چند قدم همراه تابوت مرحوم روحا... رجایی
به خدا میسپارمت
پیکر مرحوم روحا... رجایی، سردبیر فقید روزنامه جامجم، سهشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹ در بهشتزهرای تهران تشییع شد و در آرامگاه ابدیاش در قطعه نامآوران آرام گرفت. خدای مرحوم روحا... رجایی شاهد است که او در دوران سردبیریاش در روزنامه جامجم که تمامش مصادف بود با روزهایی که مردم با بیماری کرونا دستوپنجه نرم میکردند، همه تلاشش را برای کمک به مردم کرد. او که در زندگی شخصی و فعالیتهای جهادی و سمتهای شغلی پیشین هم نشان داده بود زندگیاش وقف خدمت به مردم است، پشت میز سردبیری روزنامه جامجم هم به فکر مردم، بهخصوص مردم درگیر بیماری کرونا بود. اما بالاخره این ویروس منحوس گریبان این بزرگمرد فرهیخته جهادگر را گرفت و او را که در همه عرصههای جهادی از زلزله و سیل و... پایثابت و راستقامت ایستاده بود، از پا انداخت. روز سهشنبه مراسم تشییع و خاکسپاری با حضور دوستان و آشنایان نزدیک مرحوم برگزار شد؛ روزی که پیکر روحا... به دل خاک میرفت و اشک و ناله دوستانش به گوش آسمان.
ساعت سه و نیم ظهر آخر تیرماه است و حرارت آفتاب دارد از شیشههای ماشین به داخل میجهد و امانم را بریده است. کجا دارم میروم؟ من الان باید توی تحریریه باشم و سوژههای گزارش و یادداشت را باآقا روحا... هماهنگ کنم. من الان باید صفحه گزارشم را با شوق و ذوق بگذارم روی میز آقا روحا... و او هم بعد از چند لحظه وارسی صفحه با همان لحن خنده و شوخی همیشگی اشتباهاتم را طوری بهرویم بیاورد که به دل نگیرم. حرارت و گرما دارد در تمام رگهایم میدود. نبض از شقیقههایم میخواهد بیرون بجهد. دارم کجا میروم؟ الان توی خیابان شهید رجایی هستم و روی تابلوی کنار خیابان نوشته: بهشت زهرا، مستقیم. آفتاب ظهر تیرماه دارد از شیشهها میریزد داخل اما مطمئن نیستم این حرارت توی رگهایم از گرمای تابستان باشد. کسی توی دلم آتش روشن کرده. امروز روزنامهمان را روی کیوسک دیدم. رویش عکس آقا روحا... رجایی را بزرگ کار کرده بودند. دارد ساعت چهار میشود. این موقعها معمولا آقا روحا... چند برگ کاغذ میداد دستم و میگفت: علیرضا بخون به تیترش فکر کن... دیروز که از تحریریه میزدم بیرون دوستی گفت حالا که نیستی به تیتر فکر کن و پیشنهادت را بگو. میخواهیم روی عکس آقا روحا... بزنیم. خیابان کمکم تار میشود و میلرزد. من چه تیتری باید برای عکس روحا... رجایی پیشنهاد میدادم؟ اصلا چرا شما باید این ساعت به جای این که پشت میزتان نشسته باشید، اینجا باشید آقا روحا... ؟
قطعه نام آوران
جمعیت یک دست سیاه پوشاند و اشک چشمهایشان تا روی ماسکهای سفید صورتشان سرازیر شده است. صدای زیارت عاشورا به گوش میرسد. صدای زیارت عاشورا و صدای روضه و صدای یاحسین... همه اینها من را یاد آقا روحا... میاندازد. کسی که اگر با او تماس میگرفتی قبل از این که گوشی را بردارد ذکر یاحسین میشنیدی... کسی که اگر کاری را میخواست شروع کند قبلش ذکر یاحسین را آرام از زیر لبهایش میشنیدی... صدای زیارت عاشورا بلند است و هر کس گوشهای اشک میریزد. داغ از قلب سر میرود و به چشم میرسد و دوست داری فریاد بزنی و دوست مشترکتان را بغل بگیری و دوتایی ناله بیبرادر شدن سر بدهی که یادت میافتد باید فاصله اجتماعی را رعایت کنی. فاصلهای که دلیلش همان دلیلی است که حالا بین ما و آقا روحا... فاصله انداخته است. ویروس کرونا؛ آمبولانس حامل پیکر میرسد و نالهها شدت میگیرد. آمبولانس میایستد و دوستان آقا روحا... از بقیه مردم خواهش میکنند که ماسک به صورت داشته باشند و فاصله اجتماعی را رعایت کنند. در پشتی آمبولانس باز میشود و داغ برادر مینشیند روی شانه چهار پنج مردی که اشک امانشان نمیدهد. مهدی عرفاتی مدیر مسوول روزنامه جامجم، مرتضی درخشان و حامد عسکری روزنامه نگار و چند مرد دیگر زیر تابوت را طوری گرفتهاند که انگار این سختترین قسمت رفاقت با روحا... است. انگار این سختترین روز همکاری با روحا... رجایی است.
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا
به نماز ایستادهایم. خیلی تلاش کردیم صفها منظم باشد. اما تکان خوردن شانهها نظم را به هم میزند. صدای امام جماعت بریده بریده از بین صدای گریهها و نالههای مردم به گوش میرسد. میگوید «اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا...» یک دفعه صدای گریهها شدت میگیرد. انگار گریه تأییدی است بر جملاتی که امام جماعت به زبان میآورد. انگار همه میخواهند یک صدا تأیید کنند که خدایا این حرف درست است. ما جز خوبی از روحا... ندیدهایم. هوا سنگین است. نفس کشیدن سخت شده. اشک ماسک روی صورتم را خیس کرده و چند زن کولی ته دلم رخت میشویند. از آن حالهایی دارم که اگر آقا روحا... میدید اول نزدیکترین صندلی را پیدا میکرد و میگفت: علیرضا بشین... بعد اول اسپری ضد عفونیاش را از کیفش در میآورد و دستهایم را ضدعفونی میکرد و بعد چیزی تعارف میکرد که بخورم که حالم سر جایش بیاید و بعد حرف بزنیم. اما حالا خوابیده است آن جلو و انگار نه انگار که جمعی از دوستانش دارند اینجا دق میکنند. با خودم فکر میکنم که مگر میشود کسی از روحا... رجایی بدی به خاطر داشته باشد. حتی خانوادههای آواره در سیل و زلزله هم که حتما آقا روحا... را به اسم نمیشناسند، اگر عکسش را ببینند یادشان میآید که این مرد همان کسی است که در دل بحران بدون چشمداشت و با از خودگذشتگی برایشان از جان مایه گذاشته بود. اصلا همین چند هفته پیش بعد از این که به چای دعوتم کرد آرام گفت: ببین علیرضا! همه این جلوههای روزنامهنگاری میگذره. همه ما از اینجا میریم. دیر یا زود. باید یه کاری کنی که بعد رفتنت هم دلت بهش خوش باشه. بیا هفتهای یه صفحه از روزنامه با تو. برو از خانوادههای نیازمند گزارش بگیر که از مردم بخواهیم کمکشون کنند. آخرش همه از اینجا میریم و دلمون به این خوش میمونه که گره از کار چند خانواده باز کردیم... و صفحه «همسایه» شکل گرفت. سر نماز شانههایم میلرزد و با خودم فکر میکنم من جز خوبی از او سراغ ندارم و فکر هم نمیکنم کسی توی این دنیا باشد که آقا روحا... را بشناسد و جز خوبی از او سراغ داشته باشد.
اسمع! افهم! یا روحا... ابن حسین
که مثل همیشه میخندد و با آن لهجه خراسانی شیرینش با چشمهای اشکبار رفقایش شوخی میکند. پیکر را توی قبر گذاشتهاند و کسی دارد تلقین میخواند. مدام میگوید: اسمع! افهم! یا روحا... ابن حسین!... گوش کن! بدان! ای روحا... با خودم فکر میکنم که آقا روحا... که الان گوشش به این چیزها بدهکار نیست. الان بعد از سی و چند سال حسین حسین گفتن دارد از عطر آغوش مولایش مست میشود. اصلا اگر گوشش به این چیزها بدهکار بود که همان شبهایی که به خاطرش در کهفالشهدا جمع شدیم و روضه گرفتیم که برگردد برمیگشت. مطمئنم آن موقع هم کنار مولایش ما را نگاه کرده و باز از همان خندههای همیشگی سر داده که رفقا دمتان گرم. ولی من کنار این آقا جایم بهتر است... تلقین تمام شده و مداح دارد برای امام حسین(ع) نوحه میخواند و همه بر سر مزار روحا... رجایی سینه زن عزای سیدالشهدا شدهاند. آقا روحا...! اینجا هم دست از روضه گرفتن برنمیدارید؟ آن از روضه ماهانه خانگی که قرار بود ماه اولش را یکی دیگر از دوستان بگیرد و شما اصرار کردی ماه اولش در خانه شما برگزار شود و شد. آن از روضههایی که توی بستر بودی و همه را کشاندی در دل کوه روضه سیدالشهدا بخوانند. این هم از حالا که توی قبر خوابیدهای و باز مردم را کشاندهای اینجا که برای سیدالشهدا نوحه بخوانند و سینه بزنند. حالا که ما به همه این دعوتهای شما آمدیم، شما هم سلام ما را به مولایت برسان.
-
بیشترین جرایم در اینستاگرام رخ میدهد
-
آن روی سکه کرونا
-
آمریکا منتظر ضربه متقابل ایران باشد
-
به خدا میسپارمت
-
آیا واکسن کرونا، یک امید واهی است؟
-
خانههای خالی با مالیات پر میشوند
-
سکوتِ شاعر، ناجوانمردی است
-
مراقب روحا...ها باشیم
-
ایران، شریک روزهای سخت مردم عراق
-
مالیات به نفع مردم
-
رشد عفونتزایی ویروس تاجدار
-
انگار همین دیروز بود