چه كار كنم رضا؟
مرتضی درخشان روزنامهنگار
پنج - رضا زنگ زد، تلفن را برداشتم، گریه میكرد، مثل بچهها گریه میكرد و صدایش را انداخته بود روی سرش: «مرتضی یه كاری بكن!» چه كار كنم رضا؟! چه كار كنم؟!
چه كار كنم، وقتی خودم نمیدانم چه خاكی به سرمان شده است؟! چه كار كنم، وقتی خودم سر سجاده كاسههای چه كنمچه كنم را بالا گرفتهام؟! چه كار كنم، وقتی توی شمارههای تلفنم شماره خدا نیست؟!
همه به من زنگ میزنند، من حتی نمیدانم چه خبر است! میرویم كهفالشهدا و دنبال یك راهی میگردیم كه از این گرداب بیرون بیاییم، هی به تو دلداری میدهم، هی به همه دلداری میدهم، اما هیچكدام حرف حساب نیست، هست؟!
چهار - توی گروه فیلمی فرستادهاند كه دكتر از تو گرفته، تو با لوله اكسیژن در بینیات سعی میكنی مثل همیشه همه چیز را تحت كنترل نشان بدهی و دو انگشتت را به نشانه پیروزی بلند میكنی، بهوضوح هول كردهای و ما كه سابقه دوستیمان به خیلی قبل برمیگردد، قشنگ میفهمیم هیچ چیز عادی نیست.
هی به همه میگویم ببینید، حالش خوب است، خودش با پای خودش رفته بیمارستان و توی بخش خوابیده، همین یكی دو روزه خوب میشود، نیمههای شب، وحید میآید در خانهمان و فیلمی بهمن نشان میدهد كه دكتر میگوید اصلا اوضاع خوب نیست.
من كه میدانم، ولی آقای وحید، بیا به هم دلداری بدهیم، شاید خدا دید و دلش برای ما سوخت، همینطور كه بلند بلند گریه میكند، بلند بلند سكوت كردهام!
سه - میروم توی اتاقش، یك شیشه اسپری الكل و یك بسته ماسك بهم میدهد، میگوید بنشین و دوباره همان حرفهای تكراری كه گزارش بنویس و جای تو روزنامه است و از اینجور حرفها.
هدیههایش را روی میز میگذارم و میگویم اگر قرار است گول بخورم، ترجیح میدهم با چیز بهتری گول بخورم تا چیزی كه به همه میدهی، میخندد، میگوید بنشین و میرود و از توی كمد برایم شكلات و بیسكویت میآورد كه با چای بخورم، میخندم، میگوید برای گول زدن كسی مثل تو، فقط خوردنی جواب میدهد. ولی فعلا به همین قناعت كن تا به شیشلیك هم میرسیم.
دو - تلفنم را نگاه میكنم، پنج بار زنگ زده و من جواب ندادهام، تا میخواهم شمارهاش را بگیرم، زنگ میزند و میگوید: «اگر به جای كریمخانی و ای حرمت ملجا درماندگان هر آهنگ پیشواز دیگری داشتی، هرچه از دهنم میآمد، بهت میگفتم، حیف! بیا و داروهایی كه میخواستی را بگیر!»
تا كمپ هلالاحمر خیلی راه است، آن هم با قایقهای پارویی! عصر كه میرسم، تا كمر خیس است، اول كلی غر میزند و بعد میگوید همه برگشتهاند و من ایستادهام كه داروها را به تو برسانم و بعد بروم.
صورتش را میبوسم، خودش را پس میكشد و میگوید به خاطر خودت بود، میرفتم.
یک - همینطور عقبتر میروم، برمیگردم تا روزنامه، برمیگردم تا مدرسه عالی مطهری، تا حسینیه حاج همت، برمیگردم تا فرات، اینقدر برمیگردم عقب كه خیالم راحت باشد به اندازه كافی از مرگ دور شدهای و مینشینم و با هم حرف میزنیم!
اصلا برمیگردم به كربلای یك! تا همانجا كه اینقدر روبهروی سیدالجوده گریه كردی كه خوندماغ شدی، همانجا كه توی بینالحرمین نشسته بودی و گفتی از این به بعد توی زندگی یك قلك میگذاری گوشهای و هروقت پولش به اندازه سفر كربلا رسید، میشكنی و میآیی!
من به زندگی كردن با تو عادت كرده بودم، كاش زندگی دكمه برگشت داشت و من آنقدر آن دكمه را نگه میداشتم تا به تو برسم، بعد دكمه توقف را میزدم و همانجا توی حرم امام حسین (ع) با هم میماندیم و هیچ پیر نمیشدیم. آدم چقدر زود یادش میرود كه دارد آرام آرام میمیرود؟
تیتر خبرها