پسر پهلوان جمل...

پسر پهلوان جمل...

حامد عسکری شاعر و نویسنده


حکایتی است روضه نوشتن برای این ده شب. شب سوم را از عراق باید بکوبی بروی شام، توی خرابه. بعد برگردی شب چهارم داخل خیمه‌ها و شانه به گیسو کشیدن زینب سلام ا... علیها را ببینی بر گیسوی دو پسرش و شب چهارم یکهو پرت می‌شوی وسط گودال. این گودال انگار با گودال خود حسین فرق دارد. آخرین شهید قبل از ذبح عظیم بود. با سن و سالی حدود ده دوازده سال. برادرش رفت، حسین علیه السلام به خواهرش فرمود: مراقبش باش... یادگار حسن است... فرزند شهید بود و برادر شهید و شهادت رسم خانوادگی‌شان بود. پسر پهلوان جمل نمی‌توانست بنشیند، دست روی دست بگذارد و ببیند امام زمانش تک و تنها مانده و او دارد نگاه می‌کند. عمه مچش را گرفته بود و به میدان نگاه می‌کردند. کجای معرکه بودند؟ کدام صحنه، خون حسنی را در رگش جوشانده است که دست از عمه کنده و به سمت گودال روان شده... همه تا اینجای روضه را می‌خوانند. من اما هربار این روضه را می‌شنوم به خودم می‌گویم در آن جدا شدن دستش از دست عمه... چه تسبیحی توی دل زینب پاره شده... همه‌اش با خودم می‌گویم خدا کند دنبالش ندویده باشد. خدا کند چادرشان توی دست و پایشان نپیچیده باشد. بحربن کعب به سمت عمویش می‌رفت که عبدا... چند تیر با کلمات حیدری نثارش کرد و شد آنچه مقاتل نوشته‌اند. بی‌سلاح به دفاع عمویش رفت. روی سینه عمویش افتاد داخل گودال. حتما حضور مادربزرگش را دیده. حتما دعاهای آخر عمویش را شنیده. حتما همان‌طور که با چشم‌های نیمه باز روی زمین برشته و سوزان پلک می‌زده، دیده دو چکمه خون‌آلود را که از گودال بالا می‌رفته. من دیگر حرف نمی‌زنم. شما اهل روضه‌اید و گریز را می‌فهمید. می‌فهمید که وزن 400کیلویی اسب جنگی با استخوان‌های نوجوانی 12ساله چه خواهد کرد.