تو زرنگ بودی، روحا...
رضا صیادی روزنامهنگار
لنگ ظهر مرتضی زنگ میزند؛ درست وسط یک روز کاری، از آن روزهایی که از شدت کار، پلک چپم میپرد.
مرتضی میگوید تا دو ساعت دیگر باید یادداشت بنویسی برای روحا.... سفت میگوید، طوری که جرات نکنم چانه بزنم و بهانه بیاورم. یاد خودت میافتم که یکدفعه زنگ میزدی و با همین لحن سفارش مطلب میدادی. میگویم سعی میکنم بنویسم و همین دوکلمه ساده «سعی میکنم» انگار خراب میشود روی سر مرتضی. سعی میکنی؟! و سریع اصلاح میکنم که یعنی همین حالا مینشینم و مینویسم. میبینی روحا...! ما، یعنی همه آن رفقایی که پارسال همین روزها داشتیم زمین و زمان را به هم میدوختیم که تو از روی آن تخت لعنتی بلند شوی، حالا درگیر روزمرگیهای خودمان شدهایم. این درست که هر جا دور هم جمع شدیم، یادت کردیم. هر جا روضه گرفتیم، اسمت را آوردیم، هر جا رفتیم زیارت، تصویرت جلوی چشممان بود ولی خب روحا... جان، ما برگشتیم به همان شرایط سابق. تنها فرقش این است که یک جایی ته دلمان گاهی اوقات به هم میپیچد که آخ! واقعا روحا... نیست؟ و بعد بلافاصله تماسی، پیامی، چیزی حواسمان را پرت میکند به زندگی.
بگذار یک حقیقت را برایت فاش کنم رفیق! ما دیگر به درد تو نمیخوریم، خیلی رگ معرفتمان باد کند، توی صحن گوهر شاد دو رکعت نماز مهمانت میکنیم. یا عکسهایت را استوری میکنیم و برایت از ملت فاتحه میگیریم. ما وسط زندگی ایستادهایم و تو برایمان شدهای یک حسرت بزرگ، یک آه دنبالهدار؛ همین!
کاش میشد چند خط هم تو برایمان مینوشتی، با همان دستخط خرچنگ قورباغهات. کاش مینوشتی در این یک سال، چه چیزهایی -بر خلاف ما رفقای بیمصرف- به کارت آمده. روز دفن که ما با چشمان کاسه خون از سر قبرت رفتیم دنبال زندگی، چه چیزهایی به دادت رسید. حتم دارم تو در این مدت نان رفاقت با طریقالحسین را خوردی، نان بوسهای که پیشانی «ابوناصر» زدی وقتی برایمان هندوانه برید و گفت شما زائرید، نان آن شبی که با موتور خودت را به روضه رساندی تا آن وسط لخت شوی و سینه بزنی، نان حسرت آن سال که برای به دنیا آمدن شهابالدین، اربعین تهران ماندی و برای رفقا ویس فرستادی که جایم را خالی کنید.
تو زرنگ بودی روحا...!
ما رفقای دنیایی خوبی برایت بودیم ولی خودت خوب این روزها را پیشبینی میکردی، برای همین بود که توی گعدههای اربعین یکدفعه ناپدید میشدی، میدانستی که ما برایت نمیمانیم. تو زرنگ بودی روحا....
تیتر خبرها