیدن رضاخان چه بود؟
اگر از من می‌پرسید می‌گویم ترس از گسترش كمونیسم در ایران! در سالنامه «دنیا»، در گزارش‌های ۱۲۹۴ به بعد آمده: تمام تركستان، خوارزم، سمرقند، بخارا و... كمونیست شده و در تهران هم حداقل ۲۰۰ شبكه كمونیستی فعالیت می‌كنند و حتی دارند اسلام را با كمونیسم تطبیق می‌دهند! من بچه بودم كه كتابی به اسم «كمونیسم و اسلام» از آدمی به اسم ارباب‌زاده را می‌خواندم.
 بعدها گروه‌هایی مثل فرقان و مجاهدین هم از همین حرف‌ها می‌زدند...
بله، آنها ماركسیسم و اسلام را تطبیق می‌دادند. به هرحال كمونیست‌ها داشتند می‌آمدند و سنگرهای پیش روی خود در ایران را فتح می‌كردند.
 انگلیسی‌ها چگونه رضاخان را پیدا كردند؟
درد انگلیسی‌ها هندوستان بود كه همیشه مستعد قیام بود. در قرن نوزدهم تیپوسلطان كه یك مهاراجه بود، به انگلیسی‌ها اعلان جنگ داد. ناپلئون اصلا به خاطر آشنایی با تیپوسلطان با فتحعلی شاه ملاقات كرد. حاكم كابل در آن زمان هم مثل تیپوسلطان مخالف انگلیسی‌ها بود. در جنگ جهانی اول آلمانی‌ها برای مبارزه علیه انگلیسی‌ها با هندوستان همكاری كردند. نفس انگلیس به هندوستان بند بود و تمام مواد خام منچستر، بیرمنگام و... از آنجا تأمین می‌شد. هنوز هم می‌شود. انگلیس در هندوستان سه میلیون ارتش داشت. نورا... لارودی نوشته كه: غذای هندی‌ها یك مشت عدس و فلفل بود كه نمی‌شد به آن لب زد! در جنگ جهانی دوم، چاندارا بوزه رهبر هندوستان آزاد بود و لباس اس.اس هم می‌پوشید. در هر حال انگلیسی‌ها خواستند در هندوستان كاری بكنند. احمدشاه كه بیچاره بود و كاری از دستش برنمی‌آمد. آیرون ساید نوشته: من به دیدن احمدشاه رفتم و یك آدم بدبخت تكیده را دیدم كه دائم التماس می‌كرد بگذارید بروم! چون شنیده بود تزار نیكلای دوم را در اسید سوزانده و خود و زن و بچه و حتی آشپز و كلفت او و دكتر ژیلیار را هم كشتند! این مطالب در كتاب سه جلدی «تاریخ رومانوف‌ها» چاپ انتشارات دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۷ آمده است. بنابراین احمدشاه می‌خواست فرار كند و برود. انگلیسی‌ها هم می‌خواستند نیروهای خود را از ایران ببرند، چون كمونیست‌ها همه كشورهای آسیایی را گرفته و به بحر خزر رسیده بودند. انگلیسی‌ها خودشان تصمیم گرفتند بروند.
 بله، ولی بالاخره یك نفر را می‌خواستند جای خودشان بگذارند...
بله، البته. گفتند یك نفر را به عنوان آلترناتیو، جای خودمان بگذاریم و بعد قرار شد كودتا كنند. عبدا... مستوفی در آن موقع همه‌كاره بود. می‌نویسد: اول رفتند با مدرس صحبت كردند و گفتند: تو آدم وطن‌پرستی هستی، بیا و كودتا كن! مدرس طبعا قبول نكرد. بعد رفتند با محمد نخجوان، امیر موثق صحبت كردند. او هم گفت: من اهل كودتا نیستم. بعد با سیدضیاءالدین انگلیسی - كه دلال آنها بود - حرف زدند. او در جنگ جهانی اول، خیلی به انگلیسی‌ها خدمت كرد. جزو مبارزان مشروطه هم بود. انگلیسی‌ها در انتشار روزنامه «رعد» به او كمك می‌كردند. خیلی روزنامه مهمی بود و دائما با شخصیت‌های درجه اول مصاحبه می‌كرد. ولی بعد انگلیسی‌ها دیدند این برای خودش شخصیتی دارد و شاید خیلی گوش به حرف آنها ندهد، بنابراین سراغ سپهسالار محمد ولی خان تنكابنی رفتند كه جزو افسران محمدعلی‌شاه بود...
 و بعدا جزو فاتحین تهران در نهضت مشروطه شد...
گفتند تو آن دفعه مملكت را از دست
محمدعلی شاه دیوانه نجات دادی، این بار هم بیا و كشور را نجات بده، سیاست ما این است كه روس‌ها نیایند، چون اگر بیایند، اول اموال امثال تو را می‌گیرند! تمام منجیل، تنكابن و نور املاك او بودند...
 چگونه از سپهدار تنكابنی به رضا‌خان رسیدند؟
سپهدار در نهایت گفت: من حاضرم قبول كنم. سید ضیاء گفت: «قربان! شما می‌شوید رئیس دولت و من هم می‌شوم وزیر داخله!» سپهدار عصبانی كه می‌شد كلاهش را می‌چرخاند! تا سید‌ضیاء این حرف را زد، كلاهش را چرخاند و گفت: «تو  خجالت نمی‌كشی؟ من تو را وزیر داخله بكنم؟ هرگز!» و چند تا فحش هم به او داد و بیرونش كرد. سید ضیاء كمیته‌ای به اسم «كمیته آهن» داشت كه طرفدار انگلیسی‌ها بود و می‌گفت باید جلوی كمونیست‌ها را بگیریم.
سید ضیاء مذهبی هم بود و تظاهر می‌كرد كه نماز و روزه‌اش قطع نمی‌شود!
 بالاخره چطور به رضاخان رسیدند؟
احتمالا از طریق اردشیر ریپورتر. او آدم بدنامی نبود. او و خانمش مدرسه انوشیروان دادگر را ساختند كه مدرسه زرتشتی‌ها بود. او رضاخان را به انگلیسی‌ها معرفی كرد.
 پس شما تا این حد نقش ریپورتر را می‌پذیرید كه معرفی‌كننده رضاخان به آیرون‌ساید بوده؟
بله، تا این حد از ماجرا مشخص است. رضاخان در آن موقع شناخته‌شده بود، چون قد‌بلند بود و قد‌بلندی در آن زمان یك امتیاز بود. رضاخان در قزاقخانه جلوه‌ای داشت و از عشاق قزاقخانه بود. او در قزاقخانه چند تا شهرت داشت، یكی گردن‌كلفتی‌اش بود، دست به امر و نهی و كتك‌كاری‌اش هم خوب بود.
 برگردیم به بهانه این گفت‌وگو یعنی میرزاده عشقی. شخصیت او را قدری توصیف كنید. درباره او چه جمع‌بندی‌ای دارید؟
جالب است بدانید كه میرزاده عشقی سناریست خوبی بود و اولین اپرای ایرانی را نوشت. چندین كتاب نوشت و خیلی هم ناسیونالیست بود. همان‌طور كه گفتم با جمهوریت رضاخان هم از این بابت مخالفت كرد كه آن را بامبول می‌دید وگرنه تمام امپراتوری‌های مهم دنیا از جمله عثمانی، رومانوف و اتریش - هنگری و... بعد از جنگ جهانی از بین می‌روند و جمهوری می‌شوند.
 چه شد كه عشقی تا این حد مورد توجه جامعه قرار گرفت و در تشییع او بیش از
۳۰۰ هزار نفر شركت كردند؟
به خاطر این‌كه رضا‌شاه قلدری می‌كرد. هر كسی كه قلدری كند مردم از او بدشان می‌آید. عشقی اول سعی كرد به رضا‌شاه نزدیك بشود. دشتی هم او را به دیدار رضاخان برد، اما سردارسپه او را نپذیرفت. محبوبیت عشقی به خاطر مبارزه با رضاخان بود كه مثلا دندان میرزا حسین خان صبا را شكست و مثلا دستور داد لطف‌ا... ترقی و بسیاری دیگر از اهالی جراید را در قزاقخانه زندانی كنند. بعضی‌ها را در گاراژ خانه خودش زندانی می‌كرد! مردم از این كارها بدشان می‌آمد، در حالی كه اوایل كار به خاطر نفرت از قاجاریه، از رضاخان خوش‌شان می‌آمد! عشقی به خاطر مبارزه با رضاخان محبوب شد. یك نكته را هم از قلم نیندازم. ملك‌الشعرای بهار
دائما عشقی را تحریك می‌كرد. من در جایی نوشته‌ام كه قاتل عشقی، ملك‌الشعرای بهار بود! حوادث جمهوری كه شكست خورد، یك كاریكاتور در روزنامه‌اش كشید و مردم هم خریدند.
 گاهی مردم آدم را به نابودی می‌كشند! عشقی را یكی از مأموران تأمینات به اسم بهمن كشت. این سرهنگ درگاهی رئیس تشكیلات نظمیه بود كه این كار را به خاطر خوشامد رضا‌شاه كرد. آن تشییع باشكوه هم به خاطر نفرت از رضا‌شاه بود.