برای تو که رفیق بودی

برای تو که رفیق بودی

محمدتقی حاجی‌موسی عضو شورای سردبیری


به همین سادگی یک سال شد. کی فکرش را می‌کرد که این‌همه روز بگذرد و حالا از تو فقط خاطراتت برای ما باقی‌مانده باشد؛ خاطراتی که اینقدر نزدیک و زنده است که هنوز بعضی وقت‌ها منتظرم همان‌طور سبک و راحت، با آن پیراهن چهارخانه کرم قهوه‌ای‌ات که روی شلوار کتان سفید می‌دادی، از دفترت بیایی بیرون و بپیچی توی اتاق ما و نهیب بزنی که «تقی! چی شد صفحه‌ها! دیره‌ها!» و بعد پشت‌بندش شروع کنی خاطره‌ای از رفتنت به مسکو و جام جهانی یا سفرت به افغانستان تعریف کنی؛ خاطراتی که هیچ‌وقت تمام نمی‌شد و راضی باش که ما بین خودمان از تو به‌عنوان سلطان خاطره یاد می‌کردیم.
در این یک سال، بارها پیش‌آمده که در جلسه و شورایی بوده‌ایم و گفته‌ایم اگر روح‌ا... بود، الان این را می‌گفت و با این موافق بود و با آن مخالفت می‌کرد.
خیلی از اتفاق‌ها هم حالا با تو یادمان می‌آید. مثلا فلان اتفاق، همان روزی بود که تو اولین بار به جام‌جم آمدی یا فلان اتفاق همان روزی بود که تو از جام‌جم رفتی و دیگر برنگشتی. همان چهارشنبه‌ای که آخرش هم همدیگر را ندیدیم که خداحافظی کنیم و فقط یکی آمد و گفت،روح‌ا... حالش خوب نبود، زودتر رفت. از آن چهارشنبه تا دوشنبه‌ای که خبر هولناک را شنیدیم همه منتظر بودیم که بالاخره برگردی و دوباره کار را باهم ادامه دهیم. کاش می‌شد صوت‌هایی که روزهای آخر برایمان فرستادی را اینجا منتشر کنیم تا همه ببینند که تا وقتی می‌توانستی صحبت کنی، دلت شور روزنامه و مطالب را می‌زد.
 البته این را هم بگویم که بعضی‌هایش غیرقابل‌انتشار است و به دعواهای بین من و تو برمی‌گردد که ادبیات خاص خودمان را داشتیم. مثلا آن روزی که عکس«شیرین‌هانتر» را اشتباهی کارکرده بودیم و تو از عصبانیت داد می‌زدی و به روح پرفتوح من درود می‌فرستادی و چنددقیقه بعد داشتی خاطراتت را از سال‌های اول خبرنگاری در همشهری محله تعریف می‌کردی و با هم می‌خندیدیم و حالا من و بقیه دلمان برای همین تنگ‌شده است. برای همان روزهایی که از صبح تا شب باهم سروکله می‌زدیم و آخرش با خنده خداحافظی می‌کردیم.
برای روزهایی که در جلسه حسابی از خجالت هم درمی‌آمدیم و بیرون از جلسه همان رفقای سابق بودیم. ما دلمان برای رفیق‌مان تنگ‌شده. روح‌ا...، رفیقی که قرار نبود اینقدر زودتر از ما به مقصد برسد. خیلی زود رفتی.